• برهوت- خانه

 

در جمع دوستان حمید هستیم. حمید همسر من است. مهندس است و زبانش ریاضی ست. یک زبان جهانی که آنچنان نیازمند ترجمه و تفسیر نیست. در میهمانی آخر سال شرکت هستیم. بیشتر همکاران حمید چینی و هندی و روس هستند. وقتی آن ها از برنامه ی تعطیلات کریسمس می پرسند، حمید می گوید دو هفته مرخصی گرفته است که برویم "خانه".

شنیدن کلمه ی "خانه" از زبان حمید که یک دهه است در آمریکا زندگی می کند برایم جالب است و از آن جالب تر اینکه هیچ کدام از همکارانش نمی پرسند خانه کجاست؟ منظورت از خانه چیست؟ دقیقا همه شان به شیوه ای ضمنی می دانند که منظور حمید از خانه، ایران است نه مثلا خانه مان در بیست دقیقه ای محل مهمانی.

جومپا قبل تر ها برایم داستانی به نام " همنام" را تعریف کرده بود. پسری جوان به اسم گوگول که متولد آمریکاست و پدر مادرش هندی هستند. گوگول و خانواده اش در بوستون زندگی می کنند و گوگول برای تحصیلات دوره ی لیسانس راهی کنتیکت و دانشگاه ییل می شود. یک بار در مکالمات تلفنی با مادرش، وسط صحبت هایش به خوابگاه می گوید"خانه". مادرش ناراحت می شود و فکر می کند که خودش بعد از بیست سال زندگی در آمریکا تا به حال به اینجا" خانه" نگفته است. ولی گوگول بعد از چهار سال زندگی کردن در دانشگاه ییل دلش نمی خواست دوباره به بوستون و دانشگاه ام آی تی که پدرش هم همانجا استاد است برگردد. دلش نمی خواست به مهمانی های بنگالی برود و در دنیای آن ها باقی بماند.

جومپا همچنین برایم از روزهایی گفت که وقتی پدرمادرش وارد فرودگاه کلکته می شدند بلند بلند می خندیدند و اعتماد به نفسی داشتند که هرگز در آمریکا از آن ها سراغ نداشت.

جومپا در سکوت به نقطه ای خیره می شود و من فکر می کنم احتمالا دارد به فرودگاه فکر می کند یا شاید به وطن، سرزمینی با ساکنانی دارای خاطرات مشترک، زبان و دین و آیین های مشترک، نوروز و هفت سین و افسانه ها و داستان ها و خرافه های مشترک، موسیقی مشترک و اتفاق های مشترک تاریخی و فرهنگی از سیاه و سفید و...

علی استاد حمید است. یک جهان وطن واقعی ست. در ایران به دنیا آمده است. در اروپا درس خوانده و بزرگ شده و به آمریکا مهاجرت کرده است. شغل های دانشگاهی و پست های مختلف در سازمان ملل و آشنایی به چهار زبان دنیا و... علی به خاطر کارش هرچند ماه یک بار به یک کشور سفر می کند و ساکن آنجا می شود. یک بار که علی را به خانه مان دعوت کرده بودیم از سفر اخیرش به ایران می گفت که هر روز کوهنوردی می کرده است و به دیدار دماوند می رفته. می گفت کوه ها و دشت ها و دریاهای زیبای زیادی در جهان دیده است اما دماوند متفاوت بود. انگار دماوند با من یکی می شد. پاهایم با کوه به هم گره می خوردند.

علی همینطور که با شور و شعف فراوان از رابطه اش با دماوند می گوید یاد مقاله ی ریشه در خاک نوشته ی احمد زیدآبادی می افتم. " برای من سرزمینی که در آن زاده شده ام و نیاکانم در خاک آن خفته اند نقش معنادهنده و هویت بخش دارد، به گونه ای وقتی در هوای آن دم می زنم، به آسمان آن می نگرم و بر روی خاکش گام می نهم گویی با خودم هتسم. پنداری من بخشی از آنم و آن از آن من است."4

نقطه ی مقابل خانه و خاک و ریشه کردن، بی خانه گی و بی خاک و بی وطنی نیست. برهوت است. برهوت، جایی ست وسیع شاید حتی خوش آب و هوا همراه با امنیت و آسایش اما همینجاست که برهوت آغاز می شود. برهوت اجتماعی، برهوت فرهنگی، جای تکاپو و بی قراری و تشویش و اضطراب همگانی را سکوت فرا می گیرد. سهیم نبودن، قلب تپنده ی برهوت است.

