پرونده‌ی آرمانشهر (۷)

 |  راضیه مهدی‌زاده

 جستار رتبه ی دوم جشنواره ی روایت شهر من در رادیو سی بی آی مونترال کانادا و رتبه ی دوم جشنواره ی ادبی پیرسوک شیراز را به دست آورده است.

 

**

«آدم اهل کجاست؟ شهری که در آن به دنیا آمده است؟ شهری که در آن بزرگ شده یا شهری که در آن زندگی می‌کند؟ چطور می‌شود به آن لحظه‌ای رسید که در ذهن‌مان «اهل بودن» از شهری به شهری دیگر جابه‌جا می‌شود؟»۱

 

اهل کجایی؟ ور آر یو فرام؟

برای من، مهاجرت به آمریکا با یک سوال همیشگی همراه بوده است. بعد از سلام و احوال‌پرسی، به سرعت این سوال پرسیده می‌شود: «اهل کجا هستید؟ ور آر یو فرام؟» این سوال همه‌چیز را آسان می‌کند. مثل یک کاتالیزورِ موثر عمل کرده و پرسش‌گر را به وضعیت آسوده‌ای می‌رساند. او می‌تواند ذهنش را نسبت به شما مرتب کند زیرا با خودش به این نتیجه می‌رسد که شما متعلق به کدام گروه نژادی هستید، به چه چیزی فکر می‌کنید؟ نماینده‌ی کدام جریان فکری هستید و… . تقریبا اهمیتی ندارد اینکه تحصیلات شما چیست؟ حقیقتا به چه چیزی فکر می‌کنید؟ چه تجربه‌هایی در زندگی دارید و دوست دارید در جهان چه کنید؟

همه‌ی این‌ها هرگز نمی‌توانند بر اسلوب‌های نژادی‌تان فائق آیند یا از آن‌ها عبور کند. تقریبا هیچ کدام از این‌ها اهمیتی ندارند. زیرا شما در شهرتان، در ریشه‌های‌تان، در «ور آر یو فرام»تان گیر افتاده‌اید.

 

«اهل ایران. تهران»

به عبارتی شهرها خواسته و ناخواسته شما را معنا می‌بخشند. چون آن‌ها زنده‌اند. نفس می‌کشند و گاهی به جای شما حرف می‌زنند. در جایی خواندم که نویسنده، جنگ را در شهرش چنین توصیف کرده بود: «جنگ که شروع شده بود مردم هنوز فکر می‌کردند یک‌جوری پیش از آنکه دندانِ جنگ به تن شهر برسد، جنگ متوقف خواهد شد.»

به «تن شهر» یک‌بار دیگر نگاه کنید. به فرو رفتن دندان جنگ در تن شهر یک‌بار دیگر بیاندیشید. شهر، تن دارد. شهر تنش زخمی می‌شود. تنش می‌لرزد. تنش مضطرب می‌شود. تنش اندوهگین می‌شود. تنش بی‌جان می‌شود. تنش جان می‌گیرد و دوباره به‌پا می‌خیزد.

ما هر روز در تن شهر راه می‌رویم. «در فضایی که شهرها در اختیارمان می‌گذارند زندگی می‌کنیم. فضایی که ما را از خود بیرون می‌آورد. فضایی که در آن فرسایش زندگی‌مان، تاریخ و لحظه لحظه‌ی زیستن‌مان روی می‌دهد.»۲

شهرها با در اختیار گذاشتن فضایی نامتناهی، هر روز هزاران هزار غریبه را جلوی چشمان‌مان قرار می‌دهند، امری عادی و روزمره. رد شدن از کنار هم، اتفاقی که امروز به یاری زندگی شهری برای ما بسیار بی‌اهمیت و تکراری‌ست تا قرون وسطا اصلا وجود نداشته است. بدین‌شکل که تا قرون وسطا مواجهه با غریبه‌ها، فقط در ساحت جنگ یا در سفرهای بسیار طولانی رخ می‌داده است.

من برای یافتن شهرم، شهری که هم مشتاق و هم هراسان از یافتنش بودم باید در دل شهر راه می‌رفتم. باید به لایه‌های زیرین شهر دسترسی پیدا می‌کردم. باید در اعماق تن شهر می‌پریدم و شیرجه می‌زدم. مهم‌ترین و ساده‌ترین راه برای رسیدن به همه‌ی این‌ها راه رفتن در خیابان بود. گذر از کنار غریبه‌ها، قدم زدن در خیابان و گوش دادن به صداهای گوناگون، تماشای رنگ‌ها و نورها، شنیدن زبان‌های مختلف و دیدن جنگ تن‌به‌تن انسان و ماشین و… همه و همه فقط در خیابان جمع شده بودند.

خیابان در همه‌ی شهرها، محل برخورد ایده‌ها و تشکیل سنتزهاست. محل به‌هم رسیدن تزها و آنتی‌تزها. خیابان به‌مثابه‌ی رحمی که نطفه‌ی خام و بی‌شکل قصه‌ها را در خود می‌پروراند و منتظر است. در انتظاری همیشگی با آغوشی نه‌چندان گرم و گیرا.

در خیابان به شهرم فکر می‌کنم. به شهرهایم. به رد شدن و گذر کردن شهرها از خودم. به اینکه شهرها چگونه وارد ما می‌شوند و در ما خانه می‌کنند. به شهرهایی فکر می‌کنم که در آن‌ها زندگی کرده‌ام و شهر من نیستند و شهرهایی که در آن‌ها زندگی نکرده‌ام و شهر من هستند. این‌که یک شهر چنان در ما آشیانه می‌کند که گاهی بی‌هیچ دلیل مشخصی دل‌مان برایش می‌تپد و شهری دیگر با همه‌ی اغواگری‌هایش در وضعیتی باقی می‌ماند که می‌توانیم به راحتی رهایش کنیم.

 

نوستالژیا – یوتوپیا

«نوستالژی به گفته‌ی هوفر نوعی بیماری‌ست که خودش را با نشانه‌ای خاص بروز می‌دهد: درد (آلرژیا) برای خانه (نوستوس).  نوستالژی هم خوشایند است و هم دردناک. مثل زخم روی زانو که آن‌قدر می‌کنیم تا خون می‌آید. دندان لقی که آن‌قدر با نوک زبان باهاش بازی می‌کنیم تا بیفتد.»۳

«ولی نوستالژی همیشه نوستالژی گذشته نیست. بعضی چیزها از قبل نوستالژی ایجاد می‌کنند. فضاهایی که به محض یافتن‌شان می‌دانیم از دست خواهند رفت. جاهایی که می‌دانیم در آن‌ها خوشحال‌تر از هر زمانی در آینده خواهیم بود. در این مواقع روح به دور خودش می‌چرخد، انگار بخواهد تماشای زمان حالِ خودش از آینده را بازنمایی کند. شبیه چشمی که در جایی در آینده به خودش نگاه می‌کند، حال دوردستش را می‌بیند و مشتاقش است.»۳

این‌چنین نوستالژی‌ای، این نوع از چرخیدن روح به دور خودش در دو شهر ایران برایم اتفاق افتاده است. جاهایی که به محض وارد شدن در آن‌ها مطمئن بودم که تجربه‌ای یگانه و تکرارناپذیر خواهند بود. دو شهر لاهیجان و شیراز.

شهرهایی که در آن‌ها زندگی نکرده‌ام اما شهرهای من هستند. شهرهایی که مدت اقامتم در آن‌ها کمتر از یک هفته بوده است و به‌سادگی، اعتباری و نسبی بودن زمان را به من آموخته‌اند. بعد از زیستن کوتاه در هر دوی این شهرها آن‌ها خودشان را در هزارتوی ذهنم جاری کردند تا آنجا که حتی به شیوه‌ی زندگی کردن از بام تا شام، در این دو شهر بسیار فکر کرده‌ام.

مثلا در شیراز به خودم قول داده‌ام هر روز حوالی ظهر که شهر در آستانه‌ی قیلوله‌ی روزانه به سر می‌برد به مسجد وکیل بروم. در خلوت و سکوت مسجد، بی‌هیچ صدایی زیر سایه‌ی یکی از ستون‌ها بنشینم و کتاب بخوانم. برای خودم برنامه‌ریزی کرده‌ام که هفته‌ای دو بار با زیراندازی کوچک به باغ ارم بروم. روی چمن‌ها دراز بکشم و هیچ کاری نکنم. هیچ کاری نکردن را یاد بگیرم، به درستی و با دقت. در شیراز که قدم می‌زدم محل زندگی‌ام را هم انتخاب کردم. خیابانی بود پر از سروهای بلند، آن‌قدر بلند که فکر می‌کردی حتما حافظ این سروها را خطاب شعرهایش قرار داده است. سروهایی با این اعتبار…  بعدها یک‌بار قیمت حدودی خانه‌ها در آن خیابان و آن محله را چک کردم که با خانه‌های منهتن نیویورک کاملا برابری می‌کرد.

در زندگیِ لاهیجانم به خودم قول داده‌ام که هفته‌ای یک‌بار به مقبره‌ی شیخ زاهد بروم و بعد هم به مزار بیژن نجدی سر بزنم. به‌هرحال برنامه‌ی هفتگی و روزانه‌ی این دو شهر هر روز دقیق‌تر و جزئی‌تر می‌شود در ذهنم.

نکته‌ای که وجود دارد این است که در هر دوی این شهرها یک خلا وجود دارد. «یک غیاب، جایی که تخیل می‌تواند تسخیرش کند و جنون‌های خیالی‌مان در آن ساکن شود. شهرها به این زمین‌های خالی نیاز دارند. به این شکاف‌های ساکتی که ذهن می‌تواند آزادانه در آن‌ها پرسه بزند.»۴ هر دوی این شهرها این فضای خالی را در اختیار من قرار می‌دهند، فضایی برای پرسه‌زدن و پر کردن خلا با جزئیات زندگی روزانه. این فضا و این اختیار را مقایسه کنید با شهرهای بزرگی مثل تهران. روی هر صندلی، قبل از شما چند نفر نشسته‌اند و شما به سختی می‌توانید جایی برای لحظه‌ای نشستن پیدا کنید.

یک غیاب پررنگ دیگر هم در هر دوی این شهرها حضور دارد. غیابی که از انسان و سرنوشت ابدی ازلی‌اش نشات می‌گیرد. غیابی که حتی در اولین قصه‌ی مکتوب بشر نیز به آن اشاره می‌شود. گیل‌گمش، هزار دره و صحرا را طی می‌کند تا از اوتناپیشتم، راز حیات ابدی و زندگی بدون مرگ را بپرسد اما اوتناپیشتم به او می‌گوید بیشتر از این نگرد. چاره‌ای نیست و نمی‌توانی عاقبت خودت را تغییر بدهی. سرنوشت انسانی را جای تغییر نیست. مرگ را هیچ گریزی نیست.

در این شهرها هنوز مرگ جاری‌ست. مرگ را هنوز به دورترین نقطه‌ی شهر تبعید نکرده‌اند. مرگ را هنوز در جایی دور و ناپیدا محو نکرده‌اند. در تهران و سایر شهرهای بزرگ دنیا مرگ دیده نمی‌شود. مرگ به یک‌باره است، حادثه‌ای‌ست غیرمترقبه. شهرها جای مرگ نیستند. شهرها فقط زندگی می‌خواهند، وحشی و پُرسرعت.

در لاهیجان و شیراز هنوز زندگی و مرگ به شیوه‌ای جان‌دار درهم تنیده‌اند. شیراز شهر مقبره‌هاست. شهر با مرده‌هایش که زنده‌ترین مرده‌گانند، جان می‌گیرد. با حافظ، با سعدی، با خواجوی کرمانی، با کوروش. گویی مرده‌ها شهر را زنده نگاه داشته‌اند و شاید همین درهم‌آمیختگی مرگ و زندگی، به کندی و آهستگی شهر کمک می‌کند. آن سرعت روان‌پریشانه و عبث شهرهای بزرگ را می‌گیرد و اجازه می‌دهد در کنار خاموشی مردگان، لحظه‌ای، دمی را به کندی و آرامی گذراندن. جغرافیای شهر شیراز، حدود و ثغورش با مقبره‌هایش تعیین می‌شود. مرده‌هایی که زنده‌های جاری و سیال شهر هستند.

لاهیجان در برابر شیراز بسیار بسیار کوچک‌تر است اما این درهم‌تنیدگی را در خودش دارد. مرگ، امری هولناک نیست. چسبیده به زندگی‌ست. مقبره‌ی شیخ زاهد بر فراز شهر و قبرستان کوچک در کنارش که مزار نویسنده بیژن نجدی در آن قرار دارد.

دلیل دیگری که برای من تعیین‌کننده است در انتخاب این دو شهر، نزدیک بودن قصه‌هاست. در این دو شهر به دلیل حضور مرگ و مقبره‌ها در بطن شهر که منشا نوعی فقدان و غیاب است، سکوتی در سطح شهر پراکنده شده که شنیدن قصه‌ها را بسیار راحت‌تر می‌کند. قصه‌ها در دسترس‌اند، در چند قدمی، مثل این است که در حوالیِ قصه‌ها قدم می‌زنی. در برابر شهرهای بزرگ که باید از میان صداهای گوناگون ماشین و موتور و آمبولانس و همهمه‌ی مردم، با صبر و حوصله قصه‌های شنیدنی را با قلاب بیرون کشید و غربال کرد، دریافت داستان‌های شنیدنی بسیار ساده‌تر است.

دلیل دیگر مربوط می‌شود به تجربه‌ای بسیار شخصی که شاید هیچ عنصر معقول و منطقی را نمی‌توان در آن دخیل دانست و آن، اینکه من از باران و تمام جنبه‌های رمانتیک و عاشقانه‌ی مربوط به آن متنفرم. اما در هر دوی این شهرها وقتی بر مزار حافظ و بیژن نجدی بودم، باران بارید.  بوی خاک بلند شد و انگار بوی خاکِ مزار باران‌خورده فرق دارد با بوی خاک باران‌خورده در حالت معمولش. در این میان در وضعیت آونگ گونه‌ای بودم که بی‌هیچ دلتنگی و حسرت و افسوسی، حس یگانه‌شدنِ تن خاکی با خاک آغشته به تن را داشتم. به نوعی باران، نقش و نگار زندگی و مرگِ همیشه به هم پیوندخورده را زلال و شیشه‌ای کرده بود.

«نوستالژی بچه‌ای با چشم‌های لوچ است: با یک چشم به جلو نگاه می‌کند و با چشم دیگر به عقب. چشم راست تشویق می‌کند به جلو و چشم چپ ترغیبش می‌کند به عقب. برای همین هم تا ابد سرجای خودش ساکن می‌ماند و تنها قدم‌هایی که می‌تواند بردارد قدم‌های روح است به دور خودش.»۵

من فکر می‌کنم نهایت قدم‌های روح به دور خودش را اگر دنبال کنیم به آرمان‌شهر می‌رسیم. به یوتوپیا. آرمان‌شهر، جایی‌ست برای دور بودن. جایی برای نرسیدن. یک‌بار، با چند تن از دوستانم که هر کدام از گوشه‌ای از دنیا آمده بودند دور هم نشسته بودیم و از شهرها و کشورهای مورد علاقه‌مان حرف می‌زدیم.

فندی که اهل نیس فرانسه بود، رو به زینای آلمانی کرد و گفت: من شش‌ماه برلین زندگی کردم. به نظرم بهترین شهر برای زندگی‌ست. تمیزترین شهری که تا به حال 

 دیده‌ام. زینا دستی به گردن سفید و کک‌مک دارش کشید و گفت: به نظر من که از برلین بهتر، زوریخه. از نظر بیمه‌ی درمانی هم خیلی عالی.

یوریکو موهای صافش را مرتب کرد و رو به فندی گفت: من تا به حال نیس فرانسه نبودم اما باید خیلی شهر خوبی باشد. هم طبیعت و هم غذاهاش. از نظر شلوغی هم مثل پاریس نیست که کثیف باشد.

نوبت مارلین رسید که در نیویورک به دنیا آمده بود و احتمالا هیچ شهر دیگری برای آرمان‌شهر در ذهنش نبود، اما با حرارت از توکیو گفت. از اینکه همه‌ی کارهایش را برای یک مهاجرت چندساله به این شهر انجام داده است. یک جزیره‌‌ی آرام و دوست داشتنی با آدم‌های مهربان و فروتن. «من نیمی از دنیارو گشتم و مطمئنم بهتر از ژاپن وجود ندارد.»

مارلین آن‌قدر از ژاپن تعریف کرد که نزدیک بود به یوریکو چپ چپ نگاه کنیم که چرا شهر زیبای‌شان را به این نیویورک پر از موش و زباله ترجیح داده است؟

وقتی نوبت من شد، فکر کردم بگویم یونان. یونان را تا به حال ندیده‌ بودم، اما فکر می‌کردم باید جای خوبی باشد برای مدینه‌‌ی  فاضله بودن. می‌گویم یونان و می‌روم دنبال سقراط در کوچه‌پس‌کوچه‌های آتن تا برایم از اتوپیا تعریف کند. سفره‌‌ی دلش را باز می‌کند و غرغرکنان می‌گوید: «به افلاطون گفته بودم که درددل‌هایم را ننویس. حرف‌های من را ننویس پسرجان. گوشش بدهکار نبود. جوان بود و سرش باد جوانی داشت. نوشت و در آکادمیا هم همان‌‌‌‌ها را تکرار کرد. جوانکی هم سر کلاس‌هایش می‌نشست. هر روز می‌آمد. شلوار خاکستری می‌پوشید و تیشرتی یقه هفت. هیچ‌وقت موهایش را شانه نمی‌زد اما هندسه خوب می‌دانست. من ندیده بودمش. افلاطون برایم گفت. اسمش ارسطو بود. همان جوانک رفت و همه‌جا را پر کرد از مدینه‌‌ی فاضله. بعد هم آن سر دنیا، فارابی تار را زمین گذاشت و حرف‌هایش را ترجمه کرد. شیخ‌الرئیس هم بی‌قرار شده بود که کو؟ کجاست؟ این مدینه‌‌ی فاضله را کجا بجوییم؟»

سقراط روی پله‌‌ی خاکی بازار می‌نشیند. آهی می‌کشد و پره‌های بینی بزرگش تکان می‌خورد: «می‌دانی، من فقط آرزو کردم. آرزویم بود مدینه‌‌ی فاضله اما از آن آرزوها نبود که باید روزی، جایی در موقعیتی مناسب به آن‌‌‌‌ها جامه‌‌ی عمل پوشاند و شاد شد. فقط آرزو بود. چیزی که بودنش لذت‌بخش بود. راستش، اصلا دوست ندارم حتی برآورده شود. اگر برآورده شود چه آرزویی شیرین‌تر و دلنشین‌تر از آن دارم که جای خالیِ بزرگش را میان آرزوها پر کند؟»

وقتی به سقراط و آرمان‌شهرش به این شیوه فکر می‌کنم، احساسم نسبت به دو شهر شیراز و لاهیجان روشن‌تر می‌شود. شهرهای آرمانی‌ام که همراه با نوستالژی در من ادامه پیدا می‌کنند و هر روز بیشتر و بیشتر به شهر درونی من تبدیل می‌شوند.

«جامعه‌شناسان مدام این نکته را یادآوری می‌کنند که شهر، انسان را به روابط خالی شده از گرما می‌کشاند. همین دیدگاه نقطه‌ی عزیمتی‌ست برای فرورفتن در نوستالژی یک اجتماع ارگانیک که در نقطه‌ای نامعلوم از گذشته قرار دارد.»۶ برای من این نقطه‌ی نامعلوم در گذشته نیست بلکه در آینده است. دو شهر پویا که هر روز بخشی، گوشه‌ای، ذره‌ای از آن‌ها در خیالاتم جان می‌گیرند و برای آینده‌ای دور و نامعلوم آماده می‌شوند.

 

مجمع دیوانگان – اتحادیه‌ی ابلهان

تهران – نیویورک

در  قسمتی از رمان «صد سال تنهایی» می‌خوانیم: اورسلا با خونسردی تمام گفت: «ما از اینجا نخواهیم رفت، ما همین‌جا می‌مانیم. زیرا ما در اینجا فرزاندان‌مان را به دنیا آورده‌ایم.» خوزه آرکادیو بوئندیا پاسخ داد: اما هنوز کسی در اینجا نمرده است. وقتی کسی مرده‌ای در جایی ندارد به آنجا تعلق ندارد.»

بر این اساس هیچ کدام از دو متروپلیس تهران و نیویورک، شهر من نیستند. زیرا نه فرزندی در آن‌ها به دنیا آورده‌ام و نه مرده‌ای در آن‌ها دارم، گرچه در هر دوی آن‌ها زیسته‌ام،

طولانی و پر فراز و نشیب اما رابطه‌ام با هر دوی‌شان به شیوه‌ای پیچیده و ناهمگون است

من به هر دوی این شهرها وارد شده‌ام. به آن‌ها مهاجرت کرده‌ام. یکی در کودکی و دیگری در بزرگسالی. به همین دلیل در هر دوی‌شان به نوعی مهاجر محسوب می‌شوم. این دو شهر به شدت به یکدیگر شبیه‌اند. آغوشی گشوده و باز دارند که همه را می‌پذیرند و در خود جای می‌دهند. آغوش بیش از اندازه گشوده‌شان لزوما به معنای گرم و پذیرا بودن‌شان نیست.  هردوی‌شان شهرهایی هستند در پوشش دوست. دوست همه. و البته که بنا به گفته‌ی ارسطو «دوست همه‌کس، دوست هیچ‌کس نیست.» پس شهر همه‌گان نیز شهر هیچ‌کس نیست.

این دو شهر سرشان آن‌قدر شلوغ است، آن‌قدر درگیر هستند و وقت‌شان ضیق است که خودت باید جایی برای آرمیدن پیدا کنی. این‌چنین نیست که بایستی و لختی تامل کنی. تنه می‌خوری در این شهرها. جای ایستادن نیست. جای نشستن نیست. جای بر لب جوی گذر عمر دیدن نیست.

ابراهیم‌خان صحافباشی در سال ۱۲۶۷ وقتی به نیویورک سفر می‌کند، چنین می نویسد: «نیویارک خیلی خوشگل ساخته شده است و خیلی آسان است پیدا کردن هرجایی. دستگاه چاپ را اول‌بار اینجا دیدم. نمی‌دانم این نوع چیزهای آسان را چرا ما نداریم. در تمام خیابان‌ها ستون آهنی زده و روی آن‌ها پل بسته‌اند. متصل گاری آتشی از بالا و گاری الکتریک از زیر آن حرکت می‌کند و متصل مردم در حرکت‌اند.»۷

متصل در حرکت بودن و دویدن، اولین و مهم‌ترین مهارتی‌ست که برای زنده ماندن در این شهرها باید به کار بست. گله و شکایتی هم اگر دارید و از این وضعیت خرسند نیستید با انگشت اشاره‌ی شهر به سمت متروها، قطارها، بی‌آرتی‌ها، اتوبوس‌های سریع‌السیر، ترمینال‌ها، فرودگاه‌ها، پارکینگ‌های طبقاتی و پاساژها و… مواجه می‌شوید. به نوعی نشانت می‌دهند که همه‌چیز را برایت فراهم کرده‌اند. پس بهتر است به جای غر زدن، از یکی از این‌همه امکانات استفاده کنی. در صورت گله و پافشاری بیشتر، احتمالا از سوی شهر با انگشت دیگری به جای انگشت اشاره روبه‌رو خواهید شد. این شهرها حوصله‌ی نازکشی ندارند. تلخ‌اند. زمخت‌اند. سریع رو ترش می‌کنند. این‌طور نیست که ناز و غمزه‌ی شهروندان را تحمل کنند.

شهرهایی هستند که برای گم‌شدن ساخته شده‌اند. گم‌شدن فیزیکی و متافیزیکی. همه‌ی آدم‌ها از شهرهای دیگر به آن‌ها رجوع می‌کنند تا جایی برای گم‌شدن پیدا کنند. گم‌شدن از شهر قبلی، از طبقه‌ی اجتماعی قبلی، از آدم‌هایی قبلی و در نهایت از آدم قبلی.

همچنین گم‌شدن فیزیکی در خیابان‌ها و محله‌های تازه و پیدا نکردن راه برای رسیدن به خانