بخشی از داستان دم، بازدم برگزیده ی جشنواره ی هنر و روان

راضیه مهدی زاده

 

پاهایم را باز می کنم. کف پاهایم سفت به زمین چسبیده است. ران هایم سنگ شده اند. با دست، ران ها را از همدیگر جدا می کنم. پوست پاها را ماساژ می دهم. پاهایم از هم فاصله می گیرند. فاصله را بیشتر و بیشتر می کنم. آینه را میان پاهایم جاسازی می کنم. آینه را نزدیک ورودیِ واژن می گذارم که صدای ویبره را می شنوم.

موبایلم زیر لباس هاست. بدون اینکه تعادل آینه و پاهایم به هم بخورد، چادر، مانتو، روسری، شورت و سوتین را کنار می زنم و به موبایلم می رسم. پیام را باز نمی کنم. فقط از روی صفحه ی موبایلم می خوانم.

"حجت: برای سه هفته ی دیگر بلیط هواپیما گرفته ام. می بینمت."

پیامش را سین نمی کنم. سه هفته وقت دارم برای تمرین کردن. اگر بتوانم هر هفته یک انگشت را داخل کنم، موفق می شوم. موبایل را پرت می کنم کنار کاغذِ مچاله شده و گواهی مدرک دیپلم. برای مصاحبه ی دکترا باید تمام مدارکم را تکمیل می کردم. کاش امروز را برای رفتن به دبیرستان و گرفتن مدرک، انتخاب نمی کردم.

به آینه نگاه می کنم. تمرکز کن، تمرکز. مشاهده کن. با دقت نگاه کن. روی چین ها دست بکش. نگاهم دوباره به کاغذ مچاله شده می افتد. هنوز آنجاست. تمام محله ی قدیمی مان پر شده بود از این کاغذ. این یکی را از درِ دبیرستان کندم و آنقدر انگشت های دستم را فشار دادم تا مستطیلِ کاغذ، تبدیل شد به یک گلوله ی کوچک.

تمرکز کن. چشم هایم را می بندم. نفس عمیق می کشم. دوباره به آینه نگاه می کنم و حرف های دکتر ژینوس را زیر لب، تکرار می کنم. این اسمی ست که بعد از اولین جلسه برایش انتخاب کردم. وقتی اسم اختلال روان-تنی ام را گفت. "واژینیسموس"

دکتر ژینوس گفت باید نگاهش کنی. همه ی گوشه و کناره هایش را باید با دقت بررسی کنی. و مهمتر از همه اینکه باید دوست شوی با این عضو مهم بدنت. این اولین مرحله است. دوستی کردن با بدن. نگاه کن. خجالت؟! نقطه ی آغاز هستی و پدید آمدن انسان هاست. خجالت ندارد. به پوست صورتیِ چروک شده و انحنای کشیده اش به سمت پایین نگاه کن.

 

جشنواره هنوز در حال برگزاری ست...تا اعلام نتایج نهایی، این بخش را در سایت می گذارم

 

 

 

بخشی از داستان زبان زمین- رتبه ی دوم جایزه ی اصفهان

لینک اسامی برنده گان نهایی جایزه ی جمالزاده- داستان کوتاه اصفهان

.  این داستان را به یاد گلنسا نوشتم،دختری زیبا از شهر اصفهان،دوستی که زود از میان رفت و زخمش همیشه تازه و خونچکان است

------------------------------------------------- 

 

"اشتیاق من به توست،گلی جان. ای چشمه ی نور و زیبایی، عین الشمس و البها. شوقم به دختری ست از سرزمین فارس، از باشکوه ترینِ شهرها یعنی اصفهان"

در خواب و بیداری، پیامش را خواندم. نیمه فارسی و نیمه عربی نوشته بود. در گرگ و میش صبح، به صدای اذان، گوش سپردم. به "اشهدان علی ولی الله" که رسید به اطرافم نگاه کردم. یادم آمد کجا هستم. ایران بودم، اصفهان. در عمارت قدیمی که مادر هرگز دوست نداشت از آن، زیاد حرف بزند.

جواب مازن را دادم. نه عاشقانه و نه به شیوه ای که او کلمات را برایم منبت کاری می کرد. جوابش را دادم زیرا در رودربایستیِ محبتش گیر افتاده بودم. غریق مهرش شده بودم و همین مهر، من را پاگیر کرده بود.

 یک کلمه نوشتم: سرگردانم.

بیشتر ننوشتم که نسل اندر نسل، سرگردانی در خون ماست. این را جده هم می گفت که زندگی مان از هفت نسل آنطرف تر از اصفهان تا مکه و بغداد و اندلس کشیده شده است. می گفت جده ی بزرگمان، او که زیبایی اش، جنون در قلب ها و در چشم ها پدید می آورد، او بود که برای اولین بار، بذر این سرگردانی را در دل ما کاشت.

 به اطرافم نگاه کردم تا اتاقی را که در آن، خوابم برده بود ببینم. مازن در جواب نوشت: طوبی لِمَن حارِه- خوشا به حال سرگردان-

 نوشتم: مازن می دانستی اینجا اذانش با بعلبک فرق دارد!

بلند شدم و در اتاق راه رفتم. عکس جده را در اتاق، قاب کرده بودند و باریکه ی نورِ صبح، روی عکس خاک گرفته اش افتاده بود. روی چشم های بزرگ عسلی اش. چشم هایی که می گفتند با طلوع و غروب خورشید، رنگ عوض می کردند. تازه این چشم های جده بود که می گفتند یک هزارمِ زیبایی و بُرانی نگاهِ آن جده ی بزرگمان را ندارد. آن جده ای که مثل افسانه ها، قصه هایش دهان به دهان در خانواده می چرخید

 

به دلیل در دست چاپ بودن این داستان، فعلا فقط قسمتی از آن را می توانم در سایت قرار دهم

 

 


 

جت لگ در خانه

راضیه مهدی زاده

 

لینک اسامی راه یافتگان به بخش نهایی جشنواره ی جمالزاده-

بخش جستار کرونا

 

در یکی از کتاب های عهد عتیق، سلیمان نبی اینچنین می نویسد:

برای هرچیز زمانی ست و هر مطلبی را زیر آسمان، وقتی ست.

 زمانی برای تولد، زمانی برای مرگ

زمانی برای گریه، زمانی برای رقص

زمانی برای آغوش گرفتن، زمانی برای اجتناب از به آغوش گرفتن

 

 

حالا دقیقا به آن زمانِ اجتناب رسیده ایم. زمانی برای اجتناب از درآغوش کشیدن. زمانی برای سکوت و تماشای جهان که اندک است و صغیر، آنقدر که حدود و ثغورش رسیده است به مرزهای تن ِخاکی مان و مختصاتش شده، جغرافیای خانه هایمان. عالم صغیری حبس در عالم صغیر دیگر.

حالا که مرز شهرها، کشورها و جهان بسته شده است و بیشترین جایی که می توان به آن سفرکرد تا سر کوچه هایمان  برای خریدهای خیلی ضروری می باشد، حالا که هیاهوی بیرون و سر وصدای جهان، اندکی آرام گرفته است، صدای درون است که بیشتر شنیده می شود. فقط صداها نیستند. چشم ها نیز هستند که فول اچ دی شده اند با قدرت فوکوس بالا و وضوح تصویر باورنکردنی.

 

 در کتاب پنجم عهد عتیق، خداوند به یوشع پیامبر فرمان می دهد که با سپاهیانت به سمت کنعان برو. در میانه ی نبرد، آفتاب از حرکت بازمی ایستد تا یوشع همراه سپاهیانش دشمن را نابود کند. یوشع رو به خداوند دعا می کند و خداوند آفتاب را از حرکت باز می ایستاند.

حالا در قرن بیست و یک، آفتاب و جهان به وسلیه ی یک ویروس نادیدنی برای ما نیز ایستاده است. سرعت زندگی کم شده است و ما  آدم های مدرن دقیقا نمی دانیم این ویروس چیست؟ نمی دانیم از کجا آمده است؟ نمی دانیم چقدر طول می کشد؟ نمی دانیم چطور از بین می رود و...

 در یک " نمی دانیم" بزرگ گیر افتاده ایم. "نمی دانیمی" که وضعیتی نزدیک به معجزه دارد برای آدمی در این قرن که سرتاپا غزه است به هیبت شکوهمند علم. "نمی دانیمی" که می تواند شروع تازه از حضور یک تردید باشد برای دوباره دیدن جهان، برای دوباره دیدن خودمان، آنگونه که سقراط می گفت " می دانم که هیچ نمی دانم."

 در این دوره ی " ندانستن بزرگ" هنوز چیزهای کوچکی هستند که می توانیم عمیقا آن ها را بدانیم. چیزهایی بوده است که نمی دانستیم و حالا زمان آگاه شدن به آن چیزهاست. نوعی از دانش و آگاهی ای که در قلمرو سرزمین خدای چیزهای کوچک، زیست می کند

.

مثلا از وقتی قرنطینه را آغاز کرده ام متوجه شده ام که در گوشه های خانه هر روز یک تولد رخ می دهد و سرانگشت های یک گیاه در کنج اتاق، سبز می شود. فهمیده ام در این روزهای کند می توان صدای قد کشیدن یک برگ را به وضوح شنید. اتفاق کوچکی که احتمالا از مدت ها پیش- شاید سال ها پیش- در حال رخ دادن است، حالا تبدیل شده به معجزه ای بزرگ و عرصه ای برای تماشا.

هر روز نگاهشان می کنم و همراه با نگاه، آن اتصال جادویی و ازلی میان مان برقرار می شود. گیاهان نگاه را می فهمند. جنس نگاه آدم را می شناسند. آن ها می دانند که هر دومان به نوعی ریشه در خاک داریم.

 

نگاهشان می کنم. از تولد و نوجوانی و بزرگسالی شان عکس می گیرم. توی اینستاگرام استوری می کنم و برایشان یک های لایت مخصوص درست می کنم که رویش ناگزیر جوانه ها را از یاد نبرم حتی در روزهایی که احتمالا عادتِ ناشی از راه طولانی، چشم هایم را کور خواهند کرد. این جمله را پارمنیدس، فیلسوف پیش از سقراطی می گوید" مگذار عادت ناشی از راه طولانی، چشم هایت را کور کند." این جمله را همه ی ما  با عمق جان درک می کنیم. خوب می دانیم که گاه چقدر چشم هایمان کور شده است انقدرکه یک مسیر تکراری را رفته ایم و آمده ایم تا جاییکه جزیی از آن مسیر شده ایم. جزیی از آمدن و رفتن. در این روزهای خانه نشینی، چشم هایم بینا شده است و هر روز به خودم تلنگر می زنم که مبادا جزیی از گیاهان، پنجره، خانه و عادت به تماشا و... شوم.

یکی دیگر از چیزهایی که در این روزها می توانم ببینم، عشق بازی دو موجود است. مرحله ی پیش از زایش را می توانم تماشا کنم. لحظه ی موعود زندگی را. این مرحله، مدت زمان کوتاهی طول می کشد. چند دقیقه است اما جاندار و عمیق. شبیه چیزی ست که شاملو می گوید "فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه. اما یگانه بود و هیچ کم نداشت."

 

در هفته ای که گذشت خبر برگزیده شدن و برنده شدن در چند جایزه ی ادبی اعلام شد. اتفاق های خوشایندی که مثل نسیمی خنک از میان گرما و رطوبت و گرد و غبار این روزهای کرونا و درد ورنج و اعدام و تلخی های ایران، لحظه هایی هرچند اندک، توی قلبم نور تاباند؛ نورهای کوچک شاداب.

 

جشنواره ی داستان جمالزاده. دوره ی دوم

بخش داستان کوتاه اصفهان- داستان زبان زمین- دوم شد. از میان 1486 داستان

بخشی جستار قرنطینه_ جت لگ در خانه_ برگزیده ی لیست نهایی

 

 

جشنواره ی داستان آب- دوره ی دوم- اصفهان

داستان "ناگهان دیر شد." در میان برگزیده های لیست نهایی

 

 

جشنواره ی داستان " ام اس"- انتشارات هزاره ققنوس

داستان "چهارهزارکیلومتر پرواز" رتبه ی سوم، لوح تقدیر جشنواره

 

 

جشنواره داستان هنر و روان

داستان "دم، بازدم" در میان برگزیده های جشنواره و راه یابی به مرحله ی نهایی

 

  

  
 
دبیرخانه دومین دوره #جشنواره_ملی_داستان_آب
📄🎤 #داستان_صوتی هجدهم مهرماه🖋نوشته #راضیه_مهدی‌زاده🎤
 
 با صدای: حانیه پورآذری را می توانید در صفحه تلگرامی #جشنواره_ملی_داستان_آب بشنوید.
 
چهارسال دانشگاه تهران، فلسفه خواندم. گمانم همه چیز از همان رشته شروع شد. دوره‌ای مه آلود پُر از قضایای تالیفی ماتقدم و استعلایی کانت و حرکتهای جوهری ملاصدار و سیر عرفان فلوطینی و... به فکر تغییر رشته افتادم. شیفته ی سارتر و سیمون دوبوار شدم. فلسفه‌ای که قصه نشود، به کلام نیاید و خوانده نشود را چه سود؟ روزی دوازده ساعت در کتابخانه معرفت، گلستان، کتابخانه ملی، مرکزی دانشگاه و... درس خواندن با رویای نوشتن در سر! دوسال در دانشگاه هنر تهران، مطالعات سینمایی خواندم . بیشتر ادبیات دراماتیک و فیلم نامه نویسی. پایان دوره، فیلمی هم ساختم. " خواب هایت می روند، نخ ببندشان". بامزه شد. دو ماه هر روز می رفتم مهدکودک و از بچه ها سوال های فلسفی و هستی شناختی می‌پرسیدم. در این دوره فکر می‌کردم باید فیلمساز بزرگی شوم. راستش هنوز هم بعضی روزها که هوا آفتابیست این فکر را می کنم. اکنون اطراف نیویورک زندگی می کنم و کلاس‌های نوشتن خلاق را دنبال می کنم.
@AB_Awards
https://t.me/joinchat/AAAAAEu4jOZ3Dq54CmRoKQ
www.esrw.ir
http://instagram.com/1st.ab.awards
 

 

بخشی از داستان هجدهم مهر ماه

بابا که پشت تلفن می گوید نفس های آخر است، شبانه، گران ترین بلیط را می خرم و راه می افتم. دروغ چرا؟ موقع گشتن و پیدا کردن بلیط، به این چهار سال فرصت مطالعاتی و آینده ی کاری و وضعیت شغلی ام که با این سفر، روی هوا خواهد ماند هم فکر می کنم. حتی لحظه ای، استخراج هرچه بیشتر سنگ های اپال هم از ذهنم می گذرد اما هیچ کدام، به اندازه ی مامان و چشم هایی که به گفته ی بابا بیش از اندازه بزرگ شده اند، مهم نیستند.

 

چمدان را که می بندم به لباس هایم که بیشتر از همه تیشرت و پیراهن های خنک و نخی هستند، نگاهی می اندازم. وضعیت چمدان تابستانی ام، من را یاد عقیق اصل می اندازد که طبیعتی متضاد با فصل دارد.زمستان ها گرم وتابستان ها خنک اند. نگاهم را از چمدان برمی دارم و کشمیر گرمم را می پوشم. کاپشنم را در دست می گیرم تا از میان همه ی این فصل های در هم تنیده ی زمستان و تابستان، خودم را به پاییز و بهارم برسانم.  بهارم دارد می میرد و من باید هرچه سریع تر از میان این زمستان سفید خودم را به او برسانم.

 

بابا چطور با این همه خزان زدگی و بی حوصلگی اش، این دو سال را تاب آورده و هیچ چیزی به من نگفته؟ فقط دیشب بود که مثل آتش فشان،کلمه های قاطی شده با اشک، از دهانش فواره زد. گفت مادرت عین یک بچه شده است.گفت از گم شدن و پیدا شدن وسط میدان نقش جهان شروع شد. گفت شب ها قبل از اینکه کار به قفل کردن در و پنجره های خانه برسد باید کنار زاینده رود پیدایش می کرده اند. اما کم کم حتی همه ی این هارا هم فراموش کرده. بعد از مدتی، حتی گم شدن و پیدا شدن در مکان های مانوس را هم از یاد برده.

 

 گفت تا همین چندوقت پیش، مثل یک بچه ی معصوم از صبح تا شب به پنجره ی حیاط خیره می شده و گاهی که سرحال بوده شعری می خوانده و می رقصیده. گاهی هم از تخت بالا می رفته و خودش را به بالاترین افق پنجره می رسانده که بتواند آن طرف دیوار را ببیند. بابا می گفت همین چند ماه پیش بود که توانسته بود پشت پنجره و آن سوی دیوار، چیزی را ببیند که به وجدش آورده بود. مثل بچه ها از تخت پایین آمد و شروع کرد به رقصیدن و بعد هم همه ی انگشترها و گوشواره های عقیق و رنگ به رنگش را از سرخ و سیاه و زرد، از عقیقِ سلیمان تا شجره را روی هم، توی گردن و دستش انداخته بود و هی دور اتاق و خانه با خوشحالی، چرخیده بود.

 

تمام مسیرِ گذر از نیمکره ی زمین را در تاریکیِ اقیانوس ها به حرف های بابا فکر می کردم. سعی می کردم با جزئیاتی که بابا از مامان برایم تعریف کرده بود، مامان را دوباره توی ذهنم بسازم. یعنی همه ی اینها در این چهار سال که نبودم رخ داده بود؟ کاش بیشتر تصویری حرف می زدیم. چرا در این دو سال آخر، هیچ وقت از بابا نخواسته بودم مامان را بیاورد کنار خودش پای لپ تاپ بنشاند؟ به شنیدن صدایش و خنده هایش که از دور می آمد راضی شده بودم. خیالم جمع می شد وقتی که بابا می گفت اینترنت، به خاطر گرد و غبار در هوا، قطع و وصل می شود و به همین دلیل، بیشتر از این نمی توانند تصویری حرف بزنند. ساده دلانه باورم شده بود که همه اش تاثیر طوفان و گردریزه هاست.

 

کاش حداقل برایشان سوغاتی ای، هدیه ای، چیزی از سرزمین کانگوروها می آوردم. مثلا آن گران ترین سنگ جهان را که همین چندوقت پیش در جنوب استرالیا پیدایش کردند. کاش می شد مادر میتوانست آن سنگ را ببنید. اسمش را گذاشته اند رنگین کمان خالص و یک میلیون دلار هم رویش قمیت گذاشتند. یک سنگ عقیق بود با هزار لایه ی رنگی داخلش. از آن عقیق های هزارداستان. از آن هایی که از دل زمین همراه با گل و لای و فسیل دایناسورهای مدفون در طول میلیون ها سال بیرون می آیند و پس و پشت شان، هزار افسانه دارند.

 

مامان اگر آن سنگ را می دید زنده می شد. دوباره جان می گرفت. مثل آن قدیم ها که شور و شوقش، هردوی من و بابا را به وجد می آورد. همین شعفش بود که بابا را سال ها پایبندِ حجره ی عقیق تراشی کرد و من را تا اینجا کشاند. تا این طرف کره ی زمین. تا کعبه ی موعود مهندس های معدن و سنگ شناس ها و پرتولوژیست ها. من را رساند به شهر زیرزمینی ای که آن اوایل، مامان با شنیدن ماجراهایش سر ذوق می آمد. زنگ می زدیم به یکدیگر و ساعت ها در سکوتِ شهرهایمان به قصه های شهر "کوپر بدی"1 گوش می دادیم. می گفتم اینجا طبیعی ست که هیچ صدایی نباشد. شهر را زیرِ زمین در تونل های بزرگ ساخته اند. از کلیسا و مدرسه و هتل و رستوران تا خانه های عادی و لاکچری، همه اش زیرِ زمین ساخته شده اند. اما اصفهان چی؟ آنجا چرا این همه ساکت و بی سر و صداست؟

همیشه موقع این سوال، دوربین موبایلش را به سمت زاینده رود که از دوردستِ پشت پنجره پیدا بود، می گرفت و می گفت: تقصیر اینه. هی می میره. هی زنده می شه. روزهایی که آب نداره، شهر و همه ی  آدم ها و همه ی صداها با هم خفه می شن. همه ی شهر، باهاش می میره و زنده می شه.

 

آن موقع هر دویمان خندیده بودیم و من برای اینکه بحث را عوض کنم به دروغ گفته بودم که امروز در تحقیقاتم به یک عقیق یمانی برخورده ام. گفته بودم حتی یک عقیق چشم بلبلی هم در دیواره های تونل دیده ام. می دانست حرف بیخودی می زنم. خودش همه ی اصل و نسب عقیق ها و محل پیدایششان را حفظ بود. خندیده بود و گفته بود: ولی می دونی که هیچی عقیق شجره نمی شه. شجره، برایش نخل بود. جنوب بود. برایش شهر کودکی اش، خوزستان بود. زلف های آشفته و تنه ی ریش ریش نخل را در عقیق شجره پیدا می کرد و دلش آرام می شد.

 

توی همین فکرها هستم که مهماندار هواپیما، نوشیدنی می آورد و من، از بین آبمیوه  و نوشابه و انواع نوشیدنی ها، آب ساده را انتخاب می کنم. صدای پایین رفتن آب را از گلویم که می شنوم، یاد حرف های آن شبِ بابا می افتم که می گفت کسی نمی داند بیماری اش چیست که همیشه تشنه است. همیشه آب می خواهد و سیراب نمی شود. 

 

از صبح تا شب می گوید آب. دکترها هم درست و حسابی نمی توانند بیماری اش را تشخیص بدهند. یکی گفته به خاطر پیری ست و کهنسالی. دیگری گفته آلزایمر است. دکتر دیگر گفته طبیعی ست و دوریِ پسرش برایش استرس و هذیان به وجود آورده. یک دکتر طب سنتی هم اسم بیماری اش را استسقاء گفته. از دکتر طب سنتی که می گوید یاد حرف های مامان می افتم که چقدر به خواص معجزه آسای عقیق، ایمان داشت. می گفت عقیق، تشنگی را کاهش می دهد و تب را پایین می آورد. بیماری های معده را کم می کند و...  من که در آن زمان به شکل دانشگاهی و اکادمیک، زمین شناسی و آشنایی با کانی های سنگ ها را دنبال می کردم به این همه خاصیت و معجزاتی که عقیق باید به تنهایی به دوش بکشد لبخند می زدم اما مامان باور داشت.

 

می خواستم همین ها را به بابا پیشنهاد بدهم که خودش گفت دیگر حتی عقیق هم فایده ای ندارد. گفت تا همین چند ماه پیش، تنها دلخوشی اش این بود که از خواب بیدار می شد و سنگ های عقیق و گردنبندها و گوشواره ها را دانه دانه جمع می کرد و توی ظرف ها و تشت های پر از آب و نمک می گذاشت. همه را یکی یکی بلند می کرد و می برد توی حیاط، زیر آفتاب می گذاشت. بعد هم هر پنج دقیقه یک بار می رفت توی حیاط و ظرف ها را از زیر آفتاب می آورد توی خانه. می گفت "عقیق ها دارند می میرند. نمی بینی چطوری سبز لجنیِ کمرنگ شدند؟" اما تازگی ها یادش میرود ظرف ها و سنگ ها را از توی حیاط بیارود داخل خانه. من هم که یادش میاورم غصه می خورد و با دیدن ظرف های توی حیاط و سنگ های داخلش که ساعت هاست زیر آفتاب مانده اند شروع می کند به گریه کردن

....

  

 

صفحه ی داستان ها در مجله ی ادبی نبشت

 

 

مجموعه داستان "قمو بیشتر دوست داری یا نیویورک"

برگزیده ی دوازدهمین دوره ی جشنواره ی ادبی جلال آل احمد

  لینک معرفی آثار

جشنواره ی ادبی جلال آل احمد

 

 

 

رادیوCBS Montreal Canada- ناداستان "شهر من کو"

منتخب مخاطبان و رتبه ی اول

بخشی از نانفیکشن "شهر من کو" - این بخش کامل نمی باشد

 

شهر من کو؟

  

 آدم اهل کجاست؟ شهری که در آن به دنیا آمده است؟ شهری که در آن بزرگ شده یا شهری که در آن زندگی می کند؟ چطور می شود به آن لحظه ای رسید که در ذهن مان" اهل بودن" از شهری به شهری دیگر جا به جا می شود؟

اهل کجایی؟ ور آر یو فرام؟

برای من، مهاجرت به آمریکا با یک سوال همیشگی همراه بوده است. بعد از سلام و احوال پرسی، به سرعت این سوال پرسیده می شود. " اهل کجا هستید؟ ور آر یوفرام؟"  این سوال همه چیز را آسان می کند. مثل یک کاتالیزورِ موثر عمل کرده و پرسشگر را به وضعیت آسوده ای می رساند. او می تواند ذهنش را نسبت به شما مرتب کند زیرا با خودش به این نتیجه می رسد که شما متعلق به کدام گروه نژادی هستید، به چه چیزی فکر می کنید؟ نماینده ی کدام جریان فکری هستید و...  تقریبا اهمیتی ندارد اینکه تحصیلات شما چیست؟ حقیقتا به چه چیزی فکر می کنید؟ چه تجربه هایی در زندگی دارید و دوست دارید در جهان چه کنید؟

همه ی اینها هرگز نمی توانند بر اسلوب های نژادی تان فائق آیند یا از آن ها عبور کند. تقریبا هیچ کدام از این ها اهمیتی ندارند. زیرا شما در شهرتان، در ریشه هایتان، در "ورآریو فرام" تان گیر افتاده اید.

" اهل ایران. تهران"

به عبارتی شهرها خواسته و ناخواسته شما را معنا می بخشند. چون آن ها زنده اند. نفس می کشند و گاهی به جای شما حرف می زنند. در جایی خواندم که نویسنده، جنگ را در شهرش چنین توصیف کرده بود. " جنگ که شروع شده بود مردم هنوز فکر می کردند یک جوری پیش از آنکه دندانِ جنگ به تن شهر برسد، جنگ متوقف خواهد شد."

به " تن شهر" یک بار دیگر نگاه کنید. به فرو رفتن دندان جنگ در تن شهر یک بار دیگر بیاندیشید. شهر، تن دارد. شهر تنش زخمی می شود. تنش می لرزد. تنش مضطرب می شود. تنش اندوهگین می شود. تنش بی جان می شود. تنش جان می گیرد و دوباره به پا می خیزد.

ما هر روز در تن شهر راه می رویم. "در فضایی که شهرها در اختیارمان می گذارند زندگی می کنیم. فضایی که ما را از خود بیرون می آورد. فضایی که در آن فرسایش زندگی مان، تاریخ و لحظه لحظه ی زیستن مان روی می دهد." 2

شهرها با در اختیار گذاشتن فضایی نامتناهی ، هر روز هزاران هزار غریبه را جلوی چشمانمان قرار می دهند، امری عادی و روزمره. رد شدن از کنار هم، اتفاقی که امروز به یاری زندگی شهری برای ما بسیار بی اهمیت و تکراری ست تا قرون وسطا اصلا وجود نداشته است. بدین شکل که تا قرون وسطا مواجهه با غریبه ها، فقط در ساحت جنگ یا در سفرهای بسیار طولانی رخ می داده است.

من برای یافتن شهرم، شهری که هم مشتاق و هم هراسان از یافتنش بودم باید در دل شهر راه می رفتم. باید به لایه های زیرین شهر دسترسی پیدا می کردم. باید در اعماق تن شهر می پریدم و شیرجه می زدم. مهمترین و ساده ترین راه برای رسیدن به همه ی اینها راه رفتن در خیابان بود. گذر از کنار غریبه ها،  قدم زدن درخیابان و  گوش دادن به صداهای گوناگون، تماشای رنگ ها و نورها، شنیدن زبان های مختلف و دیدن جنگ تن به تن انسان و ماشین و.... همه و همه فقط در خیابان جمع شده بودند.

خیابان در همه ی شهرها، محل برخورد ایده ها و تشکیل سنتزهاست. محل به هم رسیدن تزها و آنتی تزها. خیابان به مثابه رحمی که نطفه ی خام و بی شکل قصه ها را در خود می پروراند و منتظر است. در انتظاری همیشگی با آغوشی نه چندان گرم و گیرا.

در خیابان به شهرم فکر می کنم. به شهرهایم. به رد شدن و گذر کردن شهرها از خودم. به اینکه شهرها چگونه وارد ما می شوند و در ما خانه می کنند. به شهرهایی فکر می کنم که در آن ها زندگی کرده ام و شهر من نیستند و شهرهایی که در آن ها زندگی نکرده ام و شهر من هستند. اینکه یک شهر چنان در ما آشیانه می کند که گاهی بی هیچ دلیل مشخصی دلمان برایش می تپد و شهری دیگر با همه ی اغواگری هایش در وضعیتی باقی می ماند که می توانیم به راحتی رهایش کنیم.

 

  • نوستالژیا- یوتوپیا

" نوستالژی به گفته ی هوفر نوعی بیماری ست که خودش را با نشانه ای خاص بروز می دهد: درد(آلرژیا) برای خانه(نوستوس)"  نوستالژی هم خوشایند است و هم دردناک. مثل زخم روی زانو که آنقدر می کنیم تا خون می آید. دندان لقی که آنقدر با نوک زبان باهاش بازی می کنیم تا بیفتد."3

" ولی نوستالژی همیشه نوستالژی گذشته نیست. بعضی چیزها از قبل نوستالژی ایجاد می کنند. فضاهایی که به محض یافتن شان می دانیم از دست خواهند رفت. جاهایی که می دانیم در آن ها خوشحال تر از هر زمانی در آینده خواهیم بود. در این مواقع روح به دور خودش می چرخد، انگار بخواهد تماشای زمان حالِ خودش از آینده را بازنمایی کند. شبیه چشمی که در جایی در آینده به خودش نگاه می کند، حال دوردستش را می بیند و مشتاقش است."3

اینچنین نوستالژی ای، این نوع از چرخیدن روح به دور خودش در دو شهر ایران برایم اتفاق افتاده است. جاهایی که به محض وارد شدن در آن ها مطمئن بودم که تجربه ای یگانه و تکرارناپذیر خواهند بود. دو شهر لاهیجان و شیراز.

شهرهایی که در آن ها زندگی نکرده ام اما شهرهای من هستند. شهرهایی که مدت اقامتم در آن ها کمتر از یک هفته بوده است و به سادگی، اعتباری و نسبی بودن زمان را به من آموخته اند. بعد از زیستن کوتاه در هر دوی این شهرها آن ها خودشان را در هزارتوی ذهنم جاری کردند تا آنجا که حتی به شیوه ی زندگی کردن از بام تا شام، در این دو شهر بسیار فکر کرده ام.

مثلا در شیراز به خودم قول داده ام هر روز حوالی ظهر که شهر در آستانه ی قیلوله ی روزانه به سر می برد به مسجد وکیل بروم. در خلوت و سکوت مسجد، بی هیچ صدایی زیر سایه ی یکی از ستون ها بنشینم و کتاب بخوانم. برای خودم برنامه ریزی کرده ام که هفته ای دو بار با زیراندازی کوچک به باغ ارم بروم. روی چمن ها دراز بکشم و هیچ کاری نکنم. هیچ کاری نکردن را یاد بگیرم، به درستی و با دقت. در شیراز که قدم می زدم محل زندگی ام را هم انتخاب کردم. خیابانی بود پر از سروهای بلند، آنقدر بلند که فکر می کردی حتما حافظ این سروها را خطاب شعرهایش قرار داده است. سروهایی با این اعتبار...  بعدها یک بار قیمت حدودی خانه ها در آن خیابان و آن محله را چک کردم که با خانه های منهتن نیویورک کاملا برابری می کرد. در زندگیِ لاهیجانم به خودم قول داده ام که هفته ای یکبار به مقبره ی شیخ زاهد بروم و بعد هم به مزار بیژن نجدی سر بزنم. به هرحال برنامه ی هفتگی و روزانه ی این دو شهر هر روز دقیق تر و جزئی تر می شود در ذهنم.

نکته ای که وجود دارد این است که در هر دوی این شهرها یک خلا وجود دارد. "یک غیاب، جایی که تخیل می تواند تسخیرش کند و جنون های خیالی مان در آن ساکن شود. شهرها به این زمین های خالی نیاز دارند. به این شکاف های ساکتی که ذهن می تواند آزادانه در آن ها پرسه بزند."4 هر دوی این شهرها این فضای خالی را در اختیار من قرار می دهند، فضایی برای پرسه زدن و پر کردن خلا با جزئیات زندگی روزانه. این فضا و این اختیار را مقایسه کنید با شهرهای بزرگی مثل تهران. روی هر صندلی، قبل از شما چند نفر نشسته اند و شما به سختی می تواند جایی برای لحظه ای نشستن پیدا کنید.

یک غیاب پررنگ دیگر هم در هر دوی این شهرها حضور دارد. غیابی که از انسان و سرنوشت ابدی ازلی اش نشات می گیرد. غیابی که حتی در اولین قصه ی مکتوب بشر نیز به آن اشاره می شود. گیل گمش، هزار دره و صحرا را طی می کند تا از اوتناپیشتم، راز حیات ابدی و زندگی بدون مرگ را بپرسد اما اوتناپیشتم به او می گوید بیشتر از این نگرد. چاره ای نیست و نمی توانی عاقبت خودت را تغییر بدهی. سرنوشت انسانی را جای تغییر نیست. مرگ را هیچ گریزی نیست.

 در این شهرها هنوز مرگ جاری ست. مرگ را هنوز به دورترین نقطه ی شهر تبعید نکرده اند. مرگ را هنوز در جایی دور و ناپیدا محو نکرده اند. در تهران و سایر شهرهای بزرگ دنیا مرگ دیده نمی شود. مرگ به یکباره است، حادثه ایست غیرمترقبه. شهرها جای مرگ نیستند. شهرها فقط زندگی می خواهند، وحشی و پرسرعت.

در لاهیجان و شیراز هنوز زندگی و مرگ به شیوه ای جاندار در هم تنیده اند. شیراز شهر مقبره هاست. شهر با مرده هایش که زنده ترین مرده گانند، جان می گیرد. با حافظ، با سعدی، با خواجوی کرمانی، با کوروش. گویی مرده ها شهر را زنده نگاه داشته اند و شاید همین در هم آمیختگی مرگ و زندگی، به کندی و آهستگی شهر کمک می کند. آن سرعت روان پریشانه و عبث شهرهای بزرگ را می گیرد و اجازه می دهد در کنار خاموشی مردگان، لحظه ای، دمی را به کندی و آرامی گذراندن. جغرافیای شهر شیراز، حدود و ثغورش با مقبره هایش تعیین می شود. مرده هایی که زنده های جاری و سیال شهر هستند.

لاهیجان در برابر شیراز بسیار بسیار کوچک تر است اما این درهم تنیدگی را در خودش دارد. مرگ، امری هولناک نیست. چسبیده به زندگی ست. مقبره ی شیخ زاهد بر فراز شهر و قبرستان کوچک در کنارش که مزار نویسنده بیژن نجدی در آن قرار دارد.

 دلیل دیگری که برای من تعیین کننده است در انتخاب این دو شهر، نزدیک بودن قصه هاست. در این دو شهر به دلیل حضور مرگ و مقبره ها در بطن شهر که منشا نوعی فقدان و غیاب می باشند، سکوتی در سطح شهر پراکنده است که شنیدن قصه ها را بسیار راحت تر می کند. قصه ها در دسترس اند، در چند قدمی، مثل این است که در حوالیِ قصه ها قدم می زنی. در برابر شهرهای بزرگ که باید از میان صداهای گوناگون ماشین و موتور و آمبولانس و همهمه ی مردم، با صبر و حوصله قصه های شنیدنی را با قلاب بیرون کشید و غربال کرد، دریافت داستان های شنیدنی بسیار ساده تر است.

دلیل دیگر مربوط می شود به تجربه ای بسیار شخصی که شاید هیچ عنصر معقول و منطقی را نمی توان در آن دخیل دانست و آن، اینکه من از باران و تمام جنبه های رمانتیک و عاشقانه ی مربوط به آن متنفرم. اما در هر دوی این شهرها وقتی بر مزار حافظ و بیژن نجدی بودم باران بارید.  بوی خاک بلند شد و انگار بوی خاکِ مزار باران خورده فرق دارد با بوی خاک باران خورده در حالت معمولش. در این میان در وضعیت آونگ گونه ای بودم که بی هیچ دلتنگی و حسرت و افسوسی، حس یگانه شدنِ تن خاکی با خاک آغشته به تن را داشتم. به نوعی باران، نقش و نگار زندگی و مرگِ همیشه به هم پیوندخورده را زلال و شیشه ای کرده بود.

" نوستالژی بچه ای با چشم های لوچ است: با یک چشم به جلو نگاه می کند و با چشم دیگر به عقب. چشم راست تشویق می کند به جلو و چشم چپ ترغیبش می کند به عقب. برای همین هم تا ابد سرجای خودش ساکن می ماند و تنها قدم هایی که می تواند بردارد قدم های روح است به دور خودش."5

 من فکر می کنم نهایت قدم های ر

وح به دور خودش را اگر دنبال کنیم به آرمان شهر می رسیم. به یوتوپیا. آرمان شهر، جایی ست برای دور بودن. جایی برای نرسیدن. یک بار، با چند تن از دوستانم که هر کدام از گوشه ای از دنیا آمده بودند دور هم نشسته بودیم و از شهرها و کشورهای مورد علاقه مان حرف می زدیم.

فندی که اهل نیس فرانسه بود رو به زینای آلمانی کرد و گفت: من شش ماه برلین زندگی کردم. به نظرم بهترین شهر برای زندگی ست. تمیزترین شهری که تا به حال دیدم. زینا دستی به گردن سفید و کک مک دارش کشید و گفت: به نظر من که از برلین بهتر، زوریخه. از نظر بیمه ی درمانی هم خیلی عالیه.

یوریکو موهای صافش را مرتب کرد و رو به فندی گفت: من تا به حال نیس فرانسه نبودم اما باید خیلی شهر خوبی باشد. هم طبیعت و هم غذاهاش. از نظر شلوغی هم مثل پاریس نیست که کثیف باشد.

نوبت مارلین رسید که در نیویورک به دنیا آمده بود و احتمالا هیچ شهر دیگری برای آرمان شهر در ذهنش نبود اما با حرارت از توکیو گفت. از اینکه همه ی کارهایش را برای یک مهاجرت چندساله به این شهر انجام داده است. یک جزیره‌‌ی آرام و دوست داشتنی با آدم‌های مهربان و فروتن. "من نیمی از دنیارو گشتم و مطمئنم بهتر از ژاپن وجود ندارد." مارلین آنقدر از ژاپن تعریف کرد که نزدیک بود به یوریکو چپ چپ نگاه کنیم که چرا شهر زیبایشان را به این نیویورک پر از موش و زباله ترجیح داده است؟

وقتی نوبت من شد، فکر کردم بگویم یونان. یونان را تا به حال ندیده‌ بودم اما فکر می کردم باید جای خوبی باشد برای مدینه‌‌ی  فاضله بودن. می‌گویم یونان و می‌روم دنبال سقراط در کوچه پس کوچه‌های آتن تا برایم از اتوپیا تعریف کند. سفره‌‌ی دلش را باز می‌کند و غرغرکنان می‌گوید: «به افلاطون گفته بودم که درددل‌هایم را ننویس. حرف‌های من را ننویس پسرجان. گوشش بدهکار نبود. جوان بود و سرش باد جوانی داشت. نوشت و در آکادمیا هم همان‌‌‌‌ها را تکرار کرد. جوانکی هم سر کلاس‌هایش می‌نشست. هر روز می‌آمد. شلوار خاکستری می‌پوشید و تیشرتی یقه هفت. هیچ‌وقت موهایش را شانه نمی‌زد اما هندسه خوب می‌دانست. من ندیده بودمش. افلاطون برایم گفت. اسمش ارسطو بود. همان جوانک رفت و همه جا را پر کرد از مدینه‌‌ی فاضله. بعد هم آن سر دنیا، فارابی تار را زمین گذاشت و حرف‌هایش را ترجمه کرد. شیخ‌الرئیس هم بی قرار شده بود که کو؟ کجاست؟ این مدینه‌‌ی فاضله را کجا بجوییم؟»

سقراط روی پله‌‌ی خاکی بازار می‌نشیند. آهی می‌کشد و پره‌های بینی بزرگش تکان می‌خورد: «می‌دانی، من فقط آرزو کردم. آرزویم بود مدینه‌‌ی فاضله اما از آن آرزوها نبود که باید روزی، جایی درموقعیتی مناسب به آن‌‌‌‌ها جامه‌‌ی عمل پوشاند و شاد شد. فقط آرزو بود. چیزی که بودنش لذت بخش بود. راستش، اصلا دوست ندارم حتی برآورده شود. اگر برآورده شود چه آرزویی شیرین‌تر و دلنشین‌تر از آن دارم که جای خالیِ بزرگش را میان آرزوها پر کند؟»

وقتی به سقراط و آرمان شهرش به این شیوه فکر می کنم احساسم نسبت به دو شهر شیراز و لاهیجان روشن تر می شود. شهرهای آرمانی ام که همراه با نوستالژی در من ادامه پیدا می کنند و هر روز بیشتر و بیشتر به شهر درونی من تبدیل می شوند.

" جامعه شناسان مدام این نکته را یادآوری می کنند که شهر، انسان را به روابط خالی شده از گرما می کشاند. همین دیدگاه نقطه ی عزیمتی ست برای فرورفتن در نوستالژی یک اجتماع ارگانیک که در نقطه ای نامعلوم از گذشته قرار دارد." 6 برای من این نقطه ی نامعلوم در گذشته نیست بلکه در آینده است. دو شهر پویا که هر روز بخشی، گوشه ای، ذره ای از آن ها در خیالاتم جان می گیرند و برای آینده ای دور و نامعلوم آماده می شوند.

 

  • مجمع دیوانگان_ اتحادیه ی ابلهان
  • تهران_ نیویورک


 گزارش خبرنگار مهر، علی خدایی، محمد کشاورز، محمد طلوعی، محمدرضا فرزاد و پیمان هوشمندزاده، داوران جایزه ناداستان «پیرسوک» نتایج این رویداد را اعلام کردند.

 

در متن پایانی این جایزه ادبی آمده است: بر آن بودیم که جشن پایان جایزه ناداستان پیرسوک سال ۱۳۹۸ با سوژه «شهرمن کو؟» را شب یلدای پارسال برگزار کنیم اما چنان غم پس غم آمد که مجالی برای گرفتن جشن و شادمانی نبود. صبر کردیم شاید حال دوران بِه شود، اما نشد تا اسفند که بلای فرامرزی کرونا آمد و همه را در بهت و حیرت فرو برد. حالا که دیگر امیدی به برگزاری مراسم حضوری در روزهای نزدیک نیست نام برندگان را اعلام می‌کنیم. مبلغ جایزه به حساب آنها واریز می‌شود و تندیس در مراسم جایزه ناداستان دور بعدی تقدیم خواهد شد. برای برگزاری دور اول این مسابقه ترجیح دادیم از حمایت و پشتیبانی شرکت‌ها و نهادها استفاده نکنیم. در ضمن برنامه‌های مربوط به این دوره به زودی از طریق شبکه‌های اجتماعی و سایت در دسترس شما قرار خواهد گرفت. با سپاس از همراهی و همدلی داوران گرامی و دبیر اجرایی جایزه: آیدا بناکار، بیانیه داوران را در ادامه می‌خوانید:

در بیانیه داوران جایزه ناداستان پیرسوک همچنین آمده است: «ناداستان مفهوم تازه‌ای در فارسی نیست اما نام تازه‌ای است و این تازگی نام کسانی را وحشت‌زده می‌کند. سابقه ناداستان در فارسی مفصل است، از رسائل و اخوانیات تا شکاریه‌ها و خاطرات اما نامیدنش در یک قالب کلی محصول زمانه ما است. این جایزه و مسابقه، شاید بیشتر از هر چیزی پاسخ به این اضطراب نام نهادن بشر بر پدیده‌ها است، اینکه انسان دوست دارد با پدیده‌های جهان به اسم جدیدشان تخاطب کند حتا اگر مفاهیمی کهن باشند.

ما داوران این دوره جایزه‌ی ناداستان پیرسوک بیش و پیش از هرچیزی این اتفاق را میمون و مبارک می‌دانیم و به کسانی که برنده این اولین دور مسابقه شدند تبریک می‌گوئیم و امیدواریم که این چراغ در روزهایی تاریک چون امروز روشن بماند.»

بر اساس رأی هیئت داوران مسابقه ادبی ناداستان پیرسوک الهام تربت اصفهانی با اثری بنام «مهره‌های منچ درپراید» به عنوان نفر اول برنده تندیس و وجه نقد،

راضیه مهدی زاده با ناداستان «شهر من کو؟» برنده دوم موفق به کسب تندیس و  وجه نقد، اثری با نام «دم، بازدم و دوباره دم» نوشته فرهاد ریاضی تندیس و  وجه نقد و هدیه کازرونی با ناداستان «قصردشت» تندیس و ۳۰۰ هزار تومان وجه نقد در جایگاه سوم به طور مشترک دریافت می‌کنند.

کد خبر 4903200

 

داستان "هت تیریک" از بین 967 داستان در بین 50 داستان راه یافته به مرحله ی نهایی در اولین دوره ی جایزه ی ادبی جمالزاده

به گزارش روابط عمومی جایزه جمالزاده، از بین 978 متقاضی حضور در بخش داستان آزاد، 69 نفر برای حضور در بخش نهایی جایزه جمالزاده پذیرفته‌شده‌اند که اسامی آن‌ها به شرح زیر است:
محمد حیاتی
انوشه منادی
علی یزدانی نجف‌آبادی
فرشید یزدانی
علی لشنی زند
آرش محمودی سرداری
پروین برهان شهرضایی
امین روات زاده
ناهید عصمتی
سعید عابدی
راضیه مهدی زاده
مجتبی مقدم
شهلا شهابیان
فاطمه دباغ‌ها
نسرین سالاری
مانلی آذرمهر
آوات مصطفایی
امیرحسین روح‌نیا
زهرا مهاجری کاشانی
مرضیه زابلی
متانت محبی
مجتبی شول افشارزاده
شیما جوادی
میلاد ظریف بوشهری
صدیقه امیدبخش
پویا منشی‌زاده
مجتبی هژبری
معصومه قدردان
حسین لعل بذری
سمیرا آرامی
عطیه جوادی راد
الهه اسدپور
کاظم آقایی
محمدرضا عبدالهی

 

این داستانم رتبه ی اول جشنواره ی خلیج فارس را کسب کرد.- قصه جمعه ها

رادیو شعر و داستان- داستان صوتی- " تو نمی دانی من چه چیز را جا گذاشته ام."

 23 فروردین 1398  16:02 |  0 نظر |  1383 بازدید |  امتیاز: با 0 رای
یک هفته ای می شود که هنگامه دوباره هر شب با سر و صدایی شبیه خفگی از خواب می پرد و می گوید: فاخته، فاختی، فاختنی...
بعد با موهای آشفته و دست هایی که انگار در حال شنا کردن هستند رو به من می کند و می پرسد: بقیه اش را یادت نمی آید؟ چی بود ادامه ی این شعر؟
من که ساعت 4 صبح، عصبی و کلافه از خواب بیدار شده ام، فقط به حالت دست هایش خیره می شوم که هنوز آرام نشده اند و دارند چیزی را کنار می زنند، انگار که کمک بخواهند تا از مهلکه ای سخت نجات یابند.
از وقتی به مصر آمده ایم، این خواب، گاه و بی گاه سراغش می آید. هر بار با دهانی باز از خواب می پرد و می گوید "نزدیک بود غرق بشم. یه جایی بودیم که صدای اون شعری که اون روزها توی شهر می خوندن می اومد. تو یادت نیست؟"

داستان کوتاه داستان کوتاه تو نمی دانی من چه چیزی را جا گذاشته ام ؟
نوشته "راضیه مهدی زاده"
#قصه_جمعه_ها

«نوشتن به‌مثابه نهال‌کاری؛ بذرهایی که جان نمی‌گیرند و بذرهایی که به ثمر می‌نشینند»

وقتی از نویسنده کتاب «قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟» پرسیدم، «دراین دنیای شلوغ اینترنتی که آدم‌ها بیشتر می‌شنوند و تماشا می‌کنند تا بخوانند، چرا می‌نویسی؟» در پاسخم ابتدا نقل قولی از ولادیمیر ناباکوف، نویسنده روس، آورد: «اثر هنری هیچ اهمیتی به جامعه نمی‌دهد. فقط به فرد فردِ آدم‌ها اهمیت می‌دهد و فقط شخص خواننده است که برای من مهم است.» هر چند با این اندیشه می‌توان فاصله داشت، چه این مجموعه افرادند که برآیندی را می‌آفرینند که زیست جامعه در آن جاری است، اما او ادامه داد: «برای من، این فرد فردِ آدم‌ها از خودم شروع می‌شود. از فردیت خودم که نوشتن، دستم را می‌گیرد و مرا به سفر درونی راهنمایی می‌کند. بعد «من»‌های دیگری خواسته و ناخواسته همراه می‌شوند؛ «من»‌هایی که خوانندگان کلمات هستند، «من»‌هایی که بازماندگان کلمات هستند، «من»هایی که کلمات را ادامه‌دار می‌کنند و بدین ترتیب، نویسنده و خواننده کنشگر، با جامعه‌ای از زندگان و مردگانی که «زنده‌ترین مردگانند»، هم‌زیست می‌شود. شاید همین همزیستی و سفرهای گاه و بی‌گاه به درون است که نویسندگی را با زندگی‌ام آمیخته است.» او، راضیه مهدی‌زاده نام دارد که رتبه اول جشنواره‌های ادبی بهاران، خلیج فارس، و محیط زیست - مادرم زمین را از آن خود کرده است. او امسال به سومین دهه زندگی خود گام نهاده است و در رشته فلسفه و مطالعات سینما فارغ‌التحصیل شده است.

آفرینش فضاهای در غربت 

کتاب «قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟»، چاپ تهران در سال ۹۷، مجموعه ۱۴داستان کوتاه است. فضای حاکم برآن، فضاهای نوینی است با شخصیت‌هایی که حامل دو هویتند. نه اینجایی‌اند، نه آنجایی. مهاجرانی که به قول نویسنده، آدم‌های دووطنه، دوزبانه و دوبومه هستند. اکثر شخصیت‌ها در روایت‌های او، زن هستند؛ زنانی که نوستالژی گذشته را در طول سالیان مهاجرت اجباری یا اختیاری به دوش کشیده‌اند. اما آنچه این داستان‌ها را جذاب می‌کند، روایت‌های کوتاه ولی عمیق نوسان بین دوفرهنگ و دو زیست-بوم است که نویسنده از زندگی این قهرمانان سرگردان روایت می‌کند. برای مثال، در اولین داستان که «چشماتو ببند، بعدش بهشته» نام دارد، راوی دخترکی است سه‌زبانه، فارسی، ترکی و انگلیسی، که عاشق مادربزرگش است، مادربزرگی که اکنون در گذر سال‌ها مجبور به نشستن بر صندلی چرخدار شده است. در حالی که دختران و پسران با دامادها و عروس‌ها برسر برنامه‌ریزی برای نگهداری مادربزرگ به محل زندگی آنها به کارولینای جنوبی، نیویورک و کالیفرنیا، یا خانه سالمندان به جدل مشغولند، نوه و مادربزرگ در خلوتشان شاهد این منازعه بر سر نداشتن مرخصی و پول و شاید بی‌علاقگی فرزندان برای نگهداری مادربزرگ هستند. داستان آنجا تکان‌دهنده می‌شود که نوه، زمانی در کودکی از مادربزرگ داستان زندگی بعد از مرگ و بهشت را شنیده است، و حالا در خیال واقعی خودش می‌خواهد او را با پرتاب از پله‌ها با صندلی چرخدار، به بهشت روانه کند: «چشماتو ببند بعدش بهشته»….

بوی سنت و بهشت 

شاید چندین بُعد پریشانی در این داستان روان باشد. پریشانی از جامعه‌ای که فردیت در آن به گونه‌ای برجسته است که فرصتی برای سالمندان وجود ندارد، و آدم‌ها نه تنها وقت ندارند، بلکه دغدغه نگهداری مادربزرگ هم چالش‌برانگیز است؛ پریشانی رابطه دخترکی که تنها حلقه ارتباط مادر بزرگ با خانواده است، و داستان‌های مادربزرگ که برای دخترک بوی سنت، خیال و بهشت را با هم آمیخته است. نویسنده به‌خوبی سنگینی عنصر سنت را در آدم‌هایی که از سرزمین مادری کنده شده‌اند و در سرزمین جدید هم این سنت‌ها را با خود حمل می‌کنند، نشان می‌دهد. به ظاهر مدرن زندگی می‌کنند، ولی با سنت هم‌آوا هستند. بی‌دلیل نیست که آخرین واژگان مادر بزرگ، چنین است: «نمی‌دونم عزیزجانم. ترسی ندارم، روزی هزار بار آرزوی مرگ می‌کنم، ولی دلم به این خاک نیست که بدنم با خاکش یکی بشه. آخه می‌گن گِل هر آدمی رو از هرجا برداشتن دوباره توی همون مکان برمی‌گردونن. گِل من مال باغ‌های زعفرون بیرجنده. اما انگار سرنوشت من، سرِ سازگاری با خاکمو نداره که اگه داشت این بچه‌هام اینقدر پریشون این خاک و اون خاک نمی‌شدن» 

پریشانی در هویت و آشفتگی در واژگان

یکی از ویژگی‌های کتاب، آمیختگی مفهوم داستان‌ها با دوگانگی، دوسرزمینی و دوزیستی است. مهاجران، در مرز میان دو دنیا زندگی می‌کنند، و این مرز، زبان آنها را نیز دچار پریشانی می‌کند.  در نتیجه، با این دوگانگی، هم در محتوا وهم در فرم که در ادبیات و در واژگان نیز خودنمایی می‌کند، روبه‌روهستیم. بنابراین، با کلمات انگلیسی زیادی در گفتار و محاوره شخصیت‌ها برخورد می‌کنیم، مثل «تایم»، «مامی کلوز یور آیز»، «اسپاگتی»، «می‌خوای اپلای کنی»، «آیم نات شور»، «اسنیکر» و مانند آن.  تسلط نویسنده بر بازآفرینی واژگان و تکرار، و نیز فاصله‌گذاری، جذابیت داستان‌ها را برای تا به آخر خواندن فزونی داده است.

شاید جامع‌ترین تعریف از شخصیت‌های کتاب، این باشد که این داستان‌ها، روایت انسان‌هایی است که در فضا در نوسانند. آدم‌هایی که به بی‌مکانی و بی‌زمانی دچارند و به قول نویسنده، وضعیت آدم‌های تا ابد مهاجری را دارند که بر چرخ و فلکی میان زمین و آسمان معلق هستند. چنین است که طرح روی جلد نیز چرخ فلکی سرمست و سیال را ترسیم می‌کند که در جست‌وجوی خاکی گرم و پذیرنده برای دمی آرمیدن وآسودن، بی‌تاب است.  

نام کتاب

نام کتاب که هیاهو و جنجال بسیاری در شبکه‌های اجتماعی برپا کرد، برگرفته ازداستانی است به همین نام که درگیری‌های شخصیت اصلی، ساجده، را روایت می‌کند که ریشه‌ در قم دارد و حالا به نیویورک آمده است، دکتر شده است، به زادگاهش رفت و آمد می‌کند، و دوست‌پسری ایرانی‌الاصل دارد که به‌دنیا آمده و بزرگ شده آمریکا است. این تضاد فرهنگی که در زبان نیز تجلی می‌یابد، دراین سطور مستتر است: «اوایل آشنایی‌مان حرف زدن با سورنا تلفیق بی‌مزه‌ای از انگلیسی و فارسی بود. با آن زبان نمی‌شد حرف زد، فقط می‌شد صدا داشت. زبان‌مان هجا داشت، اما نمی‌شد با آن ارتباط برقرارکرد. آوا نداشت، آوایی که از جان بلند شود و با خودش سلول‌های درد، خاطره، نگاه و هزار کوفت و زهرمار دیگر را داشته باشد، نداشت.» شاید این سطور تنها برای کسانی که در سرزمینی دیگرعاشق می‌شوند و با زبانی که آموخته‌اند، نمی‌توانند با معشوق ارتباط برقرار کنند، قابل درک باشد؛ تجربه‌ای یگانه که نصیب هرکسی نمی‌شود. اما در این رفت و آمد‌ها بین قم و نیویورک که مایه‌هایی از طنز و کشف دنیاهای جدید را نیز در دل خود نهان دارد، روزی  ساجده تصمیم می‌گیرد موضوع دوست پسرش را در قالب هم‌کلاسی به خاله قدسی بگوید. این بار عمو حجت گوشی را برمی‌دارد و می‌پرسد: «خوب خانم دکتر، حالا قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟» از ویژگی‌های دیگر آثار نویسنده، باز بودن آخر داستان‌هاست، که خواننده خود باید تصویری خلاق از پایان، برای آن‌ها بیافریند. 

نوشتن به مثابه نهال‌ کاشتن

راضیه مهدی‌زاده دو کتاب دیگر به نام‌های «یک کیلو ماه» و «موخوره» را نیردر کارنامه ادبی خود دارد. نوشتن داستان کوتاه به قول خودش به‌مثابه «نهال‌کاری» ست. «بذرهای پراکنده‌ای که در ذهن می‌آیند و می‌روند. بذرهایی که جان نمی‌گیرند. بذرهایی که مخدوش می‌شوند. بذرهایی که در میانه راه، پوسیده می‌شوند، و در نهایت، بذرهایی که تن به آفتابِ صبوری می‌دهند و با خاک پذیرنده‌شان درهم می‌آمیزند. داستان کوتاه نوشتن همین فرایند پراکنده و امتحان کردن بذر ایده‌های گوناگون است که با سعی و خطای فراوان، باید دید کدام به ثمر می‌نشیند».

 

 

 

.در خبرگزاری ایسنا و دویچه وله آلمان، اسامی برگزیدگان و برندگان این جایزه اعلام شد

 

برگزیدگان مرحله ی نیمه نهایی- داستان های مرحله ی پایانی

خبرگزاری ایرنا- هجدهمین جشنواره ی ادبی صادق هدایت

 

یخشی از داستان"زندگی جای دیگری ست."

 

مادرم گردن مرغ را با تبر می زند. خون گرم، فواره وار بیرون می جهد. می پاشد به همه ی سر و صورت مادرم. همه جا قرمز شده است. مادرم لحظه ای از سر تا پا می لرزد و از آن لحظه به بعد، دیگر آن آدم سابق نمی شود. توی خواب هم می دانم که مادرم سال هاست ما را ترک کرده است. سال هاست در یک جای دور و نزدیک گم شده است.

بیدار می شوم. نور آفتاب از لابه لای برج های بلند و شیشه ای به طبقه ی چهل و پنج ساختمان ما و پنجره ی اتاق کوچک من رسیده است. به پارکت چوبی پر شده از آفتاب صبح نگاهی می اندازم و یادم می آید امروز از آن روزهاست که وقتی برای چک کردن اپلیکیشن های موبایلم و بالا و پایین کردن سایت ها ندارم. بلند می شوم و بدون شستن دست و صورت، موکت کوچکم را پهن می کنم رو به روی آینه ی قدی. سعی می کنم درست تنظیمش کنم و قبل از پوشیدن کفش های پوینتم، حرکات نرمش پا و تاپ دادن دست ها را انجام بدهم. شانه را به پایین می اندازم و کمر را راست می کنم. یک دو سه... بیست و پنج... سی و پنج... به ساق پا و کشیدگی رانم در آینه دقت می کنم. نگاهم به انگشت های پا می رسد. می لرزند. همه ی انگشت های پا می لرزند و کف پاهایم دچار رعشه می شوند.

چند نفس عمیق می کشم. شکمم را داخل می دهم و دوباره شروع می کنم. پاشنه ی پا را به اندازه ی چهار سانتی متر بلند می کنم. یک دستم را روی آینه می گذارم تا تعادلم را بهتر حفظ کنم. دوباره انگشت های پا شروع به لرزیدن می کنند. می دانم که از تاثیرات این خواب لعنتی ست که گاه و بی گاه به سراغم می آید. از لرزش تن اوست در خواب که به پاهای من منتقل می شود.

روی موکت دراز می کشم. پاهایم را یکی در میان بالا می آورم. می دانم که بی فایده است. بلند می شوم و کفش پوینت و کتاب "فارسی بخوانیم" را در کوله ام می گذارم. سوزن را برمی دارم و شروع می کنم به ترکاندن آبسه های کوچک و بزرگ انگشت های پا که بابا  سر می رسد و در اتاق را می زند.

  • بیا املت درست کردم. شیر و سیریال هم داریم. امروز بی خیال این رژیم غذایی شو. یک لیوان آب گوجه فرنگی و فرنی گندم سوخته و دو قاشق غذاخوری میوه های خشک و.... امروز از خونه کار می کنم. ظهر می ریم با هم رستوران ایرانی که نزدیکی های بروکلین بیریج تازه باز شده، کباب کوبیده می خوریم و سالاد شیرازی.
  • بابا امروز خیلی کار دارم. هم کلاس دارم. هم باید تمرین کنم. تازه مشق های فارسیم هم مونده. کمکم کن دیگه. خواهش می کنم.
  • گفتم که سرمشقت رو عوض کن، من پایه ام.
  • نمیشه. سرمشق همونه. دوست دارم خودم بخونم و از روش بنویسم.
  • این همه کتاب شعر فارسی. به جای از روی حافظ و سعدی و رومی نوشتن ببین چه چیز بی معنی ای انتخاب کردی برای نوشتن به فارسی.
  • دوست دارم خودم همه رو بدونم و بفهمم.
  • یه دقیقه انگولک نکن اون انگشت های پاتو. بگو چی می خوای بدونی. همه چیزو هزار بار برات تعریف کردم که. هیچی یکی بود لنگه ی خودت. سر به هوا و گیج و بی قرار. یه زمانی شیمی خونده بود. همون ایران که بود. بدبختی اینجا بود هر کاری می کردیم می خواست بگه اثرات شیماییش در بدن فلانه و... بهش می گفتم دوستت دارم می گفت وقتی عاشق می شیم دقیقا همون قسمت مغز فعال می شه که موقع اعتیاد به مخدر. ترشح دوپامین دقیقا همون چیزیه که هم عاشق و هم معتاد بیشتر و بیشتر می خوان. به خاطر همین هم شکست عشقی مثل ترک اعتیاد می مونه. یه همچین مریضی بود. یه دوره ای هم گیر داده بود و می خواست نویسنده بشه. یه مدتی هم نوشت بعد دید هیچی از توش درنمیاد ول کرد. آخرش یه دوسالی آمار خوند و از همون طریق هم تو یه شرکت بیمه تونست کار پیدا کنه که کاش پیدا نمی کرد. اینارو ولش کن. خداکنه تو با این بازی هات، آخر عاقبتت شبیه اون نشه.
  • عاقبت یعنی چی؟
  • یعنی ته ماجرا، یعنی آخرش که هم خودش غیب شد هم اون رفیق آوازه خونش. تو نذاری گم و گور شی بری بورکینافاسو لا به لای مزرعه های پنبه و...
  • نه من می خوام برم ایران. می دونی که...

بابا با خنده و تمسخر زیر لب چند کلمه ی نامفهوم گفت که معنی شان را نمی دانستم. انگار گفت رابعه ی رامشگر. بعد هم در اتاق را بست و از پشت در صدایش می آمد که دور می شد و اصرار داشت صبحانه بخورم به جای مسخره بازی باله و لجن بازی آبسه ترکاندن در اول صبح.

از وقتی چشم باز کرده بودم من بودم و بابا و دوست دخترهایی که هر کدام بیشتر از شش ماه دوام نمی آوردند. هیچ وقت هم آنقدرها حرف مامان نبود تا همین شش ماه پیش که به خاطر کار بابا از ساحل غربی به سمت ساحل شرقی آمریکا کوچ کرده بودیم.

بابا می گوید از تاثیرات خاک است که در این شش ماه این همه از او پرس و جو می کنم. چون من در این شهر آمریکا متولد شده ام. مادرم من را در این شهر به دنیا آورده بود و بعد از یک ماه گذاشته بود و رفته بود. بابا می گوید همین باعث شده فکر و خیال اضافی کنی و وقت و بی وقت یاد مادرت بیفتی. همین خاک آشنا که تو را یاد مادرت می اندازد حتی اگر واقعا هیچ چیز به یاد نیاوری.

اما من فکر می کنم دلیل این همه حضور مامان در خواب و بیداری ام پیدا کردن صفحه ی اینستاگرام اش است. در عکس ها به همراه دوستش پیراهن های شاد و گل دار می پوشد. سرمه های تیره داخل چشم هایش می کشد. موهایش را می بافد و از وسط فرق باز می کند. لوکیشن عکس ها یک روز کاناداست. یک روز نیوزلند. یک روز بورکینافاسو و کنیا و...

 

همچون برگ پاییز معلق

یگانه خداقلی

کارشناسی فلسفه دانشگاه تهران

 

خواندم و از کلمات سیراب شدم! اما نه، تشنه تر شدم. داستان ها باید یک به یک ادامه پیدا میکرد...ناکامی ها نیمه رها شدند و این پایان باز، نشان عصر پست مدرن است...زمانی که کِش می آید و شخصیت هایی که چون داستان های کتاب، سرگردان می مانند بین گذشته و آینده ، بین سنت و مدرنیته!!! اگرچه داستان های واقعی ما هم همین است، ناکام و رها، چون برگی پاییزی، معلق و سرگردان در هوا... این بی هوایی و سردرگمی، این مهاجرت از تنهایی به تنهایی بیشتر، در دنیای ملموس و رئال، که پول و شأن اجتماعی و رشته و دانشگاه و همه ی اِلمان های زندگی قرن بیست و یکی، در تمام داستان ها و شخصیت ها به چشم میخورد. بی خانمانی آدمیانی که در عصر پست مدرن به دنبال مدینه ی فاضله راهیِ چند قاره آن طرف تر میشوند و قصد عوض کردن خاک را دارند، اما دریغ که خاک همه شان در این ناکجاآباد خراب شده، در این چشم های مضطرب، در این آسمان گرگ و میش و دودگرفته،...اسیر شده است!

سردرگمی و بی هویتی شخصیت ها ما را یاد خودمان می انداخت، که دغدغه داریم! سودای رهایی داریم و حسرت رسیدن به خویشتن خویش در سایه ی آرامشی پسینی...که از دلِ رفتن و کوچ کردن نائل آید، افسوس که ما خودمان گم شده ایم، در میان کودکی های پر از عقده...

فکر می کنم ایراد از خاکمان است که غصه دار است و اشک دارد و خیس است، انقلاب دیده است، جنگ دیده است، کودتا دیده است، فقر دیده است، محدودیت و اعدام و تحقیر و اختلاس و دزدی دیده است، که همه و همه به من انسانی، به هویت ما توهین کرده است! و این عدم آزادی و دموکراسی، همه ما را مریض کرده است!!!

 خاطره هایی نهادینه شده در تن و روحمان داریم، خاطره ی خیابان ها،کوچه ها، کافه ها، دانشگاه و نیمکت ها، عشق های هماره در مراجعه، دوست های قدیمی، عطرهای قدیمی، درختهای خیابان ها، اتوبوس و متروها،...ما دیوانه شده ایم، هراس تکرار داریم...این رفت و برگشت ها در شخصیت های داستان ها مشهود بود...کاش فراموشی می گرفتیم و مثل آدم کوچ می کردیم و کمتر به هم نگاه میکردیم و کمتر از نگاه هم عاشق میشدیم و کمتر فصل ها را دوره میکردیم و کمتر گرم بودیم و کمتر دل می بستیم و کمتر می فهمیدیم....!!!!

اغلب داستان ها دلفریب بود، خوب پرداخته شده بود. به خوبی شرایط انسان مدرن به چشم میخورد، شاید این شتابزدگی(شتابزدگی در تعریف کردن داستان ها) ناشی از سرعت زندگی مدرن باشد و شاید ماحصل شیوه ی زندگی های امروزی...همه چیز سریع و منظم...بدون دخالت احساس و نگاه...دقیق و منطقی...ریاضی محض...مثل زمان و ساعت! ولی انسان دنیای پست مدرن، مثل بهار در داستان "بگو دلت هوای نان تازه کرده" نهایتاً عقربه ساعت ها را می اندازد و گویی زمان لخت و عور ، ماسیده بر دیوار لحظه ها ، فقط نگاه می کند! رنگ می بازد، وا می ماند، بین گذشته و حال و آینده ...

دغدغه ی اصلی شخصیت ها خویشتن خویش است! درد تنهایی و پوچی در غربت این جهانی! در عین ظاهر بی نقص زندگی، تهی بودن روزها از محتوا!!!

واگویه های راوی داستان ها، بیانگر در خود فرورفتگی و تکرار گذشته است و این سرچشمه از درد انسان این روزگار میگیرد! نبود آدمهایی از جنس خودمان! رفتن و کوچ از برای یافتن پیر و مرشدی که آینه ای به دستت بدهد و بگوید بیا در این خودت را بیاب، آنگاه تو حقیقت را یافته ای و رسیده ای!!!

زبان ها و کلمه ها در داستان ها مشترک بود. این چرخیدن میان انگلیسی و فارسی و عربی و ایتالیایی و ....این مهاجرت دسته جمعی، این جهانی شدن و غیر بومی بودن، شرح حال انسان در ساحت مدرنیته است...فرار از خود و دوباره بازگشت به خود! دور باطلی که داستان را غمناک میکرد! کلمه ها در بعضی داستان ها یک به یک اشک می ریختند از برای عجز آدمی! برای کوچک بودنشان در عین بزرگی! درد امروز ما، درد من است! میخواهی همه باشی و انسان کامل، ولی هیچ نیستی!!! انگاری گزاره های وجودی مان را گم کرده باشیم، فقط می رویم که بزرگ شویم ولی ارضا نمی شویم و برمی گردیم به نقطه شروع...و این داستان برای همه ی ما ادامه دارد....

یاد آن جمله ی مولانا افتادم که «انسانم آرزوست» ... حقیقتا چنین است، در طلب رسیدنیم، اما تنهای تنها...دغدغه ی من، با من حتی چند قاره آن طرف تر می آید! دریغ که آرامش و قرار در من است...خاک و آسمان همه جا جنس ش یکی است، این تنهایی، درد مشترک همه ی ماست!!!

جهان دوگانه مهاجران

قمو بیشتر دوست  داری یا نیویورک-

روزنامه ی دنیای اقتصاد-

نجمه خادم

کارشناسی ارشد پژوهش هنر

 

ادبیات مهاجرت همواره یکی از غم‌انگیزترین و تلخ‌ترین انواع ادبی بوده است. خواندن داستان و روایات آدم‌هایی که ناگزیر به ترک وطن شده‌اند و دیگر خبر از شور و شوق فتح سرزمینی جدید و برپا کردن رویایی تازه در آن نیست. گونه‌ای‌ از رفتن که در آن معلوم نیست انسان بیشتر آه می‌کشد یا خاکی که ترک شده است.

 

راضیه مهدی‌زاده در اثر تازه‌اش که در روزهای پایانی ۹۷ به بازار آمد، با نگاهی تازه این دوسویگی و دودنیایی مهاجرها را به زبان کلمه آورده است. عنوان کتاب از همان آغاز پرسشی اساسی را مطرح می‌کند: ماندن یا رفتن؟ به بیان دیگر؛ گذشته یا آینده؟ و چیزی که در مورد مهاجر رخ می‌دهد این است که نمی‌تواند چیزی را در این میان برای خودش بپذیرد. آدم‌ها گاهی همین‌قدر بی‌رحمانه مجبور می‌شوند انتخاب کنند.

 

این مجموعه ۱۴ داستان کوتاه دارد. زبانش، فارسی ساده و شسته‌رفته است. از بازی‌های زبانی رایج در آن خبری نیست. با این‌حال بن‌مایه‌های شاعرانه دارد. آن اندوه مخصوصی که ممکن است گریبانگیر هر آدمی شود که در شهری تازه با خاطره شهر قدیمی، پرسه می‌زند. بستر مکانی داستان‌ها نیویورک است و فضای شهری نیویورک - شهر جدید - به خوبی به تصویر کشیده شده است و از سویی شخصیت‌ها گویی در لامکانی به سر می‌برند. در جغرافیایی ناشناخته، با جان‌های بی‌قراری که در وضعیت جدید دست و پا می‌زنند و گاهی تن به تسلیم می‌دهند و گاه این دگرگونه بودن و شدن اجباری را نمی‌پذیرند.

 

اما «قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک» فقط روایتی دیگر از اندوه نیست. نگاه راضیه مهدی‌زاده واقع‌گرایانه است. از احساسات زیاد و کلیشه‌های مهاجرت خالی است و به جای آن به خواننده تصویر ارائه می‌دهد. از مفهوم مهاجرت عبور می‌کند و به مفاهیمی عمیق‌تر مثل مرگ و زندگی و مفهوم انسان سیال و معلق در فضای ابن سینا می‌رسد. به همین نسبت شخصیت‌ها موجودات منفعلی نیستند که مذبوحانه به قربانگاه بروند. بلکه کتاب با کلمات رنگارنگ و زنده و جاندار روایت جذابی از جنگیدن هر انسانی با خودش ارائه می‌دهد. روایتی که فقط به سویه‌های تاریک نمی‌پردازد و به قسمت‌های روشن و زیبا نیز نور می‌تاباند. همیشه درخت و گیاه جدیدی هست که بتوان دلبسته‌اش شد و نویسنده با ظرافت و تیزبینی، قهرمان تب‌دار و کنجکاوش را به سوی این بهشت می‌کشاند.

این داستان‌ها بازخوانی مهاجرت‌اند در قالب داستانی، قالبی که در آن می‌توان جزئیات تیره و روشن بسیاری را دید و ماجرای آدم‌ها را بعد از آنکه آب را پشت سرشان می‌ریزیم خواند.

.

چاپ شده در روزنامه ی دنیای اقتصاد

https://donya-e-eqtesad.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D8%AC%D9%85%D8%B9%D9%87-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-92/3554983-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88%DA%AF%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%85%D9%87%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%D9%86

 ز

داستان" قسم به دست ها" از میان 1875 داستان در جشنواره ی بهاران، رتبه ی اول را به دست آورد.

. خبرگزاری ایینا برگزیده های جشنوراه ی داستان بهارن. دوره ی اول- امیدواری به ادبیات آینده ی ایران

 

بخشی از داستان

قسم به دست ها

 

 

باید یک گوشه ی این میدانِ همیشه روشن بایستم و ستاره های روی سینه ی آبی ام را پررنگ کنم. سوز پاییزی از راه رسیده است. کم کم باید به جای گفتن " جاست وان پیکچر ویت امریکن گرل" بروم توی لباس گرم میکی ماوس.

از دور می بینمش. خیره شده به بدن لخت و عرق کرده ام که دارد رنگ های پرچم آمریکا را می خورد. فکر می کند وسط شلوغیِ تایمز اسکویر و توریست ها نمی بینمش. دارد با دوربینش زوم می کند روی پر و پاچه ام. پاهایم را باز می کنم و دست هایم را به کمر می گذارم و بلند می گویم" وان دالر ویت وان امریکن گرل" 

دو دختر آمریکایی به لهجه ی اسپنیشم که اصرار دارم خودم را امریکاییِ اصیل معرفی کنم می خندند.

فلشش را شلیک می کند و چندتا عکس، پشت سر هم می گیرد. نه من از رو می روم و نه او. یکی از همین توریست های پولدار است که با پول نفت، همه ی دنیا را می چرخند. 

پاول گفته بود این جور مواقع برگردید و پشت تان را به دوربین ها نشان بدهید که حساب کار، دستشان بیاید و بفهمند بی مزد و مواجب نمی شود از این بدن های زیبا عکس گرفت. ماه اول به حرف پاول گوش می دادم و فکر می کردم این گوهرِ برهنه را راحت نباید در اختیار آدم ها گذاشت. اما امروز حسش نیست برگردم. مخصوصا که پشت بدنم نوشته امviva 

ایزابل برایم نوشت. بعد از اینکه پاهایم را قرمز و سفید کرد، سینه ها را تا گردن آبی کرد و ستاره های سفید را با دقت روی جناق سینه ام نقاشی کرد، گفتم بنویسviva. . گفتم می خواهم هشتمین ماه آمدنم به امریکا را جشن بگیرم. نوشت و با ماژیک مشکی دورش را سیاه و پررنگ کرد اما حالا مطمئن نیستم که باید برگردم و جشن و پیروزی ام را به این پسر ریشو نشان بدهم یا نه؟ 

ایزابل را نگاه می کنم که با خجالت و دست هایی که هنوز به وقت عکس گرفتن، دور نقاط حساس بدنش قفل می شوند، حسابی دور خودش مشتری جمع کرده است. هنوز با بدنش راحت نیست. تازه کار است و یکی دو ماهی ست که از پرتغال به نیویورک آمده است.

نگاهش که می کنم یاد روزهای اولِ خودم می افتم که از آن رستوران کلمبیایی بیرون آمده بودم و دنبال کار می گشتم.  گفتند این کار پولش خوب است و سه چهار ماه از بهار و تابستان، می توانم از توریست هایی که به نیویورک می آیند خرج زندگی ام را دربیاورم.

روز اول، باورم نمی شد که قرار است لخت مادرزاد با کمی رنگ و نقاشی و طرح پرچم آمریکا وسط میدانی که شلوغ ترین جای جهان است بایستم و از آدم ها بخواهم که با من عکس بگیرند و در ازای هر عکس یک دلار کاسب شوم. 

پاول تمرین مان داد. اول جلوی خودش لخت می شدیم و بعد هم جلوی بقیه ی دخترها. اوایل، ظهرها چهارتای مان را می آورد تا میدان تایمز و نیمه های شب، مست و خوشحال با ماشین به دنبال مان می آمد. حین کار نباید موبایل مان را چک می کردیم و با هم حرف می زدیم چون جذابیت مان از بین می رفت و مشتری هایی را که برای تماشا می آمدند می پراندیم.

روز اول که لخت شدم همه داشتند نگاهم می کردند. از همه جای دنیا جمع شده بودند دور من و با دست نشانم می دادند و سر تا پایم را ورنداز می کردند. می ترسیدم یکی شان همسایه و آشنایی باشد که در مکزیک، نینا را می شناسد. آن وقت نینا همه چیز را می فهمید که در آمریکا به جای درس خواندن و دکتر شدن، لخت شده ام تا مردم از همه جای دنیا بایستند و با من عکس بگیرند. هفته ها گذشت و کم کم نگاه آدم ها عادی شد. کم کم از کنارم رد شدند. حتی خیلی هایشان با سرعت می گذشتند و نیم نگاهی هم نمی انداختند.

پسر ریشو با سه تا از دوستانش به سمتم می آیند. به پسرها لبخند می زنم و دست دور گردن همان عکاس می اندازم و می گویم" لتس تیک عه پیکچر"

سه تایشان می ایستند و دیگری عکس می گیرد. به بهانه ی تغییر فیگور، جای دست هایشان را روی بدنم عوض می کنند. در نهایت دو دلار می دهند و می روند.

کم کم خیابان خلوت می شود و نور ساختمان های بلند و تلویزیون های عظیم الجثه بیشتر به چشم می خورد. طبقه ی بالای "اچ اند ام" خاموش می شود و آدم های کمتری به مک دونالد می روند. 

ایزابل با لهجه ی پورچیگیستش نزدیک می شود و خیلی آرام می گوید:" کاش سرپرستت عوض نمی شد. آخه یه جورایی با تو همزبونم. احساس راحتی بیشتری می کنم."

لبخند می زنم. نمی خواهم زیاد حرف بزنم. می ترسم پاول یک گوشه کناری پنهان شده باشد و دستمزد این چهار ماه را به همین بهانه بپیچاند. امروز صبح گفت امشب باید منتظر یک ماشین مشکی باشم. سرپرست جدید قرار است مشکل ویزایم را درست کند تا بتوانم در آمریکا بمانم.  گفت فردا باید ساعت 5صبح بیدار شوم و همراه با سرپرست توی صف مهاجران غیرقانونی بایستم. نمی دانم سرپرست چه شکلی ست و کجایی ست؟ فقط باید منتظر باشم.

ساعت از دو شب گذشته است. جایروفروشی، کانکسش را جمع می کند و با ماشین با خودش می کشد. ماشینِ سیار بستنی فروشی هم در حال مرتب کردن جاشکری و کرم و خامه است که برود به سمت خانه اش.  سه دختر دیگر، آماده شده اند برای رفتن. پرهای آبی و قرمزشان را از سر کنده اند و آرایش صورت شان را کمرنگ کرده اند. پاول از راه می رسد و دخترها را سوار می کند. از داخل ماشین برایم بوس می فرستد. من هم با دست و فوت برایش بوس می فرستم و به انگلیسی می گویم" میس یو دارلینگ". چندشم می شود. 

همه شان رفته اند. مجسمه ی آزادی، میکی ماوس، عروسک های جنگ ستارگان، اسپایدرمن. فقط من و تک و توکی توریست و چند بی خانمان که در کنار لیوان های بزرگ استارباکس شان به خواب رفته اند، باقی مانده ایم.

 می نشینم روی صندلی و شنل بافتی ای را که نینا در آخرین لحظات در چمدانم گذاشت روی خودم می کشم. بوی دست هایش را می دهد. نینا من را بزرگ کرده مثل یک مادر واقعی. هیچ وقت نمی گوید از کجا پیدایم کرده است. فقط می گوید پدر مادرم همدیگر را دوست داشتند و من را با عشق به دنیا آورده اند. بزرگ تر که شدم فهمیدم پدرم یکی از هزاران آدمی بوده که به آمریکا مواد مخدر قاچاق می کردند. در نوجوانی عاشق مادرم شده است و با هم از روستای کوچک شان به نیومکزیکو فرار کرده اند. بعد از اینکه پدرم در مرز، گلوله می خورد مادرم ناپدید می شود. نینا این چیزها را به من نمی گفت. نمی خواست قصه ی تکراریِ همه ی هم سن و سال هایم را داشته باشم اما داشتم. من هم یکی مثل آن ها بودم.

 چند وقت است با نینا حرف نزده ام؟ ظهر تا شب که توی این میدانم. صبح تا ظهر هم که باید بروم آرایشگاه و روی ناخون های مردم عکس قلب و درخت و گل بکشم.

شنل را محکم تر روی خودم می پیچم. موبایلم را روشن می کنم و به اینترنت وصل می شوم. صفحه ی اول گوشی چیزهایی راجع به زلزله در مکزیک، تصادف و 50 کشته ،بالا رفتن سرعت اینترنت و... 

پایین خبرها، چیزهایی راجع به زن ها در آیران می خوانم. اینجا دیگر کجاست؟ چرا قیافه ها این شکلی ست؟ زن ها را نگاه می کنم که بدن و صورت شان را در لوزی ها و مربع های پارچه ای مشکی پوشانده اند. عکس ها را بالا پایین می کنم. چشم های درشت، ابروهای پرپشت، بینی های عقابی و لب های قیطانی.

ماشین مشکی از آن طرف خیابان بوق می زند. موبایلم را توی کیفم می گذارم. سوز می آید. با دو دست بازوهایم را بغل می کنم تا گرم شوم. به سمت ماشین می روم. فردا باید صبح زود بیدار شوم.

 

2

فردا باید صبح زود بیدار شوم. مقنعه را اتو کرده ام. این چادر اما تمام شدنی نیست. بخارِ اتو، همه ی خانه را برداشته اما آنطور که باید، خط صاف، وسط مخروط چادر نمی افتد. چند قطره آب می ریزم و اتو را محکم تر می کشم. زیربغلم تیر می کشد اما چاره ای نیست. نباید بعد از چهار سال، قراردادی درس دادن دینی و فقه و شریعت و ولایت فقیه، بهانه دستشان بدهم. 

بخارِ اتو بلند می شود. عینکم را مه می گیرد. عینک را برمی دارم و دستم به ابروهای تازه تاتوشده ام می خورد.

امروز این پنجاهمین بار است که رو به روی آینه به ابروهایم خیره می شوم. دوباره با مداد برای خودم زیرابرو می کشم و وسط ابروها را نقطه نقطه می گذارم. می گفتند در آیین نامه آمده، اجزای صورت باید طبیعی باشد و هر گونه عمل زیبایی یا حرکت خلاف عرف و جراحی صورت، به منزله ی رد شدن در گزینش است.

خداکند کار به آنجاها نکشد. فردا "وجعلنا...." می خوانم و فوت می کنم به ابروهایم که از نظرشان پنهان بماند. پایش بیفتد مانتو و چادرم را می کنم و جای خالی سینه ام را نشانشان می دهم. باید بفهمند از روی ظاهر و قیافه نمی توانند من را در گزینش رد کنند. 

 

داستان" تو نمی دانی من چه چیز را جا گذاشته ام؟" رتبه ی اول جشنواره ی داستان نویسی خلیج فارس را به دست آورد.

بخشی از داستان در سایت شهرستان ادب

برگزیدگان جشنواره داستان نویسی خلیج فارس

.

بخشی از داستان:

 

یک هفته ای می شود که هنگامه دوباره هر شب با سر و صدایی شبیه خفگی از خواب می پرد و می گوید: فاخته، فاختی، فاختنی...

بعد با موهای آشفته و دست هایی که انگار در حال شنا کردن هستند رو به من می کند و می پرسد: بقیه اش را یادت نمی آید؟ چی بود ادامه ی این شعر؟

من که ساعت 4 صبح، عصبی و کلافه از خواب بیدار شده ام، فقط به حالت دست هایش خیره می شوم که هنوز آرام نشده اند و دارند چیزی را کنار می زنند، انگار که کمک بخواهند تا از مهلکه ای سخت نجات یابند.

از وقتی به مصر آمده ایم، این خواب، گاه و بی گاه سراغش می آید. هر بار با دهانی باز از خواب می پرد و می گوید "نزدیک بود غرق بشم. یه جایی بودیم که صدای اون شعری که اون روزها توی شهر می خوندن می اومد. تو یادت نیست؟"

من یادم نمی آید کدام شعر را می گوید. حتی علاقه ای هم ندارم به یاد بیاورم اما منظورش را از آن روزها و آن شهر به خوبی می فهمم. چطور ممکن است هنگامه که تمام عمرش را در شمالی ترین شهر ایران زندگی کرده و همانجا به دنیا آمده و نسل اندر نسل اش شمالی هستند، فقط روزها و خاطرات آن دوران را به یاد داشته باشد؟!  وقتی به این فکر می کنم که شاید هنوز هم فکر و خیال او را در سر دارد به شیوه ی ماماجیِ خدابیامرز که وسط شالیزارهای برنج می ایستاد و شلتک دامنش را بالا پایین می کرد، زبانم را گاز می گیرم و به خودم دلداری می دهم که امکان ندارد بعد از گذشت این همه سال ربطی به آن ماجرا داشته باشد و در تایید نظریه ام، تاکید می کنم که من و هنگامه به غیر از آن دو سال، پایمان را از لوشان هم آن طرف تر نگذاشته ایم.

شاید به خاطر رنج غربت و دوری از خانواده و دوستهایش باشد که به این شکل، بی قراری اش را در ضمیر ناخودآگاه و شب هنگام، نشان می دهد. اما هنگامه به این شهر شیفته است. وقتی گفته بودم شرکت نفت بین سه شهر ابوظبی و دوبی و قاهره مختارمان کرده است، چشم هایش برق زده بود و گفته بود شهر نجیب محفوظ.

هر وقت می گویم هوم سیک شده ای، سرش را از لابه لای کتاب های شعر و رمان های عربی بیرون می آورد و لبخند معناداری می زند. لبخندی که حاکی از شش سال درس خواندن در رشته ی ادبیات عرب و قرابت حسی ای ست که با این شهر و این زبان دارد.

ریشه های خوابش را باید در جایی به غیر از قاهره و غربت جست وجو کنم اما واقعیت این است که من دوست ندارم هیچ جست و جویی اتفاق بیفتد و با هزار دلیل علمی برایش ثابت کرده ام که عوض کردن خانه مان بهترین راه عملی ای بود که تا به حال جواب داده است، به غیر از همین یک هفته که  فکر می کنم آن هم با صبوری و گذشت زمان از بین می رود. ایده ی عوض کردن خانه بعد از رفتارهای عجیب غریب هنگامه به سرم زد و معتقد بودم این روش مثل یک دوره ی درمان، نیازمند زمان است تا التیام روحی حاصل شود.

رفتارهای غریب هنگامه با پیدا کردن روان خوان ها و دست درمانگرها یا همان فالگیرهای خودمان آغاز شد. هنگامه با اینکه تحصیل کرده است و مترجم زبان عربی ست اما معتقد است آدم هایی در قاهره حضور دارند که رازها را می خوانند و این سرزمین از هزاران سال پیش، محل مخفی اسرار بوده است. می گفت آدم هایی هستند در هیئت زنان و پیرمردهایی که تو را می خوانند و با یک نگاه کشفت می کنند. اول، همه چیز مثل یک بازی جدید و مهیج شروع شده بود اما کم کم چهره ی بازی به شیوه ای هولناک واقعی شد.

فالگیر اول که رگ خوانی می کرد، زنی بود که دست های هنگامه را تا آرنج بالا زده بود و به نوبت نام برده بود. می گفت این رگ، رود نیل توست که سالم است. رگ بعدی، دریای سرخ است، سرشار و تازه است. بعد با دقت نگاه کرد. سرش را عقب کشید و گفت نیل و سرخ ات که نیست و در یک حرکت سریع و ضربتی، انگشت شصتش را کف دست های هنگامه فشار داد. آنقدر محکم فشار داد که میان دو رگ دستش، یک قسمت آبی پیدا شد. دقیقا کف دستش میان دو خط بلند محصور، یک تنگه ی نازک یافت شده بود که هر دویمان بی هیچ حرفی می دانستیم شبیه کجاست و بدون اینکه نگاهی میانمان رد و بدل شود یاد آن دو سال نوجوانی در تنگه هرمز و در کنار خلیج فارس زندگی کردن افتادیم. زن فالگیر آنقدر فشار داد که همه ی رگ های آبی در آن منطقه جمع شدند و با عربی غلیظی گفت: همینجاست.

هر دو سرخ شدیم. در سکوت از آنجا خارج شدیم و برای فراموشی حرف های فالگیر به دکه ی جایروفروشی سر کوچه مان که رو به رود نیل ساخته شده بود رفتیم و ساندویج هایی شبیه به کباب ترکی خوردیم.

فالگیر دوم را در محله ی جمیله پیدا کرده بود. هنگامه در تمام مسیر خوشحال بود و با شوری اهورایی قدم برمی داشت و می گفت فکر کن یک زمانی نجیب محفوظ روی این سنگفرش های سنگی قدم زده. باورت می شود؟

قدم های محتاط من را می دید که با ترس، همراهی اش می کردم. خندید و گفت نترس. نجیب می گه ترس مانع وقوع مرگ نمی شه اما مانع وقوع زندگی میشه.

یک لحظه نگاهش کردم. هراسناک و غریبه بود. جسور و شاداب. انگار ناگهان نوجوان شده بود، همانقدر پرحرارت، به اندازه ی داغی آن سال های گرم که عین خیالش نبود و ماجرای عشق و عاشقی اش توی بندر، میانِ شرجیِ دهان همسایه ها می چرخید. برایش مهم نبود همه ی اهالی شهر بفهمند. می خواست دهان به دهان برسد به گوش رحمان حرائو.  همه کار می کرد تا هرچه بیشتر شبیه رحمان حرائو بشود. موهایش را تا روی شانه کوتاه کرده بود. پیراهن های مردانه ی چهارخانه قرمز می پوشید دقیقا عین همان که رحمان حرائو داشت. کفش های صندل لاپایی می پوشید و همه ی ساعت هایی که رحمان حرائو اسکله بود، بهانه ای دست و پا می کرد تا خودش را به ساحل برساند.

عاشق رحمان حرائو شده بود اما رحمان حائو عین خیالش نبود. هیچ نشانه ای از عشق نداشت. بعد از مدرسه عین رنجر می دوید تا برسد به لنج بادبانی اش. همه ی روزش به جلافی و وصله ی پینه ی خن و قماره ی لنج می گذشت. حتی بعضی شب ها داخلش می خوابید تا مطمین شود لنجش برای سفرهای اقیانوسی آماده است. اصلا همین بود که اسمش شده بود حرائو. آن موقع یاد گرفته بودیم که جنگل حرا تنها جنگلی ست که روی آب شور دریا قرار دارد. شب ها زیر آب است و روزها سر از آب بیرون می آورد.

رحمان حرائو  می گفت می خواهد با همین لنج برود دنیا را ببیند و از طریق همین خلیج برسد به تانزانیا و آفریقا و... بعد هم لنج را محکم به اسکله می بست و دستش را مثل کاپیتان های از نک و نال افتاده، سایه بان پیشانی اش می کرد و به دوردست ها خیره می شد. حتم خودش را سوار بر لنج وسط خلیج می دید.

وقتی این حرف ها را می زد خیالم جمع می شد که هیچ رقمه دلش پیش دخترعموی ما گیر نیست. به موهای بلند تا روی شانه ی رحمان حرائو خیره می شدم که بندری ها می گفتند از وقتی به دنیا آمده دو سه بار بیشتر به سلمانی نرفته است اینقدر که مادرش عاشق دختر است و بعد از هفت تا پسر دلش خوش بود این آخری دختر باشد.

رحمان حرائو با هیچ کدام از این حرف و حدیث ها کاری نداشت. اصلا انگار هیچ چیزی را نمی شنید. همه ی هم و غمش لنج چوبی اش بود. این اواخر، دوربین عکاسی ای که عامویش از لندن برایش آورده بود هم به کلکسیون چیزهای باارزشش اضافه شده بود. کارش شده بود از صبح تا شب عکس گرفتن از لنج در نورهای مختلف و میان طلوع و غروب و فلق و شفق ساحل. توی عکس هایش فقط لنج بود و آبی ناتمام. هیچ وقت نمی گذاشت یکی از ما با دوربینش عکس بگیریم، حتی خودش هم توی هیچ کدام از عکس ها نبود.

هر وقت رحمان حرائو و دنیای آسوده اش را می دیدم گر می گرفتم. گزک دستم آمده بود که خاطرخواه های بندری پیدا کرده ام که عاشق کاس علی هستند. چشم های سبز من در میان همکلاسی ها و بچه های ساحل معروف شده بود و آن ها به شیوه ی شمالی، من را کاس یعنی دارای چشم سبز صدا می زدند اما هنگامه عاشق حرائو بود نه کاس علی.

  • چرا اینجوری خیره شدی علی؟ همینجاست. در بزن بریم داخل.

فالگیر، پیرمردی ست که من را یاد توتنخامون و مومیایی های موزه ی قاهره می اندازد. با آرامش به عربی فصیحِ هنگامه و قصه ی خواب مکررش گوش می سپارد و یک کاسه ی آبِ پر شده از کاغذهای کوچک تاخورده می آورد و می گوید: "باید اسمت را عوض کنی. نامت، بی قراری را توی دلت سرانده است."

به خواست فالگیر، هنگامه سه اسم از میان اسامی آرامش بخش  برمی دارد و بلند می خواند- راضیه-سکینه-مرضیه. فالگیر معتقد است بعد از چهل روز یکی از اسمها برایش خواهد ماند و دو اسم دیگر محو می شوند.

هنگامه با لبخند می پرسد: پس تکلیف اون نور کوچیکی که وسط آب می بینم چی میشه؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برگزیدگان نهایی دومین جشنواره ی داستانی بیژن نجدی

 

 

یخشی از داستان- بعد از رد شدن ویزای کانادا

 

با امروز می شود چهل روز که صاحب این کافه ام. نمی دانم اسمش را می شود کافه گذاشت یا به قول پیرمرد که معتقد است اینجا چایخانه و کاروانسرای دنجی ست. امروز هم هرچقدر منتظرش ماندم تا بیاید و با چای، لبی تر کنیم، پیدایش نشد اما در عوض بعد از چند هفته انتظار، بالاخره از طرف شواری روستا زنگ زدند. گفتند برای ثبت و رزو قبر، مشکلی پیش آمده که باید حضوری به محل ساختمان شورا بروم و راجع به مسیله ی پیش آمده با هم حرف بزنیم.

همان روز که خبر پذیرفته نشدن ویزای کانادا آمد، سوار اتوبوس شدم و آمدم به سمت روستای آبا و اجدادی مان تا یک قبر بخرم. اعضای شورا، اولش کمی تعجب کردند. چون به نظرشان، پسری در سن و سال من که تازه در دهه ی سوم زندگی اش، سیر می کند و عملا بخش بزرگی از زندگی، پیش رویش است، نباید این طرف ها پیداش شود و درخواست قبر داشته باشد.

بعد از درخواست من برای انتخاب قبر، فضای اتاق کمی سنگین شد که عضو جوان تر شورا شروع کرد به تعریف و تمجید از آینده نگری و دوراندیشی من. گفت اتفاقا خوش موقع آمده ام زیرا زمین روستا در حال پُر شدن است و عملا در قبرستان، آرامگاه خالی ای باقی نمانده است اما چون پدربزرگ و خانواده ی مادرم را می شناسند این شانس را به من می دهند که نگاهی به گورهای خالیِ قبرستان بیندازم و از میان آن ها یکی را انتخاب کنم.

در میان قبرها که به شیوه ی پلکانی و روی یکدیگر ساخته شده بودند می چرخیدیم. سعی می کردم از روی سنگ قبرها رد نشوم. هر وقت از روی قبری رد می شدم کمی عذاب وجدان می گرفتم. با خود، فکر می کردم دیگران هم قرار است در آینده ای دور و نزدیک از روی من رد شوند و بر سر و دست و پایم قدم بگذراند و من زیر سنگ سفید مرمر و در عمق طویل خاک، فشارشان را حس کنم. با این فکرها دلم ریش ریش می شد اما راه دیگری برای رسیدن به قبرهای خالی نبود.

با دقت قدم می زدم و دنبال جای خالی خودم می گشتم. یکی از اعضای شورا که به پارتی بازی و لطف بزرگی که در حق من کرده بود، گوشه چشمی داشت گفت که این قبرستان از آن جاهای پرطرفدار است. هم نزدیک بقعه است و هم حضور شاعر و نویسنده ی بزرگ، آن را پر رونق تر کرده است و خلاصه ی کلام اینکه خیالم از بابت فاتحه های احتمالی در آینده، خاطرجمع باشم.

با وسواس به جاهای خالی و قبرهای نیمه آماده نگاه می کردم تا بتوانم از حق انتخابم به درستی استفاده کنم. تمام تلاشم را کردم تا یکی از خوش آب و هواترین قبرها را انتخاب کنم. قبری بود دورافتاده و مهجور اما بر فراز سایر قبرها و نزدیک به منظره ی سبز کوه و کشتزارهای چای و برنج. بالای قبرم که ایستاده بودم، نفس عمیقی کشیدم و ابرهای نزدیک و مه غلیظ همراه با بوی برنجِ نم زده پیچید داخل ریه ام.

لحظه ای از خیالم گذشت که کاش این قبر با این منظره ی طبیعی و هوای کوهستانی، پنجره ی خانه ام بود اما چه فرقی می کرد؟ خانه، خانه است، حالا چه روی زمین باشد و چه زیر زمین. تازه به خودم تلنگر زدم که این همه سال ادبیات نخوانده ای که به این یک قعطه خاک، دل ببندی و بخواهی آن را تغییر کاربری بدهی. ادبیات خوانده بودم که وارسته باشم. البته با آن ویزای کانادا و کلاسهای شیرینی پزی و کافه داری نمی دانم که می توانم هنوز هم این ادعا را داشته باشم یا نه.

راستش خودم هم دودل بودم. وقتی ویزا نیامد و قبولم نکردند، ناراحت نشدم. نمی دانم خوشحال هم نبودم. حس دوگانه ای بود که تا به حال تجربه اش نکرده بودم اما با خودم فکر می کردم اگر پذیرفته می شدم باید می رفتم وسط قطب در یک کافه کوچک محلی، نان دارچینی، کافه گلاسه و رولت هویج درست می کردم. از طرف دیگر،  کلی پول دوره ی کلاسهای شیرینی پزی و کافه داری با مدرک بین المللی را داده بودم.

حافظ،دوست دوارن لیسانسم این فکر را توی کله ام انداخت.خودش بعد از تمام شدن دانشگاه و گرفتن لیسانس برگشته بود شهرشان و جوشکاری یاد گرفته بود. می گفت وضع اش بد نیست و زندگی اش می چرخد. می گفت به رشته های شیرینی پزی و پزشکی و رستوران داری در شهرشان نیاز دارند و اگر بتوانم در یکی از رشته ها پذیرش بگیرم آنقدری اوقات فراغت برایم می ماند که چیزی بنویسم و بخوانم.

حافظ گفته بود بعد از قبولی، باید یک دوره شش ماهه بدون پول و حقوق در یکی از کافه های زنجیره ای کار کنی تا شاید همانجا استخدامت کنند. از چند جای دیگر هم شنیده بودم که اگر سرمایه داشته باشی سریعتر می توانی خودت را جمع و جور کنی و وام بگیری و کافه ی خودت را راه بیندازی. اما هرچه سرمایه بود از کلاسهای خصوصی و مشاوره های پیش دانشگاهی و درس دادن عروض و قافیه و زبان فارسی و آرایه های ادبی که درآورده بودم را برای دوره های آموزشی و گرفتن مدرک بین المللی خرج کرده بودم.

هنوز هم یاد می آید روز اول کلاس شیرینی پزی، بعد از سالها خواندن شعر و ادبیات و داستان و رمان و نقد ادبی نوشتن، وقتی دستهایم را توی آرد فرو بردم یک لحظه تمام بدنم لرزید. انگشت هایم سالها بود به غیر از کاغذ و خودکار و مربع های سیاه لپتاپ، هیچ چیز دیگری را لمس نکرده بود. آرد و شکر و دارچین و در خلا گذاشتن خامه و هم زدن تخم مرغ و وانیل و گیلاس تزئینی و رنگ خوراکی، آخرین چیزهایی بودند که می توانستم تصور کنم. کم کم دست هایم عادت کردند. سریع شده بودند. ورز می دادند. می چرخیدند و هم می زدند. رولت هایم از بقیه ی همکلاسی ها کم شیرین تر بود. اما سرآشپزمان می گفت در فرنگ می توانی یک کافه-قنادی سالم و هلثی راه بیاندازی که در آنجا خیلی هم طرفدار دارد.

آن دوره به خودم قول داده بودم که اصلا به سمت کتابهای شعر و داستان و نقد ادبی نروم. باید رژیم کتاب می گرفتم و در عوض تا دلم می خواست چیزکیک و تیرامیسو و کیک سیب می خوردم. تمام حواسم را گذاشته بودم که فقط مدل های مختلف کافه گلاسه و سانشاین و ژله رنگین کمانی و ژله تزریقی یاد بگیرم و همراه با کلاس های کافه داری، زبان می خواندم و کلمه حفظ می کردم. گوشی ام را پر کرده بودم از مکالمه های روزمره زبان انگلیسی.

آن روز صبح وقتی ایمیل سفارت را باز کردم از عکس العمل خودم جا خوردم. تا قبلش فکر می کردم اگر نشود حتما آبروریزی می شود و افسردگی طولانی گریبانم را خواهد گرفت. به علاوه ی اینکه کلی پول کارکرده پای کلاسها ریخته بودم و این همه خداحافظی های نصفه نیمه ای که با دوست و آشنا کرده بودم و از طرف دیگر، راضی کردن مادر و خانواده با تصویرِ آینده ای درخشان و پرپول که سیصد و شصت درجه با تصویرشان از استاد شدنم در دانشگاه و تدریس فاصله داشت. به اضافه ی این همه سال کفش وپیراهن و شلوار نخریدن به امید اینکه همین ماه ویزایم می آید و می توانیم همه این ها را اصل و برندش را بخرم نه چینی و تقلبی. همه ی اینها در یک لحظه از جلوی چشمم گذشت و کلمه ی انگلیسی و فرانسه ی ریجکت را چندبار خواندم تا مطمئن شوم همه چیز تمام شده است.

حالا که مطمئن شده بودم خارج رفتنی در کار نیست بلند شدم و رفتم توی حیاط. باران، تند و شلاقی می بارید و من با تی شرت و شلوارک در حیاط قدم می زدم. بوی سیر و بوی باران با هم قاطی شده بود که صدای مادر را از راهروی خانه شنیدم. ملاقه به دست، داشت دنبال من می گشت. می خواست میزان نمک و سیر میرزاقاسمی اش را تست کنم. اولش برایش سخت بود که توی در و همسایه و فامیل بگوید پسرم با مدرک فوق لیسانس ادبیات دانشگاه تهران، می خواهد شیرینی پز شود. نمی توانست با شیرینی پزی و لباس سفید و آردی و نوچ شده ی من کنار بیاید. اما کم کم وقتی مزه ی شیرینی ها و رولت ها و دسرهایم رفت زیر زبانش، من شدم تست کنده ی انواع شیرینی و ترشی و غذاهای محلی اش. از سیرترشی و هفت بیجار تا ترش کباب و پیازچغردمه و اناربیچ.

جشنواره ی مادرم زمین- جایزه ی اول بخش محیط زیست- داستان هجدهم مهر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  یخشی از داستان   هیجدهم مهرماه

بابا که پشت تلفن می گوید نفس های آخر است، شبانه، گران ترین بلیط را می خرم و راه می افتم. دروغ چرا؟ موقع گشتن و پیدا کردن بلیط، به این چهار سال فرصت مطالعاتی و آینده ی کاری و وضعیت شغلی ام که با این سفر، روی هوا خواهد ماند هم فکر می کنم. حتی لحظه ای، استخراج هرچه بیشتر سنگ های اپال هم از ذهنم می گذرد اما هیچ کدام، به اندازه ی مامان و چشم هایی که به گفته ی بابا بیش از اندازه بزرگ شده اند، مهم نیستند.

چمدان را که می بندم به لباس هایم که بیشتر از همه تیشرت و پیراهن های خنک و نخی هستند، نگاهی می اندازم. وضعیت چمدان تابستانی ام، من را یاد عقیق اصل می اندازد که طبیعتی متضاد با فصل دارد.زمستان ها گرم وتابستان ها خنک اند. نگاهم را از چمدان برمی دارم و کشمیر گرمم را می پوشم. کاپشنم را در دست می گیرم تا از میان همه ی این فصل های در هم تنیده ی زمستان و تابستان، خودم را به پاییز و بهارم برسانم.  بهارم دارد می میرد و من باید هرچه سریع تر از میان این زمستان سفید خودم را به او برسانم.

بابا چطور با این همه خزان زدگی و بی حوصلگی اش، این دو سال را تاب آورده و هیچ چیزی به من نگفته؟ فقط دیشب بود که مثل آتش فشان،کلمه های قاطی شده با اشک، از دهانش فواره زد. گفت مادرت عین یک بچه شده است.گفت از گم شدن و پیدا شدن وسط میدان نقش جهان شروع شد. گفت شب ها قبل از اینکه کار به قفل کردن در و پنجره های خانه برسد باید کنار زاینده رود پیدایش می کرده اند. اما کم کم حتی همه ی این هارا هم فراموش کرده. بعد از مدتی، حتی گم شدن و پیدا شدن در مکان های مانوس را هم از یاد برده.

 گفت تا همین چندوقت پیش، مثل یک بچه ی معصوم از صبح تا شب به پنجره ی حیاط خیره می شده و گاهی که سرحال بوده شعری می خوانده و می رقصیده. گاهی هم از تخت بالا می رفته و خودش را به بالاترین افق پنجره می رسانده که بتواند آن طرف دیوار را ببیند. بابا می گفت همین چند ماه پیش بود که توانسته بود پشت پنجره و آن سوی دیوار، چیزی را ببیند که به وجدش آورده بود. مثل بچه ها از تخت پایین آمد و شروع کرد به رقصیدن و بعد هم همه ی انگشترها و گوشواره های عقیق و رنگ به رنگش را از سرخ و سیاه و زرد، از عقیقِ سلیمان تا شجره را روی هم، توی گردن و دستش انداخته بود و هی دور اتاق و خانه با خوشحالی، چرخیده بود.

تمام مسیرِ گذر از نیمکره ی زمین را در تاریکیِ اقیانوس ها به حرف های بابا فکر می کردم. سعی می کردم با جزئیاتی که بابا از مامان برایم تعریف کرده بود، مامان را دوباره توی ذهنم بسازم. یعنی همه ی اینها در این چهار سال که نبودم رخ داده بود؟ کاش بیشتر تصویری حرف می زدیم. چرا در این دو سال آخر، هیچ وقت از بابا نخواسته بودم مامان را بیاورد کنار خودش پای لپ تاپ بنشاند؟ به شنیدن صدایش و خنده هایش که از دور می آمد راضی شده بودم. خیالم جمع می شد وقتی که بابا می گفت اینترنت، به خاطر گرد و غبار در هوا، قطع و وصل می شود و به همین دلیل، بیشتر از این نمی توانند تصویری حرف بزنند. ساده دلانه باورم شده بود که همه اش تاثیر طوفان و گردریزه هاست.

کاش حداقل برایشان سوغاتی ای، هدیه ای، چیزی از سرزمین کانگوروها می آوردم. مثلا آن گران ترین سنگ جهان را که همین چندوقت پیش در جنوب استرالیا پیدایش کردند. کاش می شد مادر میتوانست آن سنگ را ببنید. اسمش را گذاشته اند رنگین کمان خالص و یک میلیون دلار هم رویش قمیت گذاشتند. یک سنگ عقیق بود با هزار لایه ی رنگی داخلش. از آن عقیق های هزارداستان. از آن هایی که از دل زمین همراه با گل و لای و فسیل دایناسورهای مدفون در طول میلیون ها سال بیرون می آیند و پس و پشت شان، هزار افسانه دارند.

مامان اگر آن سنگ را می دید زنده می شد. دوباره جان می گرفت. مثل آن قدیم ها که شور و شوقش، هردوی من و بابا را به وجد می آورد. همین شعفش بود که بابا را سال ها پایبندِ حجره ی عقیق تراشی کرد و من را تا اینجا کشاند. تا این طرف کره ی زمین. تا کعبه ی موعود مهندس های معدن و سنگ شناس ها و پرتولوژیست ها. من را رساند به شهر زیرزمینی ای که آن اوایل، مامان با شنیدن ماجراهایش سر ذوق می آمد. زنگ می زدیم به یکدیگر و ساعت ها در سکوتِ شهرهایمان به قصه های شهر "کوپر بدی"1 گوش می دادیم. می گفتم اینجا طبیعی ست که هیچ صدایی نباشد. شهر را زیرِ زمین در تونل های بزرگ ساخته اند. از کلیسا و مدرسه و هتل و رستوران تا خانه های عادی و لاکچری، همه اش زیرِ زمین ساخته شده اند. اما اصفهان چی؟ آنجا چرا این همه ساکت و بی سر و صداست؟

همیشه موقع این سوال، دوربین موبایلش را به سمت زاینده رود که از دوردستِ پشت پنجره پیدا بود، می گرفت و می گفت: تقصیر اینه. هی می میره. هی زنده می شه. روزهایی که آب نداره، شهر و همه ی  آدم ها و همه ی صداها با هم خفه می شن. همه ی شهر، باهاش می میره و زنده می شه.

آن موقع هر دویمان خندیده بودیم و من برای اینکه بحث را عوض کنم به دروغ گفته بودم که امروز در تحقیقاتم به یک عقیق یمانی برخورده ام. گفته بودم حتی یک عقیق چشم بلبلی هم در دیواره های تونل دیده ام. می دانست حرف بیخودی می زنم. خودش همه ی اصل و نسب عقیق ها و محل پیدایششان را حفظ بود. خندیده بود و گفته بود: ولی می دونی که هیچی عقیق شجره نمی شه.

شجره، برایش نخل بود. جنوب بود. برایش شهر کودکی اش، خوزستان بود. زلف های آشفته و تنه ی ریش ریش نخل را در عقیق شجره پیدا می کرد و دلش آرام می شد.

توی همین فکرها هستم که مهماندار هواپیما، نوشیدنی می آورد و من، از بین آبمیوه  و نوشابه و انواع نوشیدنی ها، آب ساده را انتخاب می کنم. صدای پایین رفتن آب را از گلویم که می شنوم، یاد حرف های آن شبِ بابا می افتم که می گفت کسی نمی داند بیماری اش چیست که همیشه تشنه است. همیشه آب می خواهد و سیراب نمی شود.  از صبح تا شب می گوید آب. دکترها هم درست و حسابی نمی توانند بیماری اش را تشخیص بدهند. یکی گفته به خاطر پیری ست و کهنسالی. دیگری گفته آلزایمر است. دکتر دیگر گفته طبیعی ست و دوریِ پسرش برایش استرس و هذیان به وجود آورده. یک دکتر طب سنتی هم اسم بیماری اش را استسقاء گفته. از دکتر طب سنتی که می گوید یاد حرف های مامان می افتم که چقدر به خواص معجزه آسای عقیق، ایمان داشت. می گفت عقیق، تشنگی را کاهش می دهد و تب را پایین می آورد. بیماری های معده را کم می کند و...

من که در آن زمان به شکل دانشگاهی و اکادمیک، زمین شناسی و آشنایی با کانی های سنگ ها را دنبال می کردم به این همه خاصیت و معجزاتی که عقیق باید به تنهایی به دوش بکشد لبخند می زدم اما مامان باور داشت. می خواستم همین ها را به بابا پیشنهاد بدهم که خودش گفت دیگر حتی عقیق هم فایده ای ندارد. گفت تا همین چند ماه پیش، تنها دلخوشی اش این بود که از خواب بیدار می شد و سنگ های عقیق و گردنبندها و گوشواره ها را دانه دانه جمع می کرد و توی ظرف ها و تشت های پر از آب و نمک می گذاشت. همه را یکی یکی بلند می کرد و می برد توی حیاط، زیر آفتاب می گذاشت. بعد هم هر پنج دقیقه یک بار می رفت توی حیاط و ظرف ها را از زیر آفتاب می آورد توی خانه. می گفت "عقیق ها دارند می میرند. نمی بینی چطوری سبز لجنیِ کمرنگ شدند؟" اما تازگی ها یادش میرود ظرف ها و سنگ ها را از توی حیاط بیارود داخل خانه. من هم که یادش میاورم غصه می خورد و با دیدن ظرف های توی حیاط و سنگ های داخلش که ساعت هاست زیر آفتاب مانده اند شروع می کند به گریه کردن.

هفده ساعت را برای گذر از زمستان و رسیدن به تابستان طی کرده ام تا به این تلفیق بی بهار و پر از پاییزِ خانه برسم. مامان که چشمش به من می افتد لبخند می زند. همانطور که روی تخت دراز کشیده و با خس خس، نفس می کشد، بی حرف و بی صدا به دیوار اشاره می کند. دیوارِ اتاق مادر را نگاه می کنم که مثل همیشه، پر شده از قلم های عقیق تراشی، سنگ های ریز و درشت و گردن بندهای لاجوردیِ میخ شده به دیوار.

مامان، با اشاره ی انگشت همانطور بی صدا به دیوار اشاره می کند. نمی فهمم چه می گوید. می خواهم از بابا کمک بگیرم که حال خوش چای دارچین خوردن همراه با پولکی اش را که می بینم منصرف می شوم. دوباره به مامان نگاه می کنم و تلاش می کنم تا حرفش را بفهمم. از سرانگشت لرزانش به صورتش می رسم. همانطور که بابا گفته بود چشم هایش خشک شده اند و بیش از انداره بزرگ.

می پرسم: مامان آب می خواهی؟

مثل یک بچه ی بدون کلمه، لبخند می زند. شاید اگر اشک چشمش خشک نمی شد گریه می کرد اما دندان های سالمش را نشانم می دهد. از نو می خندند و با تلاش بیشتر به دیوار اشاره می کند.

با دقت به مسیر انگشتش نگاه می کنم. به یکی از عقیق های شجره می رسم. عقیقِ کبودی که رگه های قهوه ای اش به شکل درخت است. مامان همیشه معتقد بود به خاطر رعد و برق است که این طرح های بی نظم روی سنگ ایجاد می شوند.

با دقت به عزیزترین عقیقش خیره می شوم. همان سنگی ست که در دوران دانشجویی ام وقتی فهمید، مرکز زمین شناسی دانشگاه تهران برای سنگ ها و جواهرات، شناسنامه ی اصالت سنگ تهیه می کند، تا تهران همراهم آمد.

دستم را روی اولین سنگ با اصل و نسب و سجل دارش می گذارم و می گویم: این را می گویی؟

سرش را با لبخند، به نشانه ی تائید تکان می دهد. سنگ را برمی دارم و کنار تختش می نشینم. موهای مرطوب اش را از پیشانی عرق کرده اش کنار می زنم و با خنده می گویم: ای بابا باز هم که این سنگ. از صدتا خواهر برادر کوچک تر و شیر به شیر، بیشتر به این حسودیم می شود.

نگاهش می کنم و مطمئن نیستم که معنی حرف هایم را می فهمد یا نه. اصلا نمی دانم من را می شناسد یا نه؟

دهانش را تا نیمه به سختی باز می کند. می خواهد چیزی بگوید. نمی تواند. از دهانش بوی بد بلند می شود. از بی آبی ست. سنگ را به طرفم می گیرد. عقیق شجره ی عزیرتر از جانش را به من می دهد. پس هنوز من را می شناسد. هنوز سنگ ها را به یاد دارد. هنوز می داند که چقدر میان من و او، حرف از عقیق بود و سنگ و جهان زیرزمینی. لحظه ای می ترسم که نکند شوق آن جهان را داشته باشد؟ رفتن از روی زمین به زیر زمین. بلند می شوم و از اتاق خارج می شوم.

  

 

 

قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟

 برگزیده ی جایزه ی ادبی بوشهر در بخش داستان کوتاه

 

به گزارش ایسنا بر اساس خبر رسیده، فراخوان سومین دوسالانه جایزه ادبی بوشهر در بهمن ماه ۹۷ در سه بخش داستان (‌داستان منتشر نشده، مجموعه داستان چاپ‌شده و رمان)، شعر غیرکلاسیک (شعر منتشر نشده و مجموعه شعر منتشر شده) و بخش ویژه (آثاری که در فضای بومی بندر بوشهر و با موضوع خلیج فارس نوشته و یا سروده شده‌اند) از سوی دبیرخانه این رویداد واقع در سازمان فرهنگی، اجتماعی و ورزشی شهرداری بندر بوشهر منتشر شد.

 

پس از پایان مهلت ارسال آثار، بیش از ۱۳۰۰ اثر به دبیرخانه این جایزه ارسال شد که این آثار از سوی هیأت داوران هر بخش مورد بررسی و داوری قرار گرفت.

 

بر اساس رأی هیأت داوری بخش داستان متشکل از "فرشته احمدی"، "محمدرضا صفدری"، "صمد طاهری"، "محمّد کشاورز" و "حسن محمودی"، ۲۶ اثر به مرحله پایانی راه یافتند.

 

این ۲۶ اثر عبارتند از: «افتاده بودم در گردنه حیران» از حسین لعل‌بذری، «آقای چنار با من ازدواج می‌کنید؟» نوشته میترا معینی، «آه، ای مامان» از احمد حسن‌زاده، «باران بمبئی» نوشته پیام یزدانجو، «برزخ» اثر حسین منصوری، «تبعید به بالکن‌ها» نوشته محمدعلی دستمالی، «جای خالی مار» از احسان نصرتی، «جغد برفی» از فاطمه مهرخان سالار، «جهنم به انتخاب خودم» از اسماعیل زرعی، «چند می‌گیری تا جزیره، ناخدا» از سید حسن رضوی، «حواس دیگر» اثر آذر بشیرزاده، «خاک زیر ناخن» اثر بهاره ارشدریاحی، «دوازده نت برای سکوت» از کیوان صادقی، «روی خط چشم» نوشته پیمان هوشمندزاده، «سر گذاشتن روی زانوی ابن سیرین» از حسین باقری، «سنگ یحیی» نوشته خسرو عباسی‌خودلان، «شکارچیان در برف» اثر نسیبه فضل‌اللهی، «شنیدن تمامی این زمزمه‌های گنگ» نوشته احمد دریانورد، «غبار صورتی» از نسترن مکارمی، «قلب نارنجی فرشته» اثر مرتضی برزگر، «قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک» نوشته راضیه مهدی‌زاده، «لطفا خیالت راخت نباشد» از نرگس نظیف، «متغیر منصور» از یعقوب یادعلی، «نائب قهرمان» از فرهاد خاکیان دهکردی، «هفت گنبد» نوشته محمد طلوعی و «همین امشب برمی‌گردیم» از پیمان اسماعیلی.

 

همچنین در بخش رمان ۲۰ اثر به مرحله نهایی راه یافتند: «اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده» نوشته مرتضی برزگر، «آپارتمان معلق در شب» از محمود علی‌پور، «بند محکومین» نوشته کیهان خانجانی، «خاموش‌خانه» نوشته ساناز زمانی، «درازکش در ساعت خواب» از زهرا شاهی، «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» از عطیه عطارزاده، «سیاوش اسم بهتری بود» نوشته لیلا صبوحی خامنه، «شب جاهلان» از منصور علیمرادی، «شب‌نشینی بعد از مراسم تدفین» از نسرین مکارمی، «شوراب» از کیوان ارزاقی، «غروبدار» نوشته سمیه مکیان، «موعود» از سیامک ایثاری، «ناتمامی» از زهرا عبدی، «نهنگی که یونس را خورد» از سعید محسنی، «ولی دیوانه‌وار» از شیوا ارسطویی، «هرس» از نسیم مرعشی، «عروس آب» از قاسم شکری، «همزاد» از قاسم شکری، «هیچ‌کس این زن را نمی‌شناسد» از ندا رسولی و «یک مناظره سیاسی کهن» از رامین سلیمانی.

 

در بخش شعر سومین دوسالانه جایزه ادبی بوشهر هم با رأی هیات‌داوران متشکل از "محمد آزرم"، "شمس آقاجانی"، "آتفه چهارمحالیان"، "خلیل درمنکی" و "شهریار وقفی‌پور"، ۴۴ اثر به مرحله پایانی راه یافت.

 

آثار راه یافته به مرحله پایانی در بخش شعر به این شرح است: «اتوبان» سروده علیرضا قاسمیان‌خمسه، «ارتفاع کلمات» سروده امیر مهدی، «از تو چیزی که تشنه‌ام» از ابوالفضل پاشا، «است» سروده محمدرضا طاهرنسب، «اسفندیاری در چشم چپ» از آنا رضایی، «این هیچ دنباله‌دار» از فرزاد آبادی، «آفتابه شاد» از محمدرضا طاهرنسب، «آن حیوان» سروده مازیار نیستانی، «آوازها در مفاصل انگشت‌ها» از زهرا معماریانی، «باران نقاب» از شیماسادات میراکبری، «برکه‌های بی‌ماهی» از الهام صادقی، «پروردگار ایران را به خاطر بسپار» از کورش کرم‌پور، «ترافیک فرشته» از آرش شفاعی، «تیمارستان کبک دری» از قارن سوادکوهی، «جمهوری برزخ» از مظاهر شهامت، «چرخ کاترین» از زهرا زمان، «حق تیر به سگ‌های خانگی» از آناهیتا رضایی، «خاکستری معلق» از زینب ممبینی، «خر» از زهرا آزادی‌کیا، «خونم را به هواخوری بردم» از سمیرا چراغ‌پور، «در آرامش پوسیده» از مسعود ضرغامیان، «درختی که حرف نمی‌زند» از مهدی حاتمی، «دری به دایره‌های گچ» از مظاهر شهامت، «دریا دارد آب می‌رود» از داود سوران، «دیوار اتاق همینگوی» از سجاد بهارلو، «روزه سکوت» از سهیل نصرتی، «سایه‌ای بدون بدن» از علیرضا کاهد، «سرزمین سنگ‌پشت‌ها» از ساجد فضل‌زاده، «سوءظن» از مهران شفیعی، «شاید شبیه زنان» از سیما منصوری، «عصرگرد و خاکسپاری من» از فراز بهزادی، «فاطمه خوشبخت» از رحمت غلامی، «فرشته‌هایی از فلز» از محمدرضا براری، «قسمتی که دیده نمی‌شود» از ارسلان جوانبخت، «لب‌خوانی چشم‌هایت» از روجا چمنکار، «مادرم پیامبری بود» از تارا محمد صالحی، «مردن با پایان باز» از ساناز داودزاده‌فر، «مرگ آدم را زیباتر می‌کند» از آریا معصومی، «مکعبی از کلمات» از پرویز گرواند، «ممکن مگر از کدام» از ابوالفضل پاشا، «میدان ساعت» از مهدی دهقان، «نامه‌هایی از کازابلانکا» از شهریار بزرگمهر، «نقشه فرار» از محمد عسکری ساج و «نمی‌توانم بمیرم» از پریا تفنگ‌ساز.

چاپ شده در مجله ی نبشت

زندگی در بیرون از وطنی که با آن آشناییم، جزییات غیرمنتظره‌ای دارد که گاهی در تازگی و هیجانِ شکل و روشی متفاوت از زندگی جدید تجلی می‌شود و گاهی در دلتنگی نبود امری آشنا و مانوس؛ اگر «بود» کارناوال سالانه ناتینگهام در لندن می‌تواند برای مهاجر هیجان‌برانگیز و تازه باشد، «نبود» نان تازه لواش نیز می‌تواند دلتنگی غریبی داشته باشد.

مجموعه داستان‌ «قمو بیشتر دوست‌ داری یا نیویورک؟» نوشتهٔ راضیه مهدی‌زاده که به تازگی از سوی نشر ققنوس در ایران منتشر شده، آمیزه‌ای از همین‌ تازگی‌ها و دلتنگی‌های زندگی بیرون‌وطنی است؛ تجربه‌های مشترک مهاجرانی که شاید تا قبل از آن‌که به روال سفت و سخت زندگی در نیویورک و لندن و هامبورگ تن نداده‌ بودند، نمی‌توانستند تصور کنند که روزی وسط کافه شلوغ استارباکس احساس خواهند کرد که به «کرسی قرمز خانهٔ  مادربزرگ» و «پله‌های سنگی پشت دانشکدهٔ هنرهای زییای دانشگاه تهران» تعلق دارند.

راضیه مهدی‌زاده با ظرافت و ژرف‌بینی خاصی تکه‌های زندگی در نیویورک را کنار تکه‌های گذشته می‌گذارد و حس غربت را به عنوان یک واقعیت سادهٔ زندگی بیرون‌وطنی و بی‌هیچ شعار و قضاوتی با خواننده تقسیم می‌کند؛ واقعیت ساده‌ای که ممکن است زیر تازگی‌ و شلوغی زندگی جدید مهاجر دفن شود، اما هیچ وقت محو نمی‌شود.

 شخصیت‌های داستان‌های مهدی‌زاده دلتنگی مزمن برای شهر و دیارشان را به عنوان واقعیتی از زندگی بیرون‌وطنی‌-اشان می‌پذیرند و با آن‌ کنار می‌آیند. سعی نمی‌کنند «شرم» ترک وطن را با شعارهای احساساتی و ناواقعی جبران کنند. پذیرفته‌اند که دلیلی موجه دارند که موقتا یا برای همیشه در محیطی جدید و ناآشنا زندگی کنند، از آن لذت ببرند و با این ناامیدی هم مواجه شوند که تصویر ذهنی غریبه‌ها از آن‌ها، آن‌قدر که خیال می‌کردند، درست نیست:

«قُمو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟» سومین مجموعه داستانی راضیه مهدی‌زاده است کهانتشارات ققنوس آن را چاپ کرده است. از این نویسنده قبلا رمان «یک کیلو ماه» و مجموعه داستانی «موخوره» نیز در ایران منتشر شده است.

«بعد از آن بهار تصمیم گرفت سفیر صلح بشود و ایران را به هر آدمی‌که می‌بیند و می‌شناسد به عنوان مظهر مهمان نوازی و فرهنگ و صلح و دوستی معرفی کند. از یک دوست سنگالی شروع کرد و گفت:«آیم فرام ایران» و منتظر بود دوست سنگالی قربان صدقه‌اش برود و کلی ذوق کند. اما دوست سنگالی گفته بود: «عراق؟ ایران؟ چطوری می‌نویسید؟ اسپلش کن لطفا؟ تا به حال نشنیده‌ام.»

بهار کمی ‌ناامید شد و سراغ یک دوست کاستاریکایی رفت و او کمی ‌ذوق کرده و گفته بود می‌دانم زبان شما عربی‌ست. بهار هم توضیح داده بود که الفبای ما با عربی مشترک است اما زبان‌مان فارسی‌ست. دوست کاستاریکایی هم به نشانه‌ی فهمیدن سری تکان داده بود، اما فردای همان روز وقتی بهار به او گز تعارف کرده بود، دوست کاستاریکایی با لهجه‌ی غلیظ گفته بود: «شکراً!» ــ از داستان «نیویویوک شهر تو نیست، بگو که دلت هوای نان تازه کرده»

داستان‌های راضیه مهدی‌زاده نکته‌هایی از مهاجرت را بازگو می‌کند که شاید به جز در قالب ادبیات داستانی قابل بازگویی و توضیح نباشد.

مثلا چطور می‌توان به زبانی غیر از داستان توضیح داد که دیدار دوستی در خیابان برادوی می‌تواند به مثابه کشفی بزرگ باشد:

« حالا خوبی‌‌‌‌‌ها و بدی‌های مهاجرت باشد برای یک وقت دیگر اما از آن روزی که پوریا را وسط خیابان برادوی دیدم، فهمیدم کشف من بزرگتر از تمام کیفیات و کمیات مهاجرت است. کشف بزرگم این بود، آدم ‌‌‌‌ها نمی‌میرند. فقط از دنیایی به دنیای دیگر منتقل می‌شوند.» – از داستان «بگو در دنیای تازه خنده‌هایت را هم آورده‌ای؟»

راضیه مهدی‌زاده در داستان‌های کوتاه خود به ابعاد دیگری از زندگی بیرون‌وطنی نیز می‌پردازد. راضیه مهاجرت را به ورود به «دنیایی دیگر» تشبیه می‌کند: نوعی مرگ و زنده شدن دوباره:

«مثلا پریروز پسرعمه قاسم را دیدم که در دنیای اول محافظ آقای بوق بود. در دنیای اول پسرعمه قاسم، ریش سیاه کوتاهی داشت. ریشش نافرم بود و شبیه تنک های بیابان یک‌جا پرپشت بود و جای دیگر کم پشت. چشم‌های سیاه درشت داشت و از جیب شلوارش هم ادامه‌های یک تسبیح دانه درشت، آویزان بود.یک‌بار به خاطر اینکه من از آقای بوق انتقاد کردم، دو ماه با من حرف نزد و روابط خانوادگی‌مان شکرآب شد. پریروز وقتی پسرعمه قاسم را در خیابان دیدم، کمی تعجب کردم. ریش‌هایش را مرتب کرده کرده بود. ریش‌هایش کمی بور شده بود. شلوارک آبی پوشیده بود و سوار دوچرخه بود. به جیب شلوارکش نگاه می‌کنم اما خبری از تسبیح نیست. قلادهٔ یک سگ قهوه‌ای هم به دسته‌ی دوچرخه‌اش وصل کرده بود.» از داستان «بگو در دنیای تازه خنده‌هایت را هم آورده‌ای؟»

راضیه مهدی‌زاده (در گفتگو با نبشت) داستان‌های خود را ترسیم «وضعیت آونگ‌گونهٔ آدم‌های همیشه مهاجر» توصیف می‌کند و می‌گوید: «ابن‌سینا برهانی دارد به نام انسان معلق در فضا. این برهان یکی از دلایل فلسفی و تجربی ابن سینا برای اثباتِ وجود نفس و مغایرت آن با پیکر انسان است. مهاجرت و زیستنِ همزمان در دو دنیا شاید به نوعی این مغایرت و این تجربه دو دنیای توامان در هر آن و لحظه است. داستان فقط در زیست جهان خودشان معنا دارند و میتوان آدم قصه‌ها را صرفا در آن بستر شناخت و به نظاره نشست. اما وضعیت آونگ‌گونهٔ آدم‌های همیشه و تا ابد مهاجر، خودش گواهی است بر انسان معلق در هوای ابن‌سینا که سوار بر چرخ و فلکی میان زمین و آسمان در سیالان است. تصویر طرح جلد این کتاب هم به همین چرخش و حس تعلیق اشاره دارد و به سرمستی و سیال بودن و در جست و جوی خاکی گرم و پذیرنده برای دمی پیاده شدن از چرخ و فلک.»

نگاه راضیه در داستان‌های این مجموعه، با وجود ظرافت شعرگونهٔ متن، نگرشی جدی و واقع‌گرایانه به مهاجرت و جزئیات «بیان‌گریز» آن است؛ حسی که زندگی‌ بیرون‌وطنی دارد، چیزی نیست که بشود به سادگی و با کلمات روزمره به زبان آورد. می‌توان از دلتنگی برای شهر و دیار خود گفت، از آفتابش و از رنگ خاکش و کوچه‌های پیچ‌درپیچش. اما انتقال آن حس پس ذهن با واژه‌ها همیشه ممکن نیست. راضیه به جای «گفتن» این حس را «نشان» می‌دهد: دختر دانشجویی در نیویورک کالایی را آنلاین سفارش می‌دهد چون روی جعبه «نوشته شده بود می‌تونید باهاش نون درست کنید، حتی نون شیرینی!» یا دو تا ساعت دیواری می‌خرد که یک را روی ساعت تهران تنظیم کند و دیگری را به وقت نیویورک و یا:‌

« از هم خداحافظی می‌کنیم. یکی را می‌بوسم. یکی را بغل می‌کنم. به یکی دست می‌دهم. برای دیگری اندکی خم می‌شوم و لبخند می‌زنم. حواسم هست که با هرکس به سبک خودش خداحافظی کنم. کافیست اشتباهی به جای دو بوسه به رسم رایج ایرانی سه بوسه تقدیم کنم تا مجبور شوم فلسفه‌‌ی سه بوسه را به غیرمنطقی‌ترین روش توضیح بدهم.» – از داستان «کافه‌های شهر و سقراط آرزو»

«قُمو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟» سومین مجموعه داستانی راضیه مهدی‌زاده و شامل چهارده داستان کوتاه است که همه در نیویورک اتفاق می‌افتد و درون‌مایه اصلی آن مهاجرت است. از این نویسنده قبلا رمان «یک کیلو ماه» و مجموعه داستانی «موخوره» نیز در ایران منتشر شده است. راضیه مهدی‌زاده مدرک کارشناسی فلسفه از دانشگاه تهران و کارشناسی ارشد مطالعات سینمایی از دانشگاه هنر تهران دارد. او ساکن نیویورک است و دوره‌های نوشتار خلاق (Creative Writing) و دیگر آموزش‌های هنری را نیز گذرانده است. 

 

 

 

تحلیل بر کتاب " قمو بیشتر دوست داری ای نیویورک؟"

روزنامه ی سازندگی 20 خرداد1398 

نوشته ی علیرضا دارابی*

 

 

چرا یک پرسش پرسیده می­شود؟ یا دقیق­تر وقتی پرسشی را می­پرسیم انتظار چه واکنشی را داریم؟ احتمالاً در جواب گفته می­شود که می­پرسم چون پاسخی می­طلبیم. به نظر می‌آید که ارائه سوال به معنای جستجوی جواب است اما گاهی چنین نیست. باید به یاد آوریم که پرسیدن گونه‌ای عمل است و مانند هم اعمال انسان می‌تواند اهداف گوناگونی داشته باشد. برای نمونه گاهی می­پرسیم چون گمان می کنیم که پرسشی در میان نیست یا به بیانی می­پرسیم تا سوالی را محو کنیم یا از اهمیت و جایگاه آن بکاهیم. می­پرسیم تا در جستجوی پاسخ، درگیری ذهنی ایجاد کنیم. این روال ممکن است تا جایی پیش برود که نه از تاک نشان ماند و نه ازتاک‌نشان؛ پرسش به گونه‌ای محو شود گویی از ابتدا نباید پرسیده می­شد.  پس گاهی ارائه سوال برای حذف پیش فرضی نادرست و ایجاد منظری جدیبد و متفاوت است.

"قم را بیشتر دوست دوست داری یا نیویورک"؟ چه سوال ساده‌ای؟ واضح است که.... . گویا به سادگی می­شود پاسخ داد اما واقعاً فرق می­کند و داستان­های کتاب با صدای بلند فریاد می­زنند ساده نگیرید. که این سوال آن قدرها که فکر می­کنید ساده نیست. در روای تفاوت­های که می­بینید تفاوت­های مکانی، زمانی .... آدم­ها، انسانند و بسیار شبیه و اتفاقا در این جا بسیار شبیه­تر و البته توامان به تصور تفاوت.

"خاله، اصلاً نگران نباشید. این جا یه ذره هم حس غربت وجود نداره. از بس که همه غریبن. وقتی که همه غریبه باشن امکان آشنایی و دوست شدن بیشتر وجود داره."

مطمئن هستید راجع­به تهران حرف نمی­زنید.

دنیای نویسنده کتاب از یک تقابل پر است یک تهران گذشته، یک شیراز گذشته، یک قم گذشته، یک شمال و جنوب و شرق و غرب گذشته و یک نیویورک امروز. یکی حسرت­ساز و خوشبو، با رنگ و بوی قدیمی دیگری در امروز و متفاوت.

اما جایی که روزگار جدیدتر می­شود و زمان فاصله­ساز نیست، دیگر قضاوت دشوارتر می­شود. گذشته این سو با گذشته آن سو بسیار شبیه است. میان قدیمی­های این طرف- آوای اسپانیایی و زن دایی طاهره- در داستان راز بهارنانج، شباهت هست و می­توان بین آدم­های جوان این سو و آن سو دنبال چهره­­های آشنا بگردی و البته اختلاف­هایی هم هست. می­شود روی تفاوت­هایی دست گذاشت اما راستش اگر دقیق باشی هر وقت تفاوتی می­بینی ردپای آن را در روزگار معاصر و دنیای امروز مردم خودت می­بینی.

وقتی نیویورکی معرفی می­شود که درآن همه سر در کار خود دارد و چهره در چهره و چشم در چشم شدن نوعی تعرض به حقوق دیگری و بی­ادبی محسوب می شود، یاد خیل آدم­های اطراف می­افتادم که سوال­های خصوصی و نیمه خصوصی و داستان­های شخصی راننده تاکسی را با انزجار نگاه می­کنند و البته این دوستی ها و احساس نزدیکی حالتی است که دیگر در جوان­­های همه ی مکان ها شاید کمتر دیده شود به دلیل فردگرایی پررنگ که خواسته وناخواسته از سر تا پا با رسانه های دور و نزدیک احاطه شده اند. این­ها وصف جهانی دور نیست، وصف اینجاست. تفاوت­ها تفاوت مکانی نیست، زمانی است. یا فرای زمان با کیفیتی فرهنگی و جان دارتر و لازمان و لامکان در ارتباط است.

پس بیایید سوال را دوباره بخوانیم. قم را بیشتر دوست دوست داری یا نیویورک؟ خوب چه تفاوتی دارند؟  کدام شهر در کدام زمان. حسرت کدام را بکشم و کدام یک می­تواند دنیای من باشد. گویا بحث از دو دنیا در میان نیست و تنها یک داستان در میان است که اگر بخواهیم این داستان درباره شهر خاصی باشد حتماً باید نام­ها را فریاد بزنیم اما باید در لحظه به یاد بیاوریم که نام ها و مکان ها و زمان ها در این قصه ها باید به دست فراموشی سپرده شوند برای درک زیست جهان داستان هایی که انگار راوی های پیر و جوان و به هم پیوسته ای هم دارند. داستان­های کتاب را بدون این اسامی بخوانید. آیا نمی­توانیم اسامی را تغییر دهیم و داستان­هایی از کشور مقابل بسازیم و یا بالعکس؟ داستان­ها را دوباره از این منظر می­خوانم. می­ترسم از آنچه هستیم و داریم می­شویم.

*دکترای فلسفه و منطق دانشگاه تربیت مدرس

---------------- 

کتاب "قمو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟" شامل چهارده داستان کوتاه با نام های چهارده قصه به نام های "چشماتو ببند، بعدش بهشته»، «کافه‌های بی‌قرار قاره‌های دور»، «خانه نیستم، برگشتم تماس می‌گیرم»، «قم رو بیشتر دوست‌داری یا نیویورک؟»، «بوی کتلت در عید شکرگزاری»، «پوریا و پریا»، «چشم‌های مامی»، «زن در میدان زمان»، «راز بهار نارنج»، «رودخانه هادسون و ماهی‌های نورانی‌اش»، «قطار لرزان»، «دودنیایی‌ها»، «راز فارسی من و مام هالیما» و «بگو دلت هوای نان تازه کرده)

.
بی‌مکانی و نداشتن قرار، موضوع اصلی این داستان‌هاست. یکی را برای یافتن شهری آرمانی به سقراط و خرابه‌های یونان می‌کشاند و دیگری را به کشتن مادربزرگ و فرستادنش به بهشت. یکی دیگر را به خانه‌ای در شهر نیویورک امید می‌دهد و آن یکی فکر می‌کند در چشم‌های مادرش چیزی تغییر کرده و باید از بوستون بلیط اتوبوس بگیرد و راهی شود تا نگاهی دوباره به مادر بیندازد. دیگری می‌گردد و مرده‌های کشور و سرزمینش را در مرزهای دور شهری دیگر زنده می‌کند و یکی دیگر در قطاری با یک سرباز آمریکایی رو در رو می‌شود.

در پشت جلد کتاب، بخشی از داستان " کافه های بی قرار قاره های دور" را می خوانیم.

 

"حالا همه‌‌ی نگاه‌‌‌‌ها به سمت من است. فکر کردم بگویم یونان. یونان را ندیده‌ام اما باید جای خوبی باشد برای مدینه‌‌ی  فاضله بودن. می‌گویم یونان و می‌روم دنبال سقراط در کوچه پس کوچه‌های آتن تا برایم از اتوپیا تعریف کند. سفره‌‌ی دلش را باز می‌کند و غرغرکنان می‌گوید: «به افلاطون گفته بودم که درددل‌هایم را ننویس. حرف‌های من را ننویس پسرجان. گوشش بدهکار نبود. جوان بود و سرش باد جوانی داشت. نوشت و در آکادمیا هم همان‌‌‌‌ها را تکرار کرد. جوانکی هم سر کلاس‌هایش می‌نشست. هر روز می‌آمد. شلوار خاکستری می‌پوشید و تیشرتی یقه هفت. هیچ‌وقت موهایش را شانه نمی‌زد اما هندسه خوب می‌دانست. من ندیده بودمش. افلاطون برایم گفت. اسمش ارسطو بود. همان جوانک رفت و همه جا را پر کرد از مدینه‌‌ی فاضله. بعد هم آن سر دنیا، فارابی تار را زمین گذاشت و حرف‌هایش را ترجمه کرد. شیخ‌الرئیس هم بی قرار شده بود که کو؟ کجاست؟ این مدینه‌‌ی فاضله را کجا بجوییم؟»

سقراط روی پله‌‌ی خاکی بازار می‌نشیند. آهی می‌کشد و پره‌های بینی بزرگش تکان می‌خورد: «می‌دانی، من فقط آرزو کردم. آرزویم بود مدینه‌‌ی فاضله اما از آن آرزوها نبود که باید روزی، جایی درموقعیتی مناسب به آن‌‌‌‌ها جامه‌‌ی عمل پوشاند و شاد شد. فقط آرزو بود. چیزی که بودنش لذت بخش بود. راستش، اصلا دوست ندارم حتی برآورده شود. اگر برآورده شود چه آرزویی شیرین‌تر و دلنشین‌تر از آن دارم که جای خالیِ بزرگش را میان آرزوها پر کند؟»

 

 

 

چاپ شده در مجله ی ادبی نبشت

هشت سالهام و قدم به پنجره نمی‌رسددو پشتی قرمزِ سفت و محکم را روی هم میگذارم به اضافهی چند بالش، تا قدم را بلندتر کنم و دستها یم را به لبهی پنجره برسانماز لابه لای میلههای خاکستریِ سردی که سهم من را از دنیا تکه تکه کرده است، کوچه را تا جاییکه میتوانم دید میزنم.

کوچه خالی و بی سر و صداستهیچ کس نیستزوالهی ظهر است و خبری از آقای چرخ و فلکی، آقای نان خشکی با فرغون و دمپاییهای پاره و جوجههای رنگی اش، از پسردایی سربازم با شکلاتهای آیدین رنگ به رنگش، از ماشین سطل آشغال با آهنگ کارتون سارا کورو– که بعدها میفهمم یکی از موسیقیها یی ست که بتهوون برای معشوقه اش نواخته استامیدوارم هیچ آلمانی و دوستدار موسیقیای در سراسر جهان از این موضوع باخبر نشود.- خبری نیست.

 اگرچه خیلی هم جای تعجب ندارد و من  منتظر هیچ کدامشان نیستمچون ساعت دقیق آمدن هر کدام را میدانموقتی عقربهی بزرگ روی هفت رفته باشد و عقربهی کوچک به سه رسیده باشد؟لحظهای شک میکنمشاید برعکس باشد و جای عقربههای کوچک و بزرگ را برعکس میگویمبی خیالِ حساب و کتاب و مرور ساعت میشومساعت را تازه یاد گرفته ایم اما خیلی مفید است مخصوصا در این موقعیتهای خطرناکی که باید هر لحظه منتظر مامان باشم که ناغافل از پشت سرم دربیایداین زمان ترس و اضطراب آمدنِ مامان را راحت میتوانم با صدای عقربهی خیلی کوچکِ ثانیه و تکانهای تند تندش بسنجممامان میگوید اینقدر فوضولی نکن و توی کوچه و خانههای مردم را سرک نکشاما من به این حرفها اهمیتی نمی‌دهم و هر لحظه با برگرداندن سر و نگاه کردن به ساعت و دوباره نگاه کردن به انتهای کوچه که بابا کی پیدایش میشود، حواسم به اوضاع خانه وخیابان است.

امروز سه شنبه استسه شنبهها سرعت بیشتری دارنداز مدرسه رسیده نرسیده، جوراب و مانتو شلوار و مقنعه را درنیاورده مینشینم پای مشقها یم و به سرعت، تمامشان میکنمسه شنبهها روز فلافل است، آن هم فلافلی که آقای لبنانی با لهجهی عربی فارسی و سس تندش درست میکندفلافلی که پولداری ترین غذای دنیاست.

سه شنبهها آداب خاص خودش را داردسه شنبهها آنقدر مهم هستند که حتی قرار گروهی مان را هم نمی‌ رومبه خاطر همین زهرا گفتحالا که امروز نمی‌ آیی بی سیم ات را به من قرض بده.

و من گفتمنه مال خودم استنمی‌ توانم قرض بدهمچون اگر مامان بابایم بفهمند دعوایم میکنند. – این تکه را الکی گفتمفقط میخواستم بار نه گفتن را که هنوز بعد از

کتاب یک کیلو ماه در نمایشگاه بین المللی کتاب فرانکفورت

لینک معرفی کتاب ونمایشگاه

نمایشگاه کتاب فرانکفورت

.

 

چاپ شده در مجله ی ادبی چوک

مامان را نگاه می کنم. پف کرده. شانه هایش مچاله شده. هی ناله می کند شاید قطره اشکی دیگر ببارد از ابرهای قهوه ای روشن چشم هایش اما نیست دیگر... دیروز اخبار گوش می دادم. وسط همه ی صداها و دست ها و چشم ها. مغزم خالی بود اما صدا می آمد و می گفت یک سیاره ی دیگر شبیه زمین کشف شده. قرارمان کانادا بود. اینکه حداقل هفت هشت سالی بمانی و برگردی.سیاره ی دیگر کدام گوری ست؟ همین کانادا هم کلی اقیانوس و آسمان باید می آمدیم تا دستمان به تو می رسید.

زنت بود با آن صدای نازکش. با آن ته لهجه ی ق دار فرانسوی اش.  هی می گفت. هی تلاش می کرد محکم باشد. وکیل است دیگر.خارجی ها با ما فرق می کنند خوب.

روز اول که عکسش را فرستادی مامان گفت اینه؟!  کاش حداقل خوشگل ترش رو انتخاب می کرد.

مگه نمی گفتی فرانسوی ه؟ فرانسوی ها که بد نیست قیافه شون!

به مامان گفتم که کانادایی ست و فرانسه حرف می زند. کانادا اینجوری ست دیگر...خودت هم دو زبانه شده بودی انگار. نه انگلیسی ات خیلی خوب بود و نه فرانسه ات.

 زنت عاشق مردانگی ات شده بود شاید.حرف هم را که درست و حسابی نمی فهمیدید.مردانگی دیگر چیست؟ خودش وکیل زنان است. انقدر از مردها بد گفت و آنقدر ضد مرد است که اصلا این ازدواج دومش با تو را نمی فهمیدم. دو تا بچه داشت. کارولاین و بنی.

 دخترش بور بود و بی نمک... از این سفیدهای خیلی سفید بی روح. اما تو دوستش داشتی.می نشست روی پایت و برایش قصه می خواندی با آن لهجه ات. دخترک 8 سال داشت. بهتر از تو حرف می زد و می فهمید و خیلی از کلمه های قصه را می گفت دوباره بخوان. می خواندی برایش. اصلا این همه صبر را در تو ندیده بودم. چطور این همه دوستاشن داشتی.

گفتی دیگر به برگشتن فکر نمی کنی. گفتیم حداقل عید بیا.عیدهای ایران هوا خیلی خوب است. اصلا زمستان بیا که اینجا گورستان یخ زده می شود و شاش آدم نرسیده توی هوا قندیل می شود.

 لبخند زدی. محکم زدی به شانه ی 10 ساله ی بنی که شبیه تو بود انگار. با اینکه بچه ی تو نبود اما دماغ قوزدارش. ابروهای مشکی اش. چشم های نیمه تیره اش به تو رفته بود. شاید زنت عاشق تو شده بود چون شبیه آن دیگری بودی.اصلا تو به این چیزها فکر می کردی؟

اصلا دیگر این جور چیزها برایت مهم بود؟

زدی به شانه های بنی و گفتی: آر یو این گیم؟

من و مامان به هم نگاه می کردیم که یعنی می خواهند بروند بازی کنند با هم؟ که یعنی ایران را این همه فراموش کرده که بحث را اینطوری می پیچاند. بنی پرید و گفت: آی لاو ویزیتینگ ایران؟

بعدا گفتی از بنی پرسیده ای پایه ای؟ یعنی پایه ای برویم ایران؟

 تو و بنی خوب بازی مان دادید و ما دلمان خوش شد و توی عکس ها زیر درخت های صورتی اتاوا هی لبخند زدیم و هی لب و لوچه مان را غنچه کردیم و هی گفتیم دفعه ی بعدی تهران.اصلا می ریم با آزادی عکس می گیریم. کی گفته ضایع ست؟ خیلی هم قشنگه.تو برج میلاد را ندیده بودی.آزادی شاید دلت را می برد.

تو گفتی: خوب شما بیاین دوباره.بد بود آبشار نیاگارا؟ اصلا دفعه ی دیگه می ریم اونورش هم میبینیم. می ریم نیویورک... نیویورک نیویورک ویر کامینگ.

از این آوزاهای خارجی می خواندی و کارولین و بنی می رقصیدند و ما سعی می کردیم دوستشان داشته باشیم و به دلمان بنشانیم شان.

 زنت بود؟صدای خودش بود؟ خودش بود دیگر... گفت الیزابت هستم. اسمش همین بود یا الینا؟! زنگ زده بود ایران.

 مامان خورشت بادمجان درست کرده بود.ته دیگ زعفرانی وسط سفره بود که تو زنگ زدی. من داشتم دوغ را می آوردم و بابا داشت ریحان ها را می شست.وسط این همه عطر تو زنگ زدی و گفتی الیزابت هستی. من گوشی را برداشته بودم و انگلیسی حرف زدن یادم رفته بود. کمی صدای خوشحال از خودم دراوردم و ذوق کردم و گفتم: اوه... یاه.. او.. یس...

 بقیه  ی کلمه ها را یادم نمی آمد. چه باید می گفتم به انگلیسی وسط آن همه عطر روز جمعه.

 تو یک جوری بود صدایت. آن هجاهای بی مفهموم و شاد من را با صدای ناله گونی پاسخ دادی و هی حرف زدی و هی من نمی فهمیدم و یادم نمی آمد چطور بگویم دوباره بگو...

هی چشم هایم را بستم و فکر کردم و بوی زعفران ریه هایم راپر می کرد که گفتم:" پیلیز ریپید الیزابت"

و او آرام و شمرده شمرده گفت.

آخر جمله اش را آرام تر می گفت. خیلی آرام تر... "پسد اوی لست نایت"

بابا سبد ریحان را گذاشت روی میز و با دست اشاره کرد که چی می گه؟

و من وسط بوی ریحان هی فکر می کردم . لست نایت... لس نایت... شب گذشته ... دیشب..

"پسد اوی" را اما نمی فهمیدم.

دلم می خواست بفهمم تا مجبور نباشم بگویم لطفا گوشی را بده به سپهر.سپهر مسخره ام می کرد و می خندید که در این حد هم یعنی انگلیسی نمی فهمی؟! بعد با هم می خندیدیم و ادای حرف زدنم را جلوی بنی و کارولین درمی آورد. آن ها نمی خندیدند. من و سپهر اما ریسه می رفتیم.

گفتیم: سپهر ایز هیر؟

بعد فهمیدم هیر می شود اینجا...

 گفتم: دیر الیزابت( مثلا می خواستم بگویم الیزابت جان و برای عروس خارجی مان خواهرشوهر مهربانی باشم) ساری. سپهر ایز در؟

الیزابت دیگر صدایش غمگین نبود. زده بود زیر گریه. دیوانه شده بود انگار. شاید می خواستند جدا بشوند. من و مامان حدس می زدیم این روز را...

الیزابت گفت: نه. هی ایز دد...

بعد دیگر حرف نزد.هی صدای نفسش از همه ی اقیانوس اطلس گذشت و لای بخار برنج دودی پیچید.

.کتاب آوای ایران -

پانزده داستان کوتاه از پانزده نویسنده ی ایرانی-در ایتالیا چاپ شد.

.یکی از داستان های موخوره در این کتاب حضور دارد.

آوای ایران- به ترجمه ی ایتالیایی مریم رحیمی

.

در آخرین شماره ی همشهری داستان، داستان برگزیده ی خلیج فارس با نام

"فاخته ی پشت پنجره"چاپ شد.

.در اینجا- همشهری داستان- شماره ی 92- مهرماه1397 می توانید بخوانید

..

داستان "حاج آقا ترنسلیتور تورنتویی" به مرحله ی نیمه نهایی جشنواره ی داستان کوتاه حیرت رسید. - از بین 884داستان در بین سی داستان اول قرار گرفت.

جشنواره ی داستان کوتاه حیرت

.

چاپ شده در مجله ی ادبی نبشت 

 

 

با لگد از خواب بیدار می شوم. یکی چپ،یکی راست. دوست دارم همینجا بود. دقیقا همینجا کنار من تا محکم، زیر گوشش می خواباندم. اینطوری حساب کار دستش می آمد که قرار نیست صبح به این زودی، مادر مریضش را از خواب بیدار کند. پاهایم گز گز می کند اما بعد از این همه مدت می دانم که از بد خوابیدن است نه ام.اس.

تلاش می کنم دوباره بخوابم. نمی شود. حالا که از خواب بیدار شده ام، او راحت خوابیده است. تکان نمی خورد و خبری از بازیگوشی اش نیست. فقط می خواست در این هوای گرگ میش صبح روستا، من را بی خواب کند و خودش، راحت تا لنگ ظهر بخوابد.

نور خورشید به همراه سر و صدای پرنده های مهاجر از پنجره ی نیمه باز، داخل اتاق می شود. برمی گردم تا خودم را از نور، نجات بدهم. برمی گردم تا پشتم را به همه ی اتفاقات خارج از پنجره کرده باشم. موبایلم را از کنار تخت برمی دارم. مثل تمام این 5ماه، تماس های از دست رفته ی کوهیار و پیام های "دلش تنگ شده است" و "مواظب خودت باش" و "تا یک ماه دیگر بر می گردد تا با هم حرف بزنیم"، روی گوشی ام هست. هر صبح، باید این مسیج ها و میس کال ها را ببینم. جوابش را سرد می دهم. هنوز نمی داند. هیچ کس، هنوز چیزی نمی داند.

 واتس اپ و تلگرام و اینستاگرام و فیس بوک را چک می کنم اگرچه خیلی وقت است در هیچ کدامشان، هیچ فعالیتی ندارم. نه حرفی، نه عکسی، نه نوشته ای و کپشنی و استتوسی. فقط هستم و چک می کنم آن هم با اکانت ها و اسم های جعلی.

چه حرفی دارم؟ چه عکسی؟ از شکم گنده ام عکس بگیرم که برای6 ماه خیلی بزرگ است. از خستگی و سردردم بنویسم؟ ادای قهرمان های کوهنورد را دربیاورم که هیچ بیماری ای از سرطان و "ام. اس"، آن ها را از پا نمی آورد و بی وقفه در حال فتح کردن قله ها هستند؟

همین مانده وسط این همه گرانی و بیکاری و تحریم از بیماری ام حرف بزنم. کی حوصله دارد گوش کند؟ حتما بعد از مدتی آرام آرام قطع رابطه می کنند و دکمه ی آبیِ آنفالو را فشار می دهند. عکس ها را نگاه می کنم. همه سرگرم زندگی شان هستند. کار، تحصیلات، مهمانی، جشن تولد. من هم سرگرم "ام. اس" هستم.

بهتر است با هیچکس حرف نزنم. از مشکلاتت که بگویی برچسب ضعیف می خوری، نگویی هم... اه چقدر غر می زنم اول صبحی. حالا همچین حرف می زنم انگار کسی را هم برای خودم باقی گذاشته ام تا پای درد دلم بنشیند. همان پنج ماه پیش، دم رفتن کوهیار بود، که فهمیدم. قرار بود برای فرصت مطالعاتی، 6 ماه به آلمان برود. گفته بودم بعد از سه ماه اول، من هم می آیم و سه ماه با هم در برلین خواهیم ماند. یک هفته ای مانده بود به رفتنش که بهانه آوردم و نارضایتی را شروع کردم. گفتم می خواهم در

چاپ شده در مجله ی ادبی نبشت

سفارش داده‌ام رنگ روغنِ قهوه‌ای از شهر بیاورند. کمی باید رنگش را رقیق‌تر کنم تا به عسلیِ چشم‌هایت بیاید. برای فرِ موها و برای نوک پستان هایت که آن روز می لرزید هم همان را استفاده می کنم. فر موهایت را تا شب تمام می‌کنم. هر روز همین را می‌گویم. شب می‌شود و هنوز موهایت مجعد و بی‌رنگ است. شب می‌شود و خودم را دور پتو می‌پیچانم و زل می‌زنم به موهایت که باید کمی بیشتر پیچ و تاب بردارد و روشن‌تر باشد.

شاید اگر چهره‌ی همیشه‌ات را قرار بود بکشم همین مو و همین رنگ کافی بود. اما نگاه درشت آن روزت را باید با آبرنگ و رنگ روغن قاطی کنم.

زنگ می‌زنی می‌پرسی نمیای ایران؟ می‌گویم کم کم باید بلیط بگیرم. باید بیایم بمانم. آدمِ اینجا ماندن نیستم. این نامه‌ی لعنتی هم که نمی آید.

همین الان که دارم با تو حرف می‌زنم سه تا قندیل یخی از پنجره آویزان است. دیگر برنمی‌گردم به این شهر که آفتاب و روزهای نصفه نیمه دارد. اصلا شاید چون صورتت را توی آن صبح تابستانیِ داغ دیدم، اینهمه یادم مانده است. به خودم قول داده‌ام تا طلسم این چشم‌ها و این صورت خیس را تمام نکرده‌ام برنگردم. پشت تلفن به تو نمی گویم که همه چیز زیر سر توست. پوزخند می‌زنی و می‌گویی هروقت آمدنم قطعی شد خبرت بدهم. دوباره می‌خواهی عکس چند کلاه گیس جدیدِ شرابی و بلوطی را برایم بفرستی تا برایت از اینجا بهترین جنس را بخرم.

به گوشه‌ی خالی اتاق سردم نگاه می‌کنم. همه چیز خانه در یک شوفاژ و یک پلاستیک بزرگ پُرشده از موهای بافت آفریقایی و صاف چینی و فرفری سویدی خلاصه می‌شود.

تلفن را قطع می‌کنم و از پنجره به بیرون خیره می‌شوم. خبری از درخت‌های بهار نیست. شده‌اند شاخه‌هایی که اثری از زندگی ندارند. دوباره روز نشده دارد شب می‌شود. شبِ خشک و سرد که هر روز پشت این پنجره‌ی بی‌جان تکرارمی‌شود. از پشت پنجره، پیرزن همسایه را می‌بینم که توی برف‌ها دامن کوتاه ارغوانی‌اش را پوشیده و منتظر ایستاده تا سگش پای همان تک درختی که تنها امید من بود برای زندگی در این کشور، پای همان درخت، خودش را خالی کند. همسایه برایم دست تکان می‌دهد و من

داستان پسراهن آبی پنج ماهی چاپ شده در مجله ی نبشت

 

کفش هایم را توی دستم گرفتم و تا جان داشتم دویدم. حیف که همیشه یک پایم عقب می افتد اما خوشم می آید وقتی طوبی می گوید شَله ی شیرین عقل. از دو تا “ش” که کنار هم قرار می گیرند و لای دندان های زرد طوبی گیر می کنند خیلی خوشم می آید.

پابرهنه روی علف های خیس می دوم و گلویم خشک می شود. وقتی از حصارِ کاه های مرطوب، توی حیاط پریدم، طوبی را دیدم که دارد توی سر خودش می زند و جیغ می کشد. ننه بدری گوشه ی ایوان، کنار کامواهای رنگی با دهان نیمه باز و چشم های بسته افتاده بود.

با همسایه ها رفتیم کوچه ی پشت دریا، همان جا که او را دیده بودم با آن پیراهن بلندِ آبی. مردها بلند می گفتند لالالا. زن ها هم در جواب با صدای آرام تر جواب می دادند. من هم توی دست و پا قایم می شدم و با قاسمعلی توی جمعیت می دویدم و می گفتم لالالا. طوبی همین طور که توی سر خودش می زد چندتا هم محکم توی سر من زد و موهایم را کشید.

ننه بدری را زیر درخت انجیر گذاشتند. آدم ها دور درخت حلقه زده بودند. من دلم نمی خواست علی آقا و داداش مرملی را ببینم. دلم نمی خواست هیچ کدام از شش برادر بزرگترم را ببینم. آخر، هر وقت آن ها را می بینم یادم می آید که چقدر خیت شده ام جلویشان. طوبی یک بار زده بود توی دهانم وقتی داداش مرملی را صدا زده بودم. گفته بود “این را می زنم تا یاد بگیری اسم مولارو درست تلفظ کنی. محرمعلی. فهمیدی؟” بعد هم دست هایش را رو به آسمان بلند کرده بود و با ناله گفته بود” یا امیرالمومنین خودت از سر تقصیرات این دیوانه بگذر. زبانش می گیرد مولاجان.”

از درخت انجیر، دور شدم. کفش هایم را درآوردم و دویدم به سمت دریا. بوی علف و شرجی، گلویم را می سوزاند. به دریا نگاه می کردم و گلویم درد می گرفت. داشت از جا کنده می شد. روی ماسه ها دراز کشیدم و به خودم پیچدم. گلویم بزرگ و بزرگ تر می شد. مایه ی سفیدی از دهانم خارج شد. روی شن ها غلت زدم و دانه های زرد انجیر و نان جویده و پنیر له شده، روی ماسه ها پخش شد.

از همان روز از انجیر بدم آمد. حتی هیچ وقت برای دیدن ننه بدری هم زیر درخت انجیر نرفتم اما به خودم قول دادم هر روز جوراب و کلاه پشمی ای را که ننه برایم بافته بود بپوشم. توی سرما و گرما. برایم مهم نیست که توی جاده ی بالامحله، بچه ها دوره ام می کنند و برایم دست می زنند و می گویند برقص برقص خل خولک. من هم برایشان شَل شَلی می رقصم. بیشتر خوشحالم که این روزها طوبی حواسش به من نیست و هر روز صبح وقتی می خواهم به سمت قایق چوبی ام بدوم او را می بینم که دارد به دریا فحش می دهد. می گوید این دریای

2017 و داستان ها:
 
- داستان "پروانه های رعنا" برگزیده ی جشنواره ی داستان "بیژن نجدی"
.
- داستان " ماه در بندرانزلی طلوع می کند." برگزیده ی داستان دوسالانه ی نارنج از میان1856 داستان در 40 داستان نهایی
.
- داستان " قسم به دست ها" رتبه ی اول جشنواره ی داستان موسسه ی بهاران- از میان 1000 داستان
.
- داستان "هزارو هشتصد و..." برگزیده ی جشنواره ی داستان صادق هدایت
.
داستان "تو نمی دانی من چه چیز را جا گذاشته ام؟" رتبه ی اول جشنواره داستان خلیج فارس از بین 870 داستان
.
- داستان "حاج آقا ترنسلیتور تورنتویی" برگزیده ی جشنواره داستان حیرت
.
داستان ده کلمه ای لیروا از میان 867 داستان در میان 60 داستان برگزیده.
برای خواندن داستان ده کلمه و قلب کاشتن پایش می توانید به اینجا بروید.
http://10w.ir/likes/
 
"زن،دستی به سینه صافش کشید.تیغ را توی موهایش فرو برد."
 

 چاپ شده در مجله ی الفیا

دخترخاله چند ماه بعد از اعلام شواهد و قراینی که بر مادر بودنش گواهی می داد غیب شد. غیب شدن

نه به معنای گم شدن و هرگز پیدا نشدن، بلکه به معنای محو شدن از جمع های خانوادگی و شرکت نکردن در میهمانی ها و دورهمی ها فامیل. این غیب شدن نه تنها حضور فیزیکی او را دربرمی گرفت بلکه او حتی از هرگونه حرف زدن تلفنی و مجازی هم دوری می جست.

 اوایل، زن ها و خرمندان فامیل این رفتار را حمل بر شرم و حیا گذاشتند. چند ماهی که گذاشتند جوان ترهایی که به علوم روان شناسی و فلسفه ی اگزیستانسیالیسم معتقد بودند اسم این نوع واکنش در برابر بزرگترین پدیده ی هستی- یعنی مادر شدن و پروراندن یک موجود زنده در زهدان خویش - را افسردگی نامیدند. اما همه ی این نام ها و بیماری ها و پرس و جوهای دور و نزدیکِ آشنایان هیچ تاثیری در غیبت صغری او نداشت و کماکان تا ماه ها هیچ کس او را ندید. کم کم شایعات و حدس و گمان ها بود که قصه ی دخترخاله را عجیب و پیچیده کرد.

 

من در پرسرعت ترین شهر دنیا زندگی می کنم. تحقیق های آماری نشان داده است که در این شهر، آدم ها به جای قدم زدن در حال دویدن هستند و به طور متوسط دو برابر سایر قدم زنان کشورهای گوناگون، سرعت دارند. یکی از غریب ترین مثال هایی که من با چشم های خودم دیدم مرد چینی ای بود که در یک دستش لپ تاپی باز بود و داشت چیزی می خواند، در دست دیگرش یک تکه پیتزای نیم خورده بود و در همین حالت داشت به سرعت از خیابان رد می شد.

مادرم معتقد است من در نه ماهگی متولد شده ام اما من نمی توانم خیلی به این حرف اتکا کنم.حدودا سی سال از آن روز می گذرد و شواهد رفتاری و نوع زندگی من چیز دیگری را نشان می دهد. 

 

چاپ شده در مجله ی ادبی نبشت

سارا شاخ دارد. مهتاب، خنده‌ی کج و کوله‌ای دارد. نگین، چشم‌هایش را بسته است. سحر، دست‌هایش را باز کرده و حالت پریدن به خود گرفته است. من هم مثل یک روح به سمت عکس می‌دوم اما به جمع بچه‌ها نمی‌رسم. وسط عکس مانده‌ام. پشت‌مان یک صخره‌ی خاکی‌ست و چند علف سبز هم اطراف‌مان دیده می‌شود. جایی که عکس گرفته‌ایم، سرسبز نیست. زیبا نیست اما خودمان واقعی هستیم. زیبا.

رفته رفته، منظره‌ی پشت عکس‌ها زیباتر می‌شود. پر از درخت می‌شود. شکوفه‌های رنگ به رنگ، دریاچه، برج، نورهای خیره کننده… هرچه منظره‌ها، شلوغ‌تر و قشنگ‌تر می‌شود، یکی از آدم‌های توی عکس اول هم کم می‌شود. آن‌قدر کم می‌شود که الان فامیلیِ نگین را یادم نمی‌آید. از سارا می‌شنوم، مهتاب دو سال پیش برای همیشه رفته اروپا. سحر امسال طلاق گرفته و خود سارا به عشق سال‌های نوجوانی‌اش رسیده است.

دیگر، خبری از عکس‌های دسته جمعی نیست. توی عکس‌ها فقط خودم هستم. خودم و موبایلم که توی تمامی عکس‌ها یا کنار صورتم است یا آن را جایی نزدیک به قلبم نگاه داشته‌ام. یا در زاویه‌ای باز و رو به آینه‌ی دستشویی است.

فقط خودم هستم. وسط استارباکس با ابروهایی نامرتب و کافه‌ای شلوغ که از پشت سرم پیداست. فقط خودم هستم در محوطه‌ی سرسبز دانشگاه میان کتاب‌های نفیس و قیمتی. فقط خودم هستم با سربازی هخامنشی که نیزه‌اش را وسط موزه‌ی متروپلیتن، محکم در دست گرفته است و نگاهش مثل من غمگین است.

خودم را وسط حضور باارزش چیزها یا چیزهای باارزش، چپانده‌ام تا تنهایی را خط بزنم، تا چروک‌های صورتم را فراموش کنم. تا لبخند را یادم نرود. یا نه، از همه مهم‌تر، تا خودم را در معرض باد قرار بدهم. باد بورزد توی موهایم. موهایم را باد ببرد و من وسط لرزش باد و دست‌های لخت درختان، سماع کنم. بچرخم .بچرخم. بچرخم.

توی این عکس، بهار است اما باد گوش‌هایم را سرخ کرده است. همین باد لعنتی و این ایده‌های خیالی ، من را تا این‌جا کشاند.

«عکس رو پیدا کردید؟ باید ضمیمه‌ی پرونده بشه.»

«پیدا می‌کنم.»

از اتاق بیرون می‌رود. موهای گوجه‌ای و صدای تق تق پاشنه‌ی کفشش دلم را ریش ریش می‌کند. یک تصادف کوچک که این حرف‌ها را ندارد. من، خودم دبستانی که بودم چهار بار با موتور تصادف کردم. از بس توی خیابان، نه پل عابر بود نه چراغ راهنما، خط عابرِ پیاده هم که یک شوخیِ بی‌نمک بود.

از این همه آزمایش که خانوم پرستار برایم توضیح داد می‌ترسم. جواب‌شان کی می‌آید؟ نکند بستری‌ام کنند؟! می‌ترسم کنار نتیجه‌ی آزمایش‌ها چیز دیگری هم پیدا شود. از این مریضی‌های مجهول که مثل خزه به جانت چسبیده‌اند و خودت از آن‌ها بی خبری. از این مریضی‌های پست مدرنِ ناشناخته می‌ترسم.

اگر بستری شوم چه؟ فردا چطور بروم سر کار؟ من که مرخصی ندارم. کار دیگری هم که نمی‌توانم پیدا کنم. به همین راحتی که نیست. تازه توی این کار هم که هنوز دائمی نشدم. اگر بگویند نیاز به مراقبت داری، کی را دارم اینجا که ازم مراقبت کند؟! من در آمریکا تنها زندگی می‌کنم و هر بار که مامان زنگ می‌زند می‌گویم امشب خانه‌ی یکی از دوستانم دعوتم یا یکی قرار است به خانه‌مان بیاید یا شاید امشب رفتم پارتی و…

نزدیک بود گریه کنم و بیفتم به جان پرستار که ولم کند و تعهد بدهم که هرچی شد پای خودم. باید بهش می‌گفتم من این‌جا کسی را ندارم و حتی اگر یک روز هم بستری بشوم ممکن است کارم را که به سختی به دست آورده‌ام از دست بدهم.

افتاده بودم وسط تنهایی. یک تنهایی غلیظ و بلعنده. قلبم صدادار شده بود. مثل پاشنه‌های کفش خانوم پرستار داشت دلم را ریش‌ریش می‌کرد.

یکی در وجودم گفت:«هنوز که چیزی نشده سوسول خانوم. تو اول عکست رو پیدا کن بعد شروع کن به خیال بافی.»

توی عکس دنبال یک عکس تنهای پرونده پسند بودم. موبایلم را عقب و جلو می‌کنم. از همه‌ی عکس‌های خودم و دیگران می‌گذرم. می‌رسم به عکس پاسپورت و عکس ویزا.

توی عکس پاسپورت برای اولین‌بار ابروهایم را برداشته‌ام. خانوم آرایشگر گفت:«ابروهای خودته. ماشالا.»

وقتی از آرایشگاه بیرون آمدم، همه داشتند نگاهم می‌کردند. زیباترین موجود خیابان بودم. همه عاشقم می‌شدند. یکی پایش لیز خورد. یکی گردنش کج شد. یکی سکندری خورد. بعدها فهمیدم، هیچ کس من را نگاه نمی‌کرد.

توی عکس ویزایم برای اولین‌بار، روسری‌ام را برداشته‌ام. روسری‌های گل‌دار و حریرم را که تویشان گنجشک‌ها، درخت‌ها و پرندگان، خانه داشتند را کنار گذاشتم و موهای چرب و موخوره دارم را بیرون ریختم. ویزا را دادم به مامور فرودگاه. نگاهم کرد. عاشقم شد.

بعدها فهمیدم مامور فرودگاه هم عاشقم نشده بود. فقط چون ایرانی بودم، بیشتر نگاه کرد و عکس را با خودم تطابق داد.

حالا که عکس‌های مخصوص پرونده را پیدا کرده بودم خودم را به چی مشغول می‌کردم؟! وسط تنهایی و سفیدیِ تخت، سرم را چرخاندم. گوشه‌ی اتاق، بودا را دیدم. نشسته بود روی گل‌های لوتوس. سرش پایین بود و نوک انگشتانش را به هم چسبانده بود. یک خال گوشتی هم وسط ابروهایش بود. داشت قصه‌ی رهایی می‌خواند. رهایی‌ای که از رنج برخیزد.

همان لحظه فهمیدم من هم بودایی‌ام اما یک مدل جدیدی از بودایی. بودایی که یک روز به خودش گفت: «مهاجرت می‌کنم. به خودم رنج می‌دهم برای رهایی.»

اما رهایی از چه؟! رهایی از مامان یا ترانه؟! مامان که مهربان بود.غر می زد. ناله می‌کرد اما مهربان بود. ترانه هم که تجسم  همه‌ی بی خیالی‌های دنیا بود. با ترانه که به ترک دیوار هم می‌خندیدیم. بابا هم که مرده بود. سال‌های دور. یک‌روز که از مدرسه به خانه برمی‌گشتم و کیفم پر از آب نبات‌های چوبی بود، بابا مرد.

مامان گفت:« یعنی تو هیچ تعلق خاطری به این خونه و این خاک نداری؟»

به مامان گفتم:«چه تعلقی مامان؟ این تعلق که می‌گویی چیست؟ چه وابستگی‌ای؟ اصلا مگر خودت بعد از جنگ، خانه و زندگی و همه‌ی آدم‌هایت را کول نکردی و نیامدی تهران؟! مگر همه‌ی کودکی‌ات، آبادان نبود؟ مگر نمی‌گویی آبادان، بهشت بود. شط روان داشت. شب‌های خنک داشت. آدم‌های گرم داشت. مگر خودت همه‌ی این‌ها را به ما نگفتی و الان نزدیک به بیست سال نیست که داری توی این تهران خراب شده، زندگی می‌کنی؟! هر روز هم از شلوغی و ترافیک و کثیفی تهران شکایت می‌کنی اما حاضری برگردی؟! برمی‌گردی به آبادان؟!  نه مامان. نه. هیچ تعلق خاطری ندارم.»

چقدر بچه بودم آن روزها که فکر می‌کردم تعلق خاطر، پرچم است. مام وطن است. جنگل است و دشمن و اینکه اگر جنگ بشود واکنش تو چیست و از این دشمن‌های احتمالی و واکنش‌های ساختگی در ذهن.

حیف که همه چیز را چپگی بهمان فهماندند. تقصیر آن‌ها هم نبود. خودشان هم نمی‌دانستند کجای ماجرای تعلق و پایداری و وطن ایستاده‌اند.

مامان، با یک دسته گل و چندتا کمپوت گیلاس و گلابی بیا ملاقاتم و دوباره بپرس. دوباره لب‌های غنچه‌ات را جمع کن و با صدای ناامیدی بپرس:«تعلق چی؟ تعلق خاطر نداری؟»

بیا تا بگویمت مامان. الان می‌فهمم تعلق یعنی چی؟! دارم، مامان دارم.

من به گوشه‌ی پله‌های سنگیِ پشت دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران تعلق دارم. به نیمکت‌های دراز و چوبی دانشکده‌ی ادبیات تعلق دارم. به کرسیِ قرمزِ خانه‌ی خان ننه تعلق دارم. به آن‌روز که با هم رفتیم بازار بزرگ تهران و من از دستِ چانه زنی‌های تو کلافه شده بودم، تعلق دارم. به اختلاف نظرهای زمین تا آسمانم، به حیاط همیشه برگریزانمان، به پله‌های یوسف آباد، به غم روشنفکریِ پارک لاله، به همه‌ی این‌ها، مامان تعلق دارم.

تعلق، همان سوال تو بود مامان. همان دست‌های من  بود که توی خانه‌ی گرم‌مان و میان اشیای سنتی و مدرن، تکان می‌خورد و جنجال به پا می‌کرد. همان جزییات، اسمش تعلق بود. اما آن‌روز که می‌پرسیدی، نمی‌دانستم. نمی‌دیدمشان. مامان، من حتی به آن چای داغی که میان جروبحث‌هایمان سرد شد هم تعلق دارم.

آمدم اینجا. اولش آرزو می‌کردم که کاش یک‌چیز راحت‌تر از تلفن بود که با مامان و ترانه بیشتر حرف می‌زدم. بعد گفتم، کاش یک چیزی می‌آمد که می‌توانستم ببینمشان. بعد گفتم کاش می‌شد لحظه به لحظه از حال هم خبر داشته باشیم. چیزی شبیه پیامک و فرستادن فیلم و عکس و…

اسکایپ آمد، لاین، وایبر، اینستاگرام، وی چت، واتس آپ و…

اوایل، هر روز برایشان می‌نوشتم. فیلم می‌گرفتم. عکس‌هایم را می‌فرستادم. ماجراهای هفته و اتفاقات روزانه را می‌گفتم. حالا عکس‌هایم را هرزگاهی می‌فرستم. مامان که برایم قلب می‌فرستد، یواشکی می‌بینم که سین-seen- نشود تا مامان، همان لحظه توقع جواب نداشته باشد. انگار دیگر جز فرستادن شکلک و جوک‌های بی‌مزه برای هم حرفی نداریم.

می‌نشینیم رو به روی دایره‌ی روشن و کوچک کامپیوترهای‌مان و همدیگر را از دو قاره‌ی دور تماشا می‌کنیم و هی از هم می‌پرسیم:«چه خبر؟ دیگه چه خبر؟»

دلم می‌گیرد از این همه فاصله‌ای که نزدیک شده اما بی‌حرف مانده. می‌دانم که تقصیر من است. مامان هر روز زنگ می‌زند. حرف دارد. می‌نویسد. عکس می‌فرستد اما من کار دارم. به خودم می‌گویم: بعدا جوابش را می‌دهم. آخر روز، آخر هفته، آخر…

به خودم دروغ می‌گویم.دروغ‌های کوچک خوشحال کننده.

دو سه سال اول به خودم گفتم برای مامان پول بیشتر می‌فرستم. برای ترانه آن‌قدر پول می‌فرستم که بتواند اولین فیلم بلندش را بسازد.

ترانه دو سال پیش اولین فیلم بلندش را ساخت. من ندیدم. تهران نبودم. نمی‌توانستم از کار لعنتی‌ام مرخصی بگیرم. توی قفس طلایی‌ام گیر کرده بودم .مامان هم که پول بیشتر نیاز نداشت.

با آن حرف‌ها فقط به خودم امید می‌دادم. برای خودم دلیل‌های بزرگ منشانه می‌ساختم. فکر می‌کردم برای این همه تنهایی و ندیدن مامان و جواب ندادن به قلب‌های سرخِ وایبرش باید دلیل محکمی داشته باشم.

توی عکس‌ها، دنبال ترانه و مامان می‌گردم. عکس‌ها را زیرو رو می‌کنم. همه‌ی گوشی‌ام را نگاه می‌کنم. نیستند. توی هیچ‌کدام از عکس‌ها نیستند. لعنت به من و حافظه‌ی داخلی این گوشی.

دوباره، دست‌های تیغ تیغیِ تنهایی می‌افتد به جانم. تنهایی، پشمالوست و موهای زبری دارد. همه‌ی تخت و ملحفه‌های سفید، پر شده از موهای ریز و درشت تنهایی.

تختم یک قایق چوبی‌ست وسط یک اقیانوس عمیق. هرجا را نگاه می‌کنم آب است. طوفانی از دوردست به سمت قایقم می‌آید و من فقط می‌توانم به گوشه‌ی چوبی قایقم بچسبم و رویم را از طوفان برگردانم.

به خودم گفتم هنوز یک چیزی با توست. پیدایش کن. یک‌چیزغریب. یک خشکی. یک خشکی وسط قلبم است. پاروهایم را باید به آن خشکی برسانم. خشکی را با خودم آوردم. گوشه‌ی چمدانم بود. توی دست‌های عرق کرده‌ام بود وقتی می‌خواستم موقع خداحافظی، ترانه را بغل کنم.

توی فرودگاه روی یکی از صندلی‌های آبی نشسته بود وقتی سنگدلانه، صورتم را از مامان برگرداندم تا اشک‌های یواشکی‌اش را نبینم. توی موهای بلند آن دخترِ بلوند آمریکایی بود که کمکم کرد تا چمدان بزرگم را جا به جا کنیم. توی دست‌های سیاه و پینه بسته ی آن کارگری بود که وسط تنهایی و بی‌زبانی، همه‌ی وسایل‌هایم را تا هتل آورد.

مامان که ترسیده بود فراموشش کنم، بوی خدا را بسته بندی کرده بود. گذاشته بود توی جعبه و برایم فرستاده بود. جعبه را باز کردم. چادر نماز و مهر بود.

آرام‌تر شده بودم. قایق چوبی‌ام داشت از طوفان فرار می‌کرد.

یکی دیگرم گفت:«غلط کردی. حالا یادت اومده؟ حالا که افتادی گوشه‌ی بیمارستان یادت اومده تنهایی؟ بی کسی؟ بدبختی؟! تا قبلش که همش می‌گفتی، خوبه. بد نیست. در کل، خوبی‌هاش به بدی‌هاش می‌چربه. تو ایران بودی، خونه داشتی از خودت؟ یه لونه موشم نمی‌تونستی با اون پولت اجاره کنی. خونه هم اجاره می‌کردی از گشنگی پس می‌افتادی. خرج اون تیپ و قیافه تو کی باید می‌داد؟ اصلا به فرض که پولم داشتی به توی دختر مجرد کی خونه می‌داد؟!»

یکی دیگرم می‌گوید:«از بیمارستان که بیرون آمدی، تحریم‌ها که برداشته شد، باید برگردی. برمی‌گردی پیش خانواده‌ات. پیش ترانه و مامان. یعنی تو نم‌ تونی قدر همین دو نفرِ خونوادت رو داشته باشی؟! ای خاک بر سر تو و اون تحصیل علم و دانش‌ت.»

باز یکی دیگرم می‌گوید:«حالا اینکه یک شب یا ده شب دیگه هم توی بیمارستان بمونی چه فرقی داره؟ کی منتظرته؟ خواهرت؟ مادرت؟ اینجا که هیچکی منتظر تو نیست بدبخت.»

همه‌ام را توی خودم خفه می‌کنم. مثل یک بچه‌ی بی‌قرار، هوای مامان را کرده‌ام. آخ، مامان کاش درخت توت خشک شده‌ی حیاط‌‌مان بودم، وسط باد، وسط تگرگ، وسط باران، اما توی خاک خودم. بعد، تو هر روز می‌آمدی و آبم می‌دادی و من هم هرگز پای رفتن نداشتم.

بیرون دارد یک ریز برف می‌بارد. بی صدا، آرام. با اینکه پنجره بسته است اما بو دارد. برف بو دارد .بوی جنوب می‌آید. بوی ماهی دودی، بوی صخره‌ی خیس شده، بوی نم پیچیده به پاهای سبز علف های هرز، بوی انگشت‌های باران زده‌ی تو مامان.

یادت هست همیشه تعریف می‌کردی که دایی آرزو داشت توی آبادان خاکش کنند اما آن‌قدر ماند، آن قدر ماندگار شد که توی لندن مرد و همان‌جا هم خاکش کردند. مامان می‌ترسم یکی از این قصه‌ها شوم. می‌ترسم امشب همین‌قدر بی رحم و بارانی، من را به سمت دایی بکشاند.

سرما می‌پیچد توی تنم. خودم را به آن راه می‌زنم که داستانت را فراموش کنم. پنجره‌ی بیمارستان را نگاه می‌کنم. آن طرف‌تر، رودخانه است و ساختمان‌های بلند و نورانی. دلم برای پنجره‌ی اتاقم در تهران تنگ شده. پشت پنجره‌ام یک کاج بود و یک کوه نیمه برفی.

دوباره یکی‌ام می‌گوید:«حداقل آنجا که بودی توی دامنه‌ی کوه، دست خودت را می‌گرفتی و با دو تا از دوست‌های خل و چل‌تر از خودت، پول یک چای در کافه را جور می‌کردید و با هم خوش می‌گذراندید. خاطره می‌ساختید. حالا خودمانیم. این رودخانه را چندبار خاطره کرده‌ای؟! جز همین نگاه مه آلود و غم زده؟! جز هر روز نگاه مکرر به روخانه و به یاد و خاطره کوه نیمه برفی؟! حالا گیریم دو بار هم با آن دو دوست فارسی زبانت نشسته‌اید لب آب. آخرش با خودت نگفتی کاشکی تنها بودم. گفتی یا نگفتی؟! اصلا نفهمیدی کی بودند؟ چی بودند؟ چی می‌گفتند؟ همینجوری یک سری کلمه‌های فارسی بلغور کردید و فکر کردید دوست شده‌اید؟!»

نه جانم، خودت بهتر می‌دانی که دوستی، زمان می‌برد. موقعیت‌های متفاوت می‌خواهد. خنده می‌خواهد. گریه می‌طلبد. قهر می‌خواهد. آشتی می‌طلبد. اینکه یکی‌شان بلند بلند خندید و زد پشت کمرت و گفت:«اسمتو تو اینستاگرام هم بگو داشته باشمش.» یعنی با هم دوستید؟! اینکه دیگری‌شان، توی فیس‌بوک ادت کرده و دو بار هم همان اوایل لایک‌ات کرد، یعنی با هم دوستید؟!

چرا پرستار نمی‌آید، بگوید چیزی‌ت نیست. می‌توانی بروی. مرخصی. چرا اینقدر طولانی شد؟ روزها را حساب می‌کنم. یادم می‌آید امشب یلداست. طولانی‌ترین شب سال که یک دقیقه از بقیه‌ی شب‌ها بلندتر است. همان یک دقیقه دارد کار خودش را می‌کند.

دوباره دلم می‌گیرد. حتما همه‌شان دور هم جمع شده‌اند و رفته‌اند خانه‌ی خان ننه و انار و هندوانه می‌خورند.

یکی دیگرم به طرز غیرمنتظره‌ای می‌گوید:« بیچاره، خان ننه هم می‌میرد و تو نمی‌بینی‌اش. اصلا باخبر نمی‌شوی.»

نکند خان ننه مرده است؟ نکند مرده باشد و به من چیزی نگفته باشند؟ نکند من همین‌جا گوشه‌ی سرد این بیمارستان سفید به طرز مرموزی بمیرم؟

پرستار از راه می‌رسد و قایقم را سریع تر پارو می‌زنم. از طوفان، حسابی فاصله گرفته‌ام. از اصطلاحات پزشکی که تند تند می‌گوید هیچی نمی‌فهمم. برای اینکه خودم را نبازم می‌گویم، خوب او هم از شب یلدا و یک دقیقه بیشتر و فال حافظ گرفتن هیچی نمی‌فهمد.

درنهایت می‌گوید همه چیز خوب است و لیست دارو و وسایل‌های ورزشی برای تمرین پای آسیب دیده‌ام را به دستم می‌دهد.

از اتوبوس پیاده می‌شوم و با پای ضرب دیده‌ام تا خانه می‌دوم. من زنده‌ام و حالم خوب است. ردپایم روی برف‌های تازه می‌ماند. می‌آیم خانه. یخچال را باز می‌کنم. نه انار دارم. نه هندوانه، نه آجیل و نه هیچ تنقلات دیگری. یک تکه کالباس را از فریزر بیرون می‌آورم.

باید سریع‌تر به مامان زنگ بزنم تا با هم برویم به آن سالی که بابا زنده بود و شب یلدا با هم رفتیم خانه‌ی خان ننه. نوبتی حافظ خواندیم. من تازه الفبا را یاد گرفته بودم و برایم سخت بود. اما می‌خواستن من را هم داخل آدم بیاورند و اصرار می کردند تو هم بخوان.

چاپ شده در مجله ی نبشت

صدای ریز ریز کردن دستمال کاغذی می‌آمد. حوصله‌اش را ندارم. می‌خواهم ولش کنم به حال خودش باشد. آدم باید هرچندوقت یکبار این جوری هم بشود. اینجوری که به دلایلی مجهول بنشیند و دستمال کاغذی‌های خانه را ریز ریز کند. لپ تاپم را بستم. برگشتم. دیدم سرش را بین دو دست گرفته. مو‌‌های سیاه چربش را روی صورتش ریخته بود. چشم هایش دیده نمی‌شد.

گفتم: «چی شده باز؟»

هیچی نگفت و دستمال کاغذی‌های ریز شده را ریزتر کرد.

«چته خانوم دکتر؟ این اداها چیه؟»

با خودم می‌گویم، خب طبیعی‌ست. تو هم نه سال ایران نرو. خانواده ات را نبین. خودت را توی سلول تحقیق و پژوهش حبس کن، ببین اینجوری می‌شوی یا نه؟ کم خوابی و رفتن به دانشگاه و بیمارستان و سروکله زدن با یک مشت دانشجو را هم بهش اضافه کن. اما امروز روز خوبی نبود؟ حداقل برای امروز نمی‌توانستم دلیلی پیدا کنم.

«با توام. می‌گم چته؟ باز، ننه من غریبم بازی درآوردی تو؟ ببین خانوم دکتر می‌دونی الان چند صد تا آدم آرزو دارن جای تو باشن؟ دیوونه، با توام. خانوم دکتر نیستی که هستی، تو بهترین دانشگاه ‌‌های ایران و آمریکا درس نخوندی که خوندی، کار خوب نداری که داری، وسط قلب دنیا داری زندگی نمی‌کنی که می‌کنی. تازه از همه مهم‌تر، فردا می‌شی رئیس بخش بیمارستان. مطمئن باش این الکس بی‌خودی به کسی مصاحبه نمی‌ده. بهت قول می‌دم همه‌ی این کارها فرمالیته است و انتخابت کردن. روانی‌ای تو، دختر!»

با صدای تودماغی‌اش می‌گوید: «ماهم با این وسط دنیا خودمونو خر کردیم.» پوزخند می‌زند:‌«هه! قفس طلایی…» سرش را تکان می‌دهد و گیسوان سیاهش لحظه‌ای موج می‌گیرد.

«غصه نخور بهار خانوم. تو که نه سال صبر کردی، شیش ماه دیگه هم روش خانوم نخبه. پستچی در می‌زنه و می‌گه بفرمایید کارت سبزی ست تخفه‌ی درویش!» و بعد به طرز تابلویی بحث را عوض کردم:‌«راستی امروز صبح پستچی برات یک جعبه‌ی گنده همراه یک بسته‌ی کوچیک آورد. گذاشمتش گوشه‌ی اتاق. بسته کوچیکه رو که می‌تونم حدس بزنم. کُت خانوم استاده، ولی بسته بزرگه چیه، بهار؟ مشکوک می‌زنی. یه کمم سنگین بود. زودپز که نخریدی بیان دودستی تحویل اف‌بی‌آی‌مون بدن.»

بهار، باز هم هیچ نمی‌گوید. من هم دیگر حرفی ندارم. صدای تق تق ساعت دیواری فاصله‌ی دومتری میان ما را پر می‌کند. سعی می‌کنم خودم را مشغول نشان دهم. این‌طوری همه چیز عادی می‌شود. اینکه او یواشکی در خانه‌ای که از مو‌‌های چرک و حمام نرفته‌اش ساخته گریه کند، عادی ست. اینکه او سکوت کند و جواب من را ندهد، عادی‌ست. اینکه حرفی بین‌مان نیست هم عادی‌ست. دم دست ترین مشغولی‌ها خیره شدن به دقیقه‌ها و قدم‌های استوارشان است. به ساعت نگاه می‌کنم. یک جوری با دقت نگاه می‌کنم که یعنی الان دارم مهم‌ترین کار دنیا را انجام می‌دهم و مثلا اینکه دیگر با تو حرف نمی‌زنم و سوالی نمی‌پرسم به این دلیل است که الان سرم زیادی شلوغ است.

آن روز بهار آمد خانه. دو جعبه‌ی بزرگ در دستش بود. روی جعبه‌ها نوشته بود مید این چاینا. جعبه را باز کردیم. همین ساعت بود. یک ساعت سفید ساده که عقربه‌ی ثانیه اش قرمز بود. یک ساعت دیگر هم بود عین همین.

گفتم:«بهار، می‌خوای این یکی رو کادو بدی؟ کجا دعوت شدی شیطون؟»

بهار خندید و گفت: «نه، راستش می‌خوام یکی رو ساعت ایران تنظیم کنم و دیگری رو ساعت آمریکا. اینجوری راحت تره؟ نیست؟»

هر دو ساعت را وسط دیوار پذیرایی آویزان کردیم. حالا دو ثانیه‌ی قرمز داشتیم. هر کدام به رسم خودشان می‌دویدند. یکی به وقت تهران و خیابان ولیعصر. دیگری به وقت نیویورک و برج ‌‌های دوقلو.

یک روز مادر بهار زنگ زد و به او گفته بود: «دخترم نجیب باش. هرجایی هستی فراموش نکن از کجا آمده ای و کمی‌ هم به فکر خانواده ات و آبروی آن‌ها باش.» بعد کمی ‌لحنش عوض شده بود و گفته بود: «عکس پارتی و هر غلط دیگه‌ای هم که می‌کنی و هر کوفت و زهرمار دیگه ای هم که دوستات می‌خورند رو تو در و همسایه و تو اون اینترنت ذلیل شده پخش نکن. نجیب هم نبودی، نباش. خانوم هم نبودی، نباش. اما حداقل خودت را نجیب نشان بده. خودت را خانوم نشان بده. اصلا تو مگه خیر سرت دکتر نیستی؟ مگه نمی‌گی داری توی بهترین دانشگاه دنیا درس می‌خونی؟»

آخر سر هم شنیدم که مامانش گفت: «بهارجان، مامان، من به خاطر خودت می‌گم. بهتره دیگه حرف اضافه هم نزنیم و…»

آن روز وقتی بهار تلفن را قطع کرد، علت اصلی مهاجرتش را فهمیدم. همین حرف‌های اضافه‌ علت اصلی بودند. تکان ‌‌های اضافه، حرف‌های زیادی، تجربیات بیش از حد، مو‌‌های مازادِ بیرون آمده از مقنعه و. . . همان روز بهار، درب اتاق را محکم بست. آمد وسط پذیرایی ایستاد. صندلی گذاشت و ساعتِ به وقت کتابفروشی‌های انقلاب و آش نیکوصفت و کافه هنر را کَند و گذاشت داخل جعبه‌ی مقوایی. دهان جعبه را هم محکم با چسب بست تا صدای خفه شدن مردم در بی آر تی ‌‌های انقلابِ ساعت پنج عصر را نشنود. حالا از همان موقع فقط یک ساعت داریم که به وقت نیویورک است و یک برج نیمه کاره که یادبود درحال ساخت برج ‌‌های دوقلوست. بهار را نگاه می‌کنم. چند موی بلند سفید به گوشش چسبیده. موهایش دارد به زمستان نزدیک می‌شود. دست هایش عرق کرده و تابستان است. توی جانش هم که مدتهاست پاییز خانه کرده. پس خود بهار کجاست؟

دستی به به شانه‌اش می‌زنم. فقط یک ثانیه. زودی دستم را می‌کشم. فکر می‌کنم اگر بیشتر از یک ثانیه طول بکشد خیلی ترحم انگیز است. «خوب بهارجان، تو که خودت بهتر از من می‌دونی این چیزهارو. آدم دلتنگ می‌شه بعضی وقت‌ها. حتی دلش برای لج و لج بازی با مامانش، دعوا با برادرش، قهر کردن با خواهرش هم دلتنگ می‌شه. حالا این هارو ولش کن. نگفتی توی جعبه بزرگه چی داری؟ راستی کت و شلوارت رو پوشیدی، ببینی اندازه ات هست یا نه؟»

موبایلش را از روی میز بر می‌دارد. دنیال چیزی می‌گردد. این بار نوبت بهار است که خودش را مشغول نشان دهد. هیچ وقت جای بهار نبودم. برای من همه چیز فرق داشت. از اول هم نمی‌توانستم حرف ‌‌های بهار را بفهمم. رفت و آمد من راحت بود. هر وقت دلم تنگ می‌شد، یک بلیط می‌خریدم و می‌رفتم ایران. بعد دهانم را پر از گرد و خاک وطن می‌کردم و سعی می‌کردم تا خود فرودگاه ج. اف. ک. نگهشان دارم. اما بهار نمی‌توانست. ویزایش دانشجویی بود و یک بار ورود.

یک بار«آنی» دوست چینی مان را دعوت کرده بودیم خانه. هرچقدر برایش ویزای یک بار ورود را توضیح می‌دادیم نمی‌فهمید. می‌گفت «یعنی یک بار وارد می‌شوید و دیگر نمی‌توانید خارج شوید؟»

ما هم باسر می‌گفتیم: «آره، دقیقا!»

 می‌گفت: «نمی‌شه. امکان نداره. اصلا مگه می‌شه؟ شاید خیلی طول بکشه. اصلا چطور ممکنه؟ انسانی نیست. من که تا حالا نشنیدم. هیچ کشوری اینجوری نیست.»

بهار گفت: «می‌شه خارج شد ولی ریسکش زیاده. معلوم نیست دوباره کی بهت بدن. یعنی به جوریه که بهتره نری.»

«آنی» اصلا نمی‌فهمید و می‌پرسید:‌ «یعنی تا کی ممکنه طول بکشه؟»

ما دست‌هایمان را به همراه ابروهایمان بالا دادیم که یعنی معلوم نیست.

«آنی» سرش را به طرف بهار چرخاند و گفت: «تو دلت برای خانواده ات تنگ نمی‌شه؟»

بهار سرش را پایین انداخت و از اینکه به طور ضمنی به خودخواهی، بی عاطفگی و نوعی از جاه طلبی متهم شده بود، غصه دار شد و با همان سری که پایین بود، گفت: «یاه، آف کورس!»

گفتم: «استاد، شما الان دو ساعت تو گوشی تون دنبال چی می‌گردین؟»

الف میانی استاد را به شیوه‌ی غلیظ فارسی کشیدم و «س» و «ت» را به شیوه‌ی بریتیش از لوزه‌المعده بیرون آوردم.

پوزخند می‌زند و می‌گوید: «کم مسخرمون کن دختر. این همه هم درس خوندیم به امید همین اسم استادی. آخرش هم اومدیم امریکا، کسی استاد هم صدامون نکرد. استاد بخوره تو سرشون، اسمم رو هم نصفه نیمه می‌گن. نه «ه» دو چشم درست حسابی داره، نه الف کشیده‌ی بهارو. جون به جونشون هم بکنی آدم سرعت و بدو بدو کردن‌اند. در این حد که واسه کشیدن الف بهار هم وقت ندارند.»

دندان ‌‌های بهار از این حرف‌ها بیرون می‌ریزد. به طرز غمگینی می‌خندد. صورتش قرمز شده و قیافه‌ا‌ش بین خنده و گریه گیر کرده.

«اصلا بهار، تو از اولش آدم نبودی. اولین بار که دیدمت هم همینجوری عین الان پوزخند می‌زدی. زهرا بهم گفت باید بهارو ببینی. گفت، لعنتی خیلی باهوشه. شاگرد اول دانشگاه ست. رتبه‌ی نوزده کنکوره. الان هم در شرف رفتنه. وقتی گفت، از کدوم دانشگاه پذیرش گرفتی از حسودی داشتم می‌مردم. دلت خوش نشه ها، اون موقع چون نمی‌شناختمت بهت حسودی می‌کردم. الان که من نباشم، افتادی مردی!»

کمی ‌بیشتر می‌خندد و می‌گوید:‌ «ستاره، تو هم خیلی بدشانسی. فکر کنم بزرگترین اشتباه زندگی‌ت همین دوست شدن با من بود. باورت می‌شه نه سال از اون موقع می‌گذره؟»

«در بزرگترین اشتباه زندگی کاملا باهات موافقم. ولی می‌گم خوب شد تو بزرگ شدی، آ. یه کم قیافه‌ت جا افتاد. اون روز یه مقنعه‌ی کج و کوله پوشیده بودی با یه مانتوی کوتاه گشاد. روشم از این کاپشن بادی‌‌‌های موتورسواری. رنگ شم یادمه تازه. جیگری بود. خلاصه جیگری بودی، تو هم واسه خودت.»

دو تایی می‌خندیم. بهار با بغض می‌خندد و دوباره سرش را توی گوشی‌اش فرو می‌کند.

تا شش ماه اول انگار دنیا را بهش داده بودند. از همه چیز نیویورک تعریف می‌کرد. به همه چیز آمریکایی‌ها غبطه می‌خورد. هر اتفاق کوچکی یک حسرت جدید بود برایش. می‌آمد خانه و می‌گفت: «آخه ستاره نگاه کن شهرشونو. یک بهشت کامل! از هر جای شهر یه رودخونه و دریاچه ای رد شده. آسمونش صافه همیشه. معماری خونه‌هاشون بی‌نظیره. همه‌ی خونه‌ها، پله‌ اضطراری دارند. همه‌ی خونه‌ها با یه سنسور کوچیک تو اتاق‌ها و آشپزخونه به اداره‌ی آتش نشانی وصل می‌شن. همه‌ی خونه هاشون پارکت چوبی دارند. هر طرف اتاقت چهارتا چهارتا شارژر برقه. اصلا همین شارژر برق. من تو ایران همیشه برام معضل بود. بیشتر خونه‌ها شیروونی‌های قشنگ دارند. حیاط تزیین شده دارند. یخچال و گاز و مایکروو دارند. خوب ستاره چی از این بهتر؟»

یک روز هم با جیغ و خوشحالی آمد خانه. برای اولین بار ماشین بستنی فروشی دیده بود. یک ماشین کوچک با بستنی ‌‌های مختلف و یک موسیقی مخصوص در خیابان‌ها و کوچه‌ها می‌چرخد و بستنی ‌‌های رنگ به رنگ قیفی می‌فروشد. همان روز گفت:‌ «می‌دونستم شهری که روی آب ساخته شده باشه یه جزیره‌ی افسانه‌ایه.»

از در و دیوار و دودکش خانه‌ها و گربه و سطل آشغال و چراغ قرمز و خط‌کشی خیابان‌ها عکس می‌گرفت. اولین بار که با هم رفتیم مترو، یک گروه موسیقی وسط سالن مترو جاز می‌زدند و می‌خواندند. کمی ‌آن طرف تر یک گروه چینی رقص رباتیک انجام می‌دادند. همه‌ی این‌ها را با شیفتگی نگاه کرد و قربان صدقه‌ی نیویورک رفت. اما قسمت اصلی جایی بود که یک خانوم ایتالیایی داشت اپرا می‌خواند. بهار، همان جا میخکوب شد. با حیرت نگاه می‌کرد و می‌گفت: «ستاره این صداش از یه دنیای دیگه میاد. خیلی اهوراییه.» این را که می‌گفت، چشم هایش داشت سنگین می‌شد. نزدیک بود گریه‌اش بگیرد. رویش را برگرداند که یعنی دارد داخل کیفش دنبال یک کتاب می‌گردد. اولش فکر می‌کرد همه‌ی آدم‌ها لبخند به لب دارند. همه دارند به نشانه‌ی محبت به او لبخند می‌زنند. تا حدی هم درست فکر می‌کرد اما نمی‌دانست خودش هنوز در مرحله‌ی لبخند است. نمی‌دانست این مرحله از اولین مراحل مهاجرت است. لبخند بی‌زبانی که جاندار است و می‌تواند ارتباط برقرار کند. لبخندی که به تنهایی می‌خواهد بار سنگین زبان را یک تنه به دوش بکشد. یعنی کسی که بیشتر از همه لبخند به لب داشت بهار بود تا دیگران. بعد از آن بهار تصمیم گرفت سفیر صلح بشود و ایران را به هر آدمی‌که می‌بیند و می‌شناسد به عنوان مظهر مهمان نوازی و فرهنگ و صلح و دوستی معرفی کند. از یک دوست سنگالی شروع کرد و گفت:«آیم فرام ایران» و منتظر بود دوست سنگالی قربان صدقه‌اش برود و کلی ذوق کند. اما دوست سنگالی گفته بود: «عراق؟ ایران؟ چطوری می‌نویسید؟ اسپلش کن لطفا؟ تا به حال نشنیده‌ام.»

بهار کمی ‌ناامید شد و سراغ یک دوست کاستاریکایی رفت و او کمی ‌ذوق کرده و گفته بود می‌دانم زبان شما عربی‌ست. بهار هم توضیح داده بود که الفبای ما با عربی مشترک است اما زبان‌مان فارسی‌ست. دوست کاستاریکایی هم به نشانه‌ی فهمیدن سری تکان داده بود، اما فردای همان روز وقتی بهار به او گز تعارف کرده بود، دوست کاستاریکایی با لهجه‌ی غلیظ گفته بود: «شکرا!»

سفیر صلح بودن بهار در همین مرحله به پایان رسد. یک روز آمد خانه. پکر بود و ناله گون و شروع کرد به غر زدن که حالم از متروی نیویورک به هم می‌خوره. از اینکه همه جاش بوی جیش میاد و گوشه گوشه‌اش هوم‌لس خوابیده. برایم تعریف کرد امروز وقتی سوار مترویی بوده که به سمت وال استریت-مرکز پول دنیا- می‌رفته دو بیخانمان را دیده که با هر حرکت قطار، تعادلشان را از دست می‌دادند و به پایین صندلی‌ها می‌افتادند. می‌گفت یکی شان انگار مرده بود و وقتی درحال پیاده شدن بوده یکی از بی خانمان‌ها هم با او پیاده شده و گوشه‌ای نشسته و بالا آورده.

نمی‌دانم شروعش از آنجا بود یا نه اما از آن به بعد، بهار، به همه چیز گیر می‌داد. یک روز آمد خانه و گفت: «مرده شور این در‌‌های بزرگ شون رو ببرن. من نمی‌دونم این درب ‌‌های سنگین رو برای چه آدم‌هایی ساختن؟ فکر می‌کنن همه قهرمان وزنه برداری‌اند؟»‌ و بعد:  «اصلا چرا این شهر پر از آشغال ‌‌های روی هم جمع شده است؟ چرا شهرداری فقط هفته ای یک بار زباله ‌‌ها را جمع می‌کند؟ چرا این شهر کوچه‌ی بن بست ندارد؟ چرا از وسط کوچه هایش جوی آب رد نمی‌شود؟ چرا صبح و شب صدای آژیر پلیس توی خیابان می‌پیچد؟اصلا چرا اینقدر زمستان ‌‌های سردی دارد؟ چرا باد دارد و. . .؟»

کمی بعد: «من باید هرچه زودتر این پست دکتری رو تموم کنم و برگردم ایران. ببین ستاره، هرچقدر هم اینجا از نظر علمی‌ بهتر باشه که واقعا هم هست، کشور ما که نیست. ما باید درک کنیم که به این فرهنگ و این ادم‌ها و این جامعه تعلقی نداریم. من واقعا روابط شون رو درک نمی‌کنم. ازدواج ‌‌های یکسان دختر با دخترشون رو. پسر با پسرشون رو. برنامه ‌‌های تلویزیونی شون رو، تبلیغات مزخرف شون رو، مصرف گرایی، پول، کار. این‌ها دیوونه‌ان، ستاره. ساعت نهار که میشه همه یه تیکه پیتزا دستشون گرفتن تو خیابون، راه می‌رن. همینطوری که دارند راه می‌رن یه گازی هم به پیتزاشون می‌زنن که تو وقتشون صرفه جویی کنن. تازه یه چینی رو دیدم که هم راه می‌رفت، هم تبلت دستش بود و می‌خوند، هم پیتزاشو می‌خورد. واقعا با اینا چی کار می‌کنیم؟اصلا من از همون اول هم اومده بودم که برگردم.»

آن پست دکتری تمام شد و یک پست دکتری دیگر بهش پیشنهاد شد و بهار بدون لحظه ای درنگ و تردید آن پست را هم پذیرفت.

«این عکس رو بهت نشون دادم، ستاره؟»

«به به خانواده‌ی محترم. این رنگ مو چه به مامانت میاد. فرخ هم خوب توپر شده، ها.»

«آره مامان همیشه از مو‌‌های سفید وحشت داشت. مامان برعکس منه. این شیرینی‌هارو زنش، یگانه درست کرده. مامانم ی‌گفت عمو و پسرعمو فرخ و یگانه تو عید چند روز خونشون بودند. می‌گفت هر صبح از بوی نون تازه و شیرینی ‌‌های که یگانه درست می‌کرد از خواب بیدار می‌شدند.»

«هنوز کاشان زندگی می‌کنند؟ اداره برق بودند؟آره؟»

«آره جفت شون کارمند اداره برق‌اند.»

عکس را بزرگ و کوچک می‌کند. روی لب‌ها و چشم ‌‌های یگانه زوم می‌کند. حالا می‌فهمم اشک و آه هایش از کجا بلند می‌شود.

پسرعمو فرخ عاشق بهار بود. از کلاس هفتم هشتم شروع شد. آن موقع که بهار در کاشان زندگی می‌کرد، پسرعمو فرخ عاشق بهار بود. آن موقع که بهار رتبه‌ی دو کنکور

چاپ شده در مجله ی ادبی نبشت

صدیقه گفت دوره‌اش تمام می‌ شود. گفت تا یک ماه دیگر این دوره را تمام می‌‌کند و وارد مرحله‌‌ی بعدی می‌‌شود. مریم رو به صدیقه کرد و گفت: «می‌شه شماره‌‌ی اونجارو به من هم بدی؟ من هم دیگه باید کم کم به فکر باشم.»

صدیقه گفت: « آخه تو بهتره برای کالج اقدام کنی. رشته‌‌ی تورو نیاز دارن. من الان دو سالِ راه رو رفتم. خیلی طول بکشه دو سال دیگه ست. مال رشته‌‌ی  تو کمتر می‌ شه زمانش.»

توی کافه نشسته بودیم. گوشه‌‌ی رو به پنجره را انتخاب کرده بودیم. از توی پنجره، تئاتر شهر، زیر لایه‌‌‌ای از دود و سیاهیِ  و یک آسمان نیمه آبی دیده می‌ شد. هر دو دقیقه یک‌بار هم «بی آرتی»های قرمز رد می‌شدند. اتوبوس‌های قرمزی که تازه وارد تهران شده بودند تا جمعیت را از این شهر به آن سر شهر ببرند.

حرف رفتن بود. آنقدر حرف رفتن بود که عکس روی گوشی موبایل صدیقه یک خانه‌‌ی سفید بود وسط یک جنگل سبز. روی پنجره‌‌ی خانه‌‌ی سفید، دو گلدان بزرگ با گل‌های صورتی و قرمز دیده می‌‌شدند. گل‌های صورتی، شبیه گلسری بود که از زیرِ شال نازک مریم پیدا بود.صدیقه می‌‌گفت عکس خانه‌‌ی رویایی‌اش در کاناداست و من فکر می‌کردم صدیقه هم می‌تواند مثل مریم یک کلیپس گل‌دار صورتی بخرد و چهار سال از عمرش را صرفه جویی کند.

عکس روی گوشیِ مریم یک آسمان آبی با ابرهای سفید بود. به مریم هم باید می‌گفتم از این تهران لعنتی دل بکن و برو رامسر یا جواهرده یا انزلی. مریم گفت: «به هرحال باید از این خراب شده رفت.»  مریم روی حرف «خ» تشدید گذاشته بود. به یکباره مریم و صدیقه به طور همزمان به من نگاه کردند و گفتند: «خوب تو چرا نمی‌ری؟ تو که برادرت هم اونجاست«

منتظر جواب من نماندند و برنامه‌های رفتنشان را ادامه دادند. بعد، نور موبایل‌شان خاموش شد. دیگر نه خبری از خانه‌‌ی  سفید ویلایی در کانادا بود و نه آن آسمان آبی لطیف. صدای صدیقه و مریم می‌آید. دارند با هم راجع به افرادی که می‌شناخته‌اند و به آسانی رفته‌اند،حرف می‌زنند. منتظر پاسخ سوال‌شان هم نمانده‌اند. سوال پرسیده بودند دیگر. گفته بودند «پس تو چرا اینجایی؟» اما سوال‌شان صرفا جملاتی بود برای خالی نبودن فضای کافه کنار شیرقهوه و شیک شکلاتی و پنجره‌‌ی  رو به تئاتر شهر.

من باید به هفته‌‌ی  دیگر فکر می‌کردم. باید خودم را برای مصاحبه در دانشگاه دامغان آماده می‌کردم. دانشگاه‌شان تازه تاسیس است. حتما به یک استاد رتبه یک رقمیِ کنکور هم نیاز دارند. دامغان کجا بود؟ نزدیک سمنان است؟ هر روز از تهران بروم دامغان و شب‌‌‌‌ها برگردم تهران؟ یا بهتر است یک خانه‌‌ی نقلی نزدیک دانشگاه داشته باشم و آخر هفته‌‌‌‌ها برگردم تهران؟ حتما اگر بفهمند من مجردم و می‌خواهم برای خودم تنهایی خانه داشته باشم، بساط می‌شود. تازه برورویی هم که دارم. می‌روم کم کم با شهر و مردمانش آشنا می‌شوم. پسته هم دارند، خوب است.

گذشت تا بفهمم،«رفتن»، یک گیاه جان‌دار است. یک گیاه که می‌پیچد دور رگ‌هایت و با برگ‌های سبز و روشن‌اش وسوسه‌ات می‌کند..

نشسته‌ایم در کافه. روی میز، یک کلاه مشکی بزرگ با پاپیونی براق دیده می‌شود. یک گوشی آیفون سیکس پلاس جدید هم آن طرف‌تر است. یک بادبزن چوبی  با طرحِ گل‌های نارنجی هم آن گوشه‌‌ی  میز است و یک گوشی آیفون دیگر که مدلش یک شماره از سیکس پایین‌تر است هم در گوشه‌‌ی  دیگر است. من هم انگشت‌هایم را گذاشته‌ام روی میز و ضرب آرامی را شروع کرده‌ام.

«فِندی» رو به «زینا» کرد و گفت: «من شش ماه برلین زندگی کردم. به نظرم خیلی تمیزه. تمیزترین شهری که تا به حال دیدم.»

«فندی» سعی می‌ کرد انگلیسی را بدون «ق»های غلیظ فرانسوی حرف بزند. گاهی هم یک «ق» کوچک با دو نقطه‌‌ی  ظریف و قوسی نَمور ته جمله هایش شنیده می‌شد.

«یوریکو» دستی به موهای صافش کشید. رو به فندی کرد و گفت: «من تا به حال پاریس نبودم اما فکر کنم غذاهای شیرین فرانسه خیلی به غذاهای ژاپنی نزدیک باشه. من واقعا دوست دارم زندگی کردن تو فرانسه رو تجربه کنم. مخصوصا روستاهای کوچیک و خوش آب و هوایی که در حاشیه‌‌ی  پاریس هست.»

چشم‌های بادامی «یوریکو» موقع حرف زدن، کشیده تر به نظر می‌رسید و تبدیل به یک خط صاف سیاه می‌شد.

«زینا» دستی به گردن سفید کک و مک دارش کشید و گفت:» به نظر من نیویورک افتضاحه. اصلا شرایط بیمه و درمان‌ش مناسب نیست. همه جای آمریکا بیمارستان‌هاش مزخرفه. آلمان از این نظر خیلی خوبه اما من شنیدم سوئیس از آلمان هم بهتره. تصمیم گرفتم بعد از اینکه از اینجا برگشتم یک مدت سوییس زندگی کنم.»

به «مارلین» نگاه می‌ کنیم. «مارلین» در نیویورک به دنیا آمده بود. حتما او راضی بود. حتما خوشحال بود و پیش خودش می‌ گفت:«کجا بهتر از آمریکا و کجا بهتر از نیویورک‌اش؟» وقتی اینجا زندگی می‌کنی مثل این است که همه جای دنیا زندگی کنی. و البته همه جای دنیا یعنی هیچ جای دنیا. و هرچیزی که با خود،«همه» را داشته باشه می‌تواند به راحتی «هیچ» را هم داشته باشد. صفت هیچ و همه فاصله‌‌‌ای ندارند.

چاپ شده در مجله ی ادبی نبشت

حالا خوبی‌‌‌‌‌ها و بدی‌های مهاجرت باشد برای یک وقت دیگر اما از آن روزی که پوریا را وسط خیابان برادوی دیدم، فهمیدم کشف من بزرگتر از تمام کیفیات و کمیات مهاجرت است. کشف بزرگم این بود، آدم ‌‌‌‌ها نمی‌میرند. فقط از دنیایی به دنیای دیگر منتقل می‌شوند.

 حالا پیش خودتان می‌گویید: ” ای نویسنده‌ی ناشی. باید کشفت را می‌گذاشتی وسط داستان می‌گفتی. باید تعلیق می‌انداختی. هنوز نقطه‌ی عطف و گره افکنی و گره گشایی را یاد نگرفته ای؟! یا عده ی دیگری می‌گویند: ” الان شما تنهایی به این اکتشاف بزرگ رسیدید؟ یا با رفیق های دانشمندتان؟ ما هم که از اول همین را می‌گفتیم. اصلا درس دینی را چند شدی در دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه و فوق لیسانس؟؟ فقط اگر قرار بود یک چیزی از وطن اسلامی‌ات یاد بگیری، همین بود دیگر. “درمورد نکته‌ی اول، راستش حق با شماست. باید داستان را درست و حسابی پرداخت می‌کردم و فضاسازی و بعد ذره ذره از کشفم حرف می‌زدم. اما از شما چه پنهان که طاقت نیاوردم. درمورد دوم هم باز حق با شماست.

از اول هم به ما گفته بودند به دنیای دیگری منتقل می‌شوید و این دودنیایی بودن چه چیز خوبی‌ست. یک آرامش و طمانینه‌ی خاصی را در جان تک تک ما انداخته. ما خیلی خوشبختیم که دو دنیا داریم، این ‌‌‌‌ها اما نه. خیلی از این ‌‌‌‌ها دو دنیا ندارند. بیچاره ‌‌‌‌ها چون فقط همین یک دنیا را دارند مجبورند صبح تا شب کار کنند. هر روز یک ایده ی جدید داشته باشند. از یک آرزوی به آرزوی دیگر بروند. هیچ وقت بی خیال زندگی نمی‌شوند. از شصت، هفتاد سالگی شروع می‌کنند درس می‌خوانند، کارشان را عوض می‌کنند. دنبال علایق‌شان می‌روند. سر پیری می‌روند دانشگاه. می‌روند سر کلاس های هنری می‌نشینند. می‌روند روی صدایشان برای خوانندگی کار می‌کنند. می‌روند طراحی وب و کامپیوتر یاد می‌گیرند. که مسلما همه‌ی این کارها، مصداق بارز سر پیری و معرکه گیری‌ست دیگر.

 آدم توی این سن، توی لابیِ ورودی دنیای دیگر نشسته است. باید خودش را برای لحظه‌ی باز شدن درب‌ها آماده کند. این همه چسبیدن به این دنیایی که به پشت بامش رسیده است، چه فایده ای دارد؟ حالا من افتاده‌ام توی دنیای دوم. آخر می‌دانید مهاجرت نوعی مرگ است و رفتن به دنیایی دیگر.

 توی این دنیای دوم، علاوه بر مرده‌های دنیای اول، زنده‌های دنیای اول هم حضور دارند اما ترجیحاتشان نسبت به دنیای اول متفاوت است. مثلا پریروز پسرعمه قاسم را دیدم که در دنیای اول محافظ آقای بوق بود. در دنیای اول پسرعمه قاسم، ریش سیاه کوتاهی داشت. ریشش نافرم بود و شبیه تنک های بیابان یک‌جا پرپشت بود و جای دیگر کم پشت. چشم‌های سیاه درشت داشت و از جیب شلوارش هم ادامه‌های یک تسبیح دانه درشت، آویزان بود.یک‌بار به خاطر اینکه من از آقای بوق انتقاد کردم، دو ماه با من حرف نزد و روابط خانوادگی‌مان شکرآب شد. پریروز وقتی پسرعمه قاسم را در خیابان دیدم، کمی تعجب کردم. ریش‌هایش را مرتب کرده کرده بود. ریش‌هایش کمی بور شده بود. شلوارک آبی پوشیده بود و سوار دوچرخه بود. به جیب شلوارکش نگاه می‌کنم اما خبری از تسبیح نیست. قلاده ی یک سگ قهوه‌ای هم به دسته‌ی دوچرخه‌اش وصل کرده بود.

 پسرعمه قاسم پا می‌زد و سگ هم به همراه دوچرخه می‌دودید. زبان سگ بیرون بود. صحنه‌ای دلخراشی بود. دلم برای سگ بیچاره سوخت اما انگار سگ هم بدش نمی‌آمد و ادامه می‌داد. چندبار دیگر هم پسرعمه قاسم را به همراه سگش دیدم. یک بار خیلی به هم نزدیک بودیم و می‌خواستم بپرسم از آقای بوق چه خبر؟ که سگ اش شروع کرد به غرولند کردن و تلاش کرد دنبال من بدود. من هم تا نفس داشتم دویدم و پسرعمه قاسم را دیدم که موزیانه می‌خندید. چون پسرعمه قاسم از زنده‌های دنیای اول بود کمی به نظریه ام مشکوک شدم.

 با خودم قرار گذاشته بودم که هرگونه تغییری برای مرده های دودنیایی، پذیرفتنی‌ست اما نسبت به زنده‌های دودنیایی کمی محتاط‌ تر بودم. آن ‌‌‌‌ها نباید بیش از حد تغییر می‌کردند. چون همزمان داشتند در دو دنیا زندگی می‌کردند. برای اثبات نظریه یک روز که با خانواده حرف می‌زدم پرسیدم از پسرعمه قاسم چه خبر؟ بابا گفت: “تازگی های کمردرد دارد و پادرد. دکتر بهش گفته ورزش کن. این هم جوگیر شده رفته دوچرخه خریده.”

وقتی اسم دوچرخه آمد، قند توی دلم آب شد. نظریه هنوز پابرجا بود. از دودنیایی‌های دیگری که هر روز در ایستگاه اتوبوس می‌بینم، خاله سیماست که هشت سال پیش مرده است.

خاله سیما هروقت من را می بیند،خودش را به آن راه می‌زند. حتما به خاطر آن کفش‌های صورتی‌ست که می‌پوشد یا شاید به خاطر موهایش است که در این سن و سال یک روز گیس شان می‌کند. یک روز فوکول می‌گذارد. روز دیگر چتری توی صورتش می ریزد. روزهای بارانی، چترش را با رنگ لباس‌هایش ست می کند. در روزهای بارانی بیتشر نگاهش می کنم. شاید به من توجه کند اما حتی در روزهای بارانی هم که همه ی آدم های مهربان‌تر می‌شوند به من نگاه نمی‌کند. حتما از من خجالت می کشد. آخر،در آن دنیا همیشه می گفت: “دختر نباید رنگ‌های روشن بپوشد. گناه دارد.

” یک سال، چهارشنبه سوری همه دور هم جمع شده بودیم و از روی آتش می‌پریدیم. آن سال، پالتوی چرم مشکی مد شده بود. مشکی‌اش براق بود و کمی جلف. من کنار خاله سیما نشسته بودم. گفتم: “خاله اینقدر دوست دارم برم از آتیش بپرم ولی حیف که جنس این پالتو‌‌‌‌ها یه جوریه که زودی آتیش می‌گیره.” خاله سیما زیر لب گفت: “مواظب باش بساط آتیش جهنم ت نشه!” حتما به خاطر همین زخم زبان‌ها، حالا هم من را نگاه نمی‌کند.

 یک‌بار هم همسایه پایینی‌مان را دیدم. همان بود که همیشه صدای خواندن اش، اعصابم را خرد می‌کرد. همیشه داشت آواز می خواند. بلند بلند و بدون ریتم. توی خانه، توی ساختمان، توی راه پله‌ها، همه جا و همیشه داشت می‌خواند. وقتی دیدمش سریع شناختمش. خانوم زبردست بود. معلوم بود تجربه‌اش را هم زیاد عوض نکرده است. همینجوری در هر دو دنیا داشت علاقه‌اش را دنبال می‌کرد. خانوم زبردست، عادت داشت روسری‌های رنگ رنگی ساتن بپوشد. دو طرف روسری‌اش را مثل یک لوزی درست می‌کرد و از وسط با یک کلیپس کوچک می‌بست‌ شان. البته روسری فقط زمانی معلوم بود که چادرش را درمی‌آورد وگرنه که فقط چشم‌ها و گوشه‌ای از بینی عمل کرده اش پیدا بود.

 خانوم زیردست، هر سال مراسم مولودی داشت و در آن مداحی‌های شاد می‌خواند. یک بار با قربان صدقه و خواهش من را هم دعوت کرد. موقع مداحی، چشم‌هایش را می‌بست. دست‌هایش را از آرنج، خم می‌کرد و می‌چرخاند. گاهی هم به نشانه‌ی شادی، حرکات عجیب غریبی از خودش نشان می‌داد که من چندشم می‌شد. توی این دنیا هم از همان حرکات عجیب غریب موقع ناز کردن گربه‌ی خاکستری‌اش استفاده می‌کند. چشم‌هایش را بیش از حد در حالت بسته نگاه می‌دارد و با دست‌های از آرنج خم شده‌اش، موهای زبر گربه را ناز می‌کند. از کجا می‌دانم که زبر است؟! هنوز هم از این حرکاتش چندشم می‌شود. اینجا، موهایش را کوتاه کرده است و هنوز هم موقع خواندن، چشم‌هایش را می‌بندد.

 از مترو پیاده شدم و با اینکه دوسال از آمدنم به نیویورک می‌گذشت، مترو هنوز طراوت و تازگی اولیه اش را داشت. هنوز هم یک سازمان ملل کامل بود. یعنی سازمان ملل تر از سازمان ملل واقع در خیابان چهارده و یک بود. آدم‌های همه جای دنیا کنار هم می‌نشستند و کتاب می‌خواندند. کتاب، مجله، کیندل. بعضی‌‌‌‌‌ها با چمدان‌هایشان پیاده می‌شدند و بعضی دیگر با چمدان‌هایش سوار می‌شدند.

 نیویورک، شهر چمدان‌های سیار است. یک چمدان را می‌بینی که از وسط عطرفروشی‌های پاریس رسیده به نیویورک. چمدان دیگر از جنگ روسیه و اوکراین فرار کرده. یکی دیگر هنوز شن‌های خشک شده‌ی ساحل پورتوریکو را دارد. حتی یک بار توی یکی از چمدان‌ها دو بچه گربه بود. یک بار هم خانومی را دیدم که از توی چمدان کوچکش، کتاب‌های آخرالزمانی بیرون آورد و شروع کرد به تبلیغات دینی و فروختن کتاب. فهمیدم این خانوم هم دودنیایی شده. همان خانومی بود که توی متروی تهران، مقنعه ی چانه دار سیاه می‌گذاشت و دو روز در هفته از قم می‌آمد و توی مترو تبلیغات دینی و آخرالزمانی می‌کرد.

 روی صندلی گوشه‌ی مترو، یک آقایی نشسته بود که شبیه جلال بود. انگار خود جلال آل احمد بود. با تعجب به حرف‌های خانوم دودنیایی گوش می‌داد و زیر لب چیزهایی می‌گفت. حتما داشت می‌گفت:” هرکس باید امام زمان خودش باشد.” بگذریم. پوریا را می‌گفتم.

 از مترو پیاده شدم. جلوی درب های ورودی مترو منتظر دوستم ایستادم. همینطور که منتظر بودم، هلکوپتر‌‌‌‌ها را نگاه می‌کردم که هر کدامشان، بالای یکی از ساختمان ‌‌‌‌ها فرود می‌آمدند. یکی راست می‌رفت یکی چپ. یکی هم وسط آسمان ایستاده بود و منتظر بود. بانکدار‌‌‌‌ها بودند و هلی کوپترهای شخصی شان. داشتم پایین آمدن یکی از هلی کوپتر‌‌‌‌ها را نگاه می‌کردم که داشت می‌نشست که به یکباره یک نفر،خودش را پرت کرد توی پیاده رو. بعد هم گفت: “خودمو می کشم.” نه اسلحه داشت، نه چاقو و نه هیچ چیز دیگری. فقط دست‌هایش را دور گردنش جمع کرده بود . جمعیت دورش را گرفتند. پلیس که به دیوانه بازی‌های این شهر عادت داشت سلانه سلانه از دوردست دیده می‌شد.آدم ‌‌‌‌ها یک به یک می ایستادند و این قسمت کاملا برخلاف چیزهایی بود که قبلا از خارج شنیده بودم. مثلا می‌گفتند: “باز برو خداتو شکر کن که داری تو ایران زندگی می‌کنی. اینجا بیفتی بمیری هم کسی نگاهت نمی‌کنه.” حالا شاید تو خارج های دیگر اینطوری باشد اما اینجا همه جمع شدند برای کمک حتی پوریا.

 پوریا را عاشق بودم. دیوانه اش بودم. هر وقت می‌آمد توی کوچه فوتبال بازی می کرد، امتحان فردا را حتما زیر ده می‌شدم. پوریا چند سالش بود؟ شانزده؟ پانزده؟ یادم نیست. عاشقش بودم؟ الان که وسط این منهتن و این برج‌های بلند و این جمعیت سفید و سیاه و زرد و قهوه‌ای به پوریا نگاه می‌کنم، خیلی هم مطمئن نیستم که عاشقش بودم؟ دوستش چی؟ دوستش داشتم؟ نمی‌دانم. عشق هم مثل دشمن بود. دشمن‌های فرضی که در مدرسه و فامیل و خانواده و دوست و آشنا داشتیم تا عشق‌های فرضی. از نه سالگی که به سن تکلیف رسیدم، عشق به جانم چسبیده بود. اصلا جوری بهم چسبیده بود که بدون عشق مضطرب می‌شدم.

آنقدر محرم و نامحرم و طول نگاه و یک بار دوبارش را بهمان گوشزد کرده بودند که نمی‌شد عاشق کسی نبود. اولین بارش زمانی بود که نگاهم بیشتر از ۵ ثانیه طول کشید و شایان رو به رویم نشسته بود و داشت با فشار دست و دندان، اناری را می‌چلاند.همان موقع فهمیدم که عاشق شایان هستم. شایان پسرخاله‌ام بود. اما یک بار که به رسم قدیم با علی در کوچه، فوتبال بازی می‌کردیم. موقع پنالتی، علی که پشت توپ بود به من چشمک زد و توپ را به من پاس داد. همان‌جا از عشق علی به خودم آگاه شدم و با درد و شرمساری ناشی از خیانت، از عشقِ شایان، فارغ و عاشق علی شدم. خلاصه، تا مدت‌ها عشق مثل بند تنبان شل شده، هرجا که می رفتم با من می آمد. چند سالم بود؟ نه؟ ده؟

اما پوریا یک چیزی بیشتر از یک نگاه طولانی و چشمک و قیافه‌ی زیبا داشت. پوریا، از ته دل می‌خندید. سوار موتور می‌شد و از ته دل می‌خندید. از پشت خانه‌ی ما رد می شد و از ته دل می‌خندید. با دست‌هایش حرف می‌زد و از ته دل می‌خندید و همین کافی بود برای عاشق پوریا شدن. دو سال عاشق پوریا ماندم. اما نه فامیلی‌اش را می‌دانستم. نه می‌دانستم مدرسه‌اش کجاست، نه اینکه چی می‌خواند؟ فقط می دانستم دندان‌های سفیدی دارد که خنده

چاپ شده در همشهری جوان شماره ی 616

ساعت 5 که می شد همه ی خانواده به جز بابا پشت پنجره جمع می شدیم تا همسایه مان را که از سر کار برمی گردد دید بزنیم. اوایلش بابا معتقد بود که این هم مثل بقیه ی ماشین هاست دیگر. این کارها چیست که می کنید؟ تا اینکه یک روز بابا دور از چشم ما از کنار ماشین جدید آقای همسایه رد شده بود و داشت داخل ماشین را نگاه می کرد که اصوات ناهنجاری از ماشین بیرون زد. از همان موقع بابا هم به جمع خانوادگی پشت پنجره پیوست و ماشینِ پولدارترین ساکن ساختمان را نگاه کرد.
مامان گفت: این ماشین ها دزدگیر دارن. اسمشون هم پرایده. گفتم پراید؟ پراید دیگه چه اسمیِ؟
گفت اسمش خارجی ِ. تو دیکشنری چک کردم یعنی غرور.
غرور،شادی هم می آفرید. اینطوری که هر روز بچه ها اطراف غرور می دویدند تا صدایش را دربیاورند. یا حتی باعث خلاقیت و اختراعِ بازی های جدیدی مثل پرتاپ اشیا از راه دور به سمت غرور می شد تا تمرکز بیشتر بر اصلِ رقابت باشد به جای دویدن های مزمن و ترک کردنِ آنیِ صحنه ی جرم.
کم کم شهر پر شد از غرورهای سیاه و سفید و آن صدای اهورایی دزدگیر جای خودش را به فحش های وسط قیلوله و دم دم های صبح و نیمه های شب داد.
یک روز گفتند اسب ملی وارد بازار شد. بابا اسب نقره ای را به غرور ترجیح داده بود. حالا ما در ماشین مان صدای خانومی از آسمان هبوط کرده را داشتیم که وقتی بابا بیشتر از سرعت مجاز می رفت، می گفت:" آخه اینطوری با سرعت رانندگی می کنن گل من؟" یا وقتی یکی از ما از قصد، درب ماشین را باز می گذاشت می گفت: " یکی تون درب را نبسته شیطون بلاها" یا وقتی بنزین مان به نقطه ی قرمز می رسید می گفت:" جانا، آقا، سرور، حیف نیست بنزین تان اینقدر کم باشه؟"
او درواقع یک دزدگیر_درمانگر بود. یعنی هم جیغ و فریاد راه می انداخت و هم مناسبات اجتماعی فرهنگی حالی اش بود. اما بعد از یک مدتی صحبت ها و جمله های او هم برای ما یک جور دیگر شنیده می شد. مثلا وقتی درب ماشین باز بود انگار می گفت: "ای بر پدر و ... کسی که درب ماشین را نمی بندد." یا وقتی بابا خیلی تند می رفت می گفت:" من فقط دلم واسه زایمان مادرت می سوزه؟ به درک اینقدر تند برو که..." یا وقتی بنزین نداشتیم می گفت:" آخه لامصب این لکنده هم باید با یه کوفتی زهرماری راه بره دیگه؟"
همین شد که کم کم همه ی باغرورها و اسب دارهای شهر به این نتیجه رسیدند" درخت هر چه پر بارتر، صامت تر" و بعد شروع کردند به زبان کشیدن ماشین هایشان،چسب زدن به دهانشان و یا فرستادن شان به خانقاه برای گذراندن دوره های سکون و آرامش...

 چاپ شده در مجله ی ادبی نبشت

دست استخوانی‌اش را جلو آورد و تعارف کرد.  بد بود اگر قبول نمی‌کردم، مخصوصا که توی خیابان فشن هم ایستاده بودیم و دیده بودم که اوا با چه ذوق و سلیقه‌ای توتون‌ها را ریخت توی کاغذ سفید و با یک دستگاه کوچک کاغذ را پیچاند. می‌خواستم بگویم ممنون.  الان حسش نیست. اما دستش را با مهربانی جلوتر آورد.  دست دیگرش توی پالتوی بافتی بود که حتما اتیکت مید این اسپین نداشت.  دلیل نمی‌شود که آدم از اسپانیا بیاید و همه‌ی وسایلش مارک اسپانیا داشته باشد.  کدام یک از وسایل من «مید این ایران» بود؟!

همانطور که دستش نزدیک من بود، چروک‌‌های  بی حال روی کاغذ را دیدم.  دیدم کاغذ با صبوری تمام، توتون حجیم شده را داخل خودش بلعیده.  اوا همیشه کاغذهای روغنی کوچک داشت.  کاغذها را با همان دستگاه می‌چرخاند و لبه هایش را با تف به هم می‌چسباند.

لپ‌‌های  استخوانی اوا گل انداخته بود.  شبیه فشن‌‌های  استخوانی نیویورک شده بود.  وسط نیویورک و توی خیابان فشن هم که ایستاده بود. از نیویورک و فشن اونیویش فقط همین اوای از اسپانیا آمده مانده بود.  آنقدر هوا سرد و مه آلود بود که هیچ فشنی دیده نمی‌شد.  از ایمپایر استیت به آن بلندی هم فقط نوک بی حالش پیدا بود اما هنوز هم مهم ترین عنصر نیویورک زنده بود.  آن تاکسی‌‌های  زرد رنگ اگزیستانسیالیست.

از دست اوا بو بلند می‌شد اما بوی توتون نبود.  بوی بهارنارنج بود.  بوی مربایی بود که زن دایی طاهره برایمان درست می‌کرد. در همان لحظه از همین بو به رازی بزرگ پی بردم.  رازی که سال‌ها فکرم را به خود مشغول کرده بود اما فراموشش کرده بودم.

اوا را نگاه کردم.  از بینی کشیده اش، از چانه‌ی استخوانی اش، از موهای مشکی‌اش که کناره‌‌های پیشانی‌اش را پوشانده بود به راحتی می‌شد به زن دایی طاهره رسید.  از اوای اسپانیایی وسط نیویورک، راز بزرگ عاشق شدن دایی محسن را یافتم.  حتما دایی محسن، عاشق بوی بهارنارنج شده بود.

بویی که توی انگشت‌‌های زن دایی طاهره جریان داشت.  توی موهای سیاه و فرخورده‌اش جا خوش کرده بود. این تنها علت منطقی‌اش بود وگرنه یک دختر شانزده ساله آن همه در بحبوحه‌ی جنگ با آن عکسی که من از زن دایی طاهره دیده بودم که هنوز آثار بلوغ، توی دماغش پیدا بود، دلبری نمی‌دانست. لوندی بلد نبود اما دایی محسن یک دل نه هزار دل عاشقش شده بود.

دایی محسن دل به دریا زده بود.  رفته بود و جلو و گفته بود. .  نه نرفته بود جلو.  قدیم‌ها که اینطوری نبود.  به رسم قدیم نامه‌ای برداشته بود و با هزار کلمه‌ی در حریر پیچیده و هزار سخن از لفافه‌‌های  عشق و عاشقی گفته بود: دل ما رفته است.  بعد هم مانده بود که نامه را چه کند؟

کمی بعدتر دریافته بود که مینا خواهرزاده‌اش همکلاسی طاهره است. نامه را با لرزش دست و پروانه‌‌های  خشک شده‌ی داخلش به مینا رسانده بود.

طاهره هم بعد از خواندن نامه یک دل نه صددل عاشق شده بود.  جانش رفته بود.  شب‌ها با ماه و ستاره‌ها حرف می‌زد و می‌گفت برسد به دست محسن جانم. دلیلش هم واضح و مبرهن است.  جنگ بود.  اشک بود.  مرگ بود.  دلخوشی نبود. جای عشق خالی بود.  حالا فرقی نداشت چند ساله باشی.  فرقی نداشت از عشق، فقط عین ش را یاد گرفته باشی، انتخاب با تو بود.  می‌توانستی انتخاب کنی که دلت از صدای هواپیماهای جنگی و شکستن پنجره‌ها بلرزد یا به جایش دلت از چیزی مثل عشق بلرزد و بی تاب شود.

زن دایی طاهره هم لرزش دل را انتخاب کرده بود.  نامه را زیر خاک حیاط خانه دفن کرده بود. رویش یک گلدان شمعدانی گذاشته بود و شب‌ها به بهانه‌ی آب دادن به گلدان شمعدانی می‌رفت و یک بار دیگر نامه را می‌خواند.

پاییر که شد، گلبرگ‌‌های  خشک شده‌ی شمعدانی را توی پاکت نامه کنار پروانه‌ها ریخت. حالا نامه‌ها بوی گل‌‌های  شمعدانی می‌دادند و دست‌‌های  زن دایی طاهره هم بوی بهارنارنج.

فکر کن، شب‌ها وقتی زن دایی طاهره نامه را می‌خوانده چقدر بو توی هوا بوده.  حتما به خاطر همین بوها بود که همه‌ی خانه‌‌های  اطراف را بمباران کردند اما هیچ آسیبی به خانه‌ی زن دایی طاهره و خانواده‌اش نرسید.

حتما بوها مثل یک حفاظ شیمیایی قوی و نامرئی عمل می‌کردند و هواپیماهای جنگی را فراری می‌دادند.  شاید یک روز علم، خاصیت گیج کننده‌ی بوها را کشف کند.

اوا، دستمال کاغذی‌اش را بیرون آورد و فین کرد.  یک فین بلندصدادار.  حتما یک ماده‌ی لزج سبز هم توی دستمال کاغذی، جاری کرده.

این فین بلند صدادار یکی از غریب ترین خاصیت‌‌های  مهاجرت است.  توی کتابخانه نشسته ای، فین می‌شنوی.  توی تاکسی نشسته ای، فین می‌شنوی.  توی رستوان، فین می‌شنوی.  اصلا«فین» در اینجا یک هویت مستقل دارد.  اولش حالم به هم می‌خورد.  تعجب می‌کردم و پیش خودم فکر می‌کردم، حتما این‌ها یک اقلیت هستند اما بعدتر دیدم فین را همچون سرفه و عطسه عادی می‌دانند. "اوا "که فین کرد فهمیدم زن عمو طاهره هم وقتی جوان بوده، فین کرده است.  یک فین بلند صدادار با محتویات کیفیِ سبزرنگ.

یک روز فاطمه، بچه‌ی زن دایی طاهره، دستمالی را از توی گنجه‌ی رازها و چیزهای گرانبهای زن دایی پیدا می‌کند. فاطمه ابتدا از دستیابی به یک رازِمگو که انتهای کمد لباس‌ها پنهان شده بود، احساس غرور می‌کند اما بعد از نگاه کردن به دستمال خاک خورده که وسطش هم چروک شده بود، نتوانسته دلیلی قابل قبولی برای غرور خود پیدا کند.  به همین دلیل مجبور می‌شود دستمال را به زن دایی طاهره نشان دهد و جویای راز شود.

زن دایی طاهره عصبانی می‌شود.  بیشتر به خاطر لو رفتن جای گنجه.  به هر حال هریک از ما گنجه هایی داریم که در آن چیزهایی را مومیایی کرده‌ایم.  هرچیز را به شیوه‌ی خودش.  شیوه‌ی سال‌‌های  زن دایی طاهره هم خشک کردن پروانه و گل‌‌های  شمعدانی و. .  بوده است.  اما حالا جای مخفیِ گنجه برملا شده بود و خودِ همین گنجه داشتن بود که چیزهای کوچک و بزرگ را ارزشمند می‌کرد.

زن دایی طاهره در آن لحظه تصمیم می‌گیرد راز را به دخترش بگوید و بعد از گفتن راز، جای گنجه را تغییر دهد.

«اون موقع‌ها که بابات می‌خواست بره جبهه من خیلی گریه کردم.  این دستمال هم یادگاره همون دوران ه.  همه‌ی اشک هامو با همین دستمال پاک کردم. ما تازه نامزد کرده بودیم و اصلا معلوم نبود رفتن بابات بازگشتی هم داشته باشه.»

فاطمه که هم سن همان روزهای زن دایی طاهره است و با عین اول عشق به شیوهای مدرن تری آشنا شده، با تعجب به دستمال نگاه می‌کند و می‌گوید: «مامان، یعنی بابارو اینقدر دوست داشتی؟»

صدای بلند الله اکبر کشیده‌ی دایی محسن در حین رکوع و سجده، هانیه را بدخواب می‌کند. زن دایی طاهره که درحال بافتن شالی بلند برای دایی محسن است، می‌گوید: «آرام تر محسن.  بچه خوابیده…»

دایی محسن بین دو سجده لبخند محوی می‌زند. صدای زنگ کلیسا بلند می‌شود. ساعت کامل شده است. اوا، دستمال فینی‌اش را توی جیب پالتوی بافتنی‌اش فرو می‌کند. بوی خوش توتون دست ساز و…

بهارنارنج، همه‌ی خیابان فشن را پر می‌کند.