آگوتا یک بار به من گفت: غمگینم و این خاطر امنیت زیاد فعلی ام است. خیلی وقت است که منتظر چیزی نمی مانم جز یکشنبه ها که کمی بیشتر بخوابم و کشورم را بیشتر در خواب ببینم.

من یک بار این برهوت را تجربه کردم. وسط یک مهمانی شلوغ و پرهیاهو که صدا به صدا نمی رسید و همه مشغول آواز خواندن بودند و رقص و شادی. تولد دعوت بودم. تولد فارسی زبانان نیویورک. از اولین مهمانی هایی بود که در خارج از ایران می رفتم. شاید فکر کنید درستش "ایرانیان مقیم نیویورک" باشد که در دعوت نامه ی فیس بوکی ایونت هم همین را نوشته بودند اما من می گویم فارسی زبانان. چون تنها نقطه ی مشترک میان دویست نفرمان(کمی بیشتر و کمتر) همین کلمه های فارسی بود نه ایران و دوره های مشترک و دردها و خاطره ها ی شبیه به هم...

شما نمی توانید تصور کنید که به یک تولد دعوت شده اید که مثلا دختر فلان سرهنگ قبل از انقلاب و آقازاده ی بعد از انقلاب، مادر فرد مذهبی معروف، همسر فلان چهره ی علمی شاخص، خواهر خواننده ی لس آنجلسی و برادر استاد بزرگ فلسفه و ... همه  با هم نشسته اند و فارسی می خورند و فارسی می نوشند و فارسی می خندند و... میهمانی ملغمه ای بود از همه ی این آدم ها که اگر دوباره توی مرز ایران می گذاشتی شان هرگز تصور جمع شدن شان در یک مکان از ذهن هیچ کدام شان نمی گذشت.

چراغ ها را خاموش کردند و شروع کردند به رقصیدن. تاریکی خیلی خوب است. قشنگترین خودبودگی ها را با خود به ارمغان می آورد. میان نورپردازی های قرمز و آبی از دوستم پرسیدم تو هم فکر می کنی اینا واقعی نیست؟

گفت: یعنی چی؟

نمی توانستم توضیح بدهم. هر توضیحی فضا را مسخره تر می کرد. دوستم حتما فکر می کرد به خاطر نورها و اتمسفر سورئال، توهم زده ام و دارم چرت و پرت می گویم. آن موقع نتوانتسم توضیح درستی بدهم. اما حالا می توانم آن لحظه را دوباره نگاه کنم. حالا آن لحظه و آدم ها و کلمه های فارسی که توی هوا مثل گرده هایی بی جان پخش می شدند و عمرشان ثانیه ای بیش نبود را می فهمم.

آن روز، آن مهمانی، آن آدم ها و آن دورهمی، شبیه یک تصویرِ برساخته ازدنیایی دیگر بود. انگار کن که عالم مُثلی داریم نه از آن نوع فلسفی اش که افلاطون می گفت. فقط جایی دیگر کهدر آن،  اضلاع حقیقی زندگی، جاری ست و حالا این فضای تازه، شده است گوشه ای از آن عالم.

جومپا در یکی از داستان هایش به اسم مترجم دردها می گوید" آقای پیرزاده یک ساعت جیبی داشت که کوک می کرد و روی میز می گذاشت. آن ساعت، زمان داکا را نشان می داد. احساس گنگ و مبهمی پیدا کردم. یک آن متوجه شدم زندگی، اول توی داکا جریان دارد. مجسم کردم دخترهای آقای پیرزاده از خواب بیدار شده اند. موها را با روبان بسته اند. صبحانه شان تمام شده و حالا دارند حاضر می شوند بروند مدرسه. غذا خوردن و باقی کارهای ما فقط سایه ای از چیزهایی بود که آنجا اتفاق می افتاد. شبح عقب افتاده ای از جایی که آقای پیرزاده به آن تعلق داشت" 5

این جمله را که خواندم احساس کردم آن میهمانی و آن روز تا مدت ها سایه ای بود از زندگی در ایران. انگار ایران بود که حقیقت محض بود و اینجا قرار بود واقعیت را با سعی و خطا بازسازی کنیم.

مدت زیادی که در برهوت زندگی کنید از چیزی رنج می برید که دقیقا نمی دانید چیست. آن چیز بی شکل،گاهی پیدایش می شود و همانطور که بی دلیل آمده است به یکباره می رود و دوباره در موقعیتی دیگر با شکل و شمایلی متفاوت خودش را نمایان می کند. آن چیز بی شکل، دردی ست که میلان کوندرا اسمش را درد ناآگاهی می گذارد. " از درد ناآگاهی می هراسم. از دانستن اینکه از آنچه در تمام این سال ها از آن ها دور بوده ام بی خبرم."6میلان کوندرا این جمله را در زمانی می نویسند که خودش سال ها دور از وطن زندگی می کرده است.

این بی خبری و ناآگاهی طولانی، وضعیت لمس شدن را به وجود می آورد. لمس شدن و بی حس ای که حتی داغی دلتنگی هم نمی تواند یخش را بشکند.

" سحر می گفت وقتی دور هستی فقط دلت تنگ می شود. دلتنگی راهی پیش پایت نمی گذارد و تا حدی هم خیالی ست. مثل کسی که سال ها آرزو دارد دور دنیا سفر کند اما انگار منتظر است کس دیگری پیدا شود و برایش برنامه بریزد. بلیط هایش را بخرد و چمدان هایش را ببندد و او باز هم تردید خواهد کرد."7

در برهوت، حس هایی مثل تردید و سهیم نبودن و لمس شدن ِگاه و بی گاه باز می گردند و خودشان را در ضمایر ملکیّ کوچک، جزیی و به ظاهر بی اهمیتی نشان می دهد: مثلا تیم فوتبال ما، تیم فوتبال آن ها، خیابان های این ها، خیابان های ما، شهرسازی ما و شهرسازی آن ها و...

 

بخش های دیگر این جستار به زودی منتشر می شود.

 

 

منابعی که به شیوه ی مستقیم و غیرمستقیم در این "ناداستان" از آن ها استفاده شده است. 

  • -1 السمان، غاده. عاشق آزادی. مترجم عبدالحسین فرزاد .تهران: نشرچشمه، 1393
  • -2 گلستان، ابراهیم. نامه به سیمن. تهران:نشر بازتاب نگار، 1396
  • 3 مستقیمی، شمیم. درهای نیمه باز. تهران: حرفه هنرمند، 1395
  • 4 زیدآبادی، احمد. ریشه در خاک. مجله ی حق ملت. شماره سوم
  • 5 لاهیری، جومپا. مترجم دردها. مترجم امیرمهدی حقیقت. تهران:نشرماهی، 1393
  • 6 کوندرا، میلان. جهالت. مترجم آرش حجازی. تهران:نشر کارون، 1388
  • 7شریفیان، روح انگیز. کارت پستال. تهران: نشر مروارید، 1387
  • 8 السمان، غاده. دانوب خاکستری. مترجم نرگس قندیل زاده. تهران: نشر ماهی، 1395
  • 9 السمان، غاده. بیروت 75. مترجم محبوبه افشاری. تهران:نشر نیماژ، 1395
  • -لاهیری، جومپا. همنام. مترجم گیتا گرکانی. تهران:نشر علم، 1396
  • لاهیری،جومپا. خاک غریب. مترجم امیرمهدی حقیقت. تهران: نشر ماهی، 1391
  • لاهیری، جومپا. به عبارت دیگر. مترجم امیرمهدی حقیقت. تهران:نشرماهی،1395-
  • کریستف، آگوتا. بی سوادی و فرقی نمی کند. مترجم اصغر نوری. تهران: نشر مروارید، 1395
  • -دارالشفایی، بهمن. چرا به ایران برگشتم. مجله ی حق ملت. شماره سوم
  • مجلسی، فریدون. وطن و مهاجرت. ماهنامه حق ملت. شماره سوم
  • غاده: غاده السمان ، شاعر و نویسنده ی سوری ست که به زبان های عربی و انگلیسی و فرانسه کتاب هایش را می نویسد و از سنین جوانی در کشورهای زیادی به دور از وطن زندگی کرده است. از جمله کتاب های او بیروت75، عاشق آزادی و دانوب خاکستری هستند که به فارسی ترجمه شده است.
  • آگوتا: آگوتا کریستف نویسنده ی مجارستانی که به دلیل جنگ به سویس مهاجرت می کند و مجبور می شود کتاب هایش را به این زبان بنویسد. از مهمترین کتاب های او سه گانه ی دفتر بزرگ، مدرک و دروغ بزرگ می باشد مقاله ی بی سوادی او درباره ی نوشتن به زبان دیگر است.
  • جومپا: جومپا لاهیری نویسنده ی هندی الاصلی که در آمریکا به دنیا آمده است و به خاطر مجموعه داستان مترجم دردها برنده ی جایزه ی پولیتزر شده است. او 8 سال است که دیگر به زبان انگلیسی نمی نویسد و فقط به زبان ایتالیایی میخواند و می نویسد. کتاب به عبارت دیگر، در زمینه ی همین تجربه می باشد.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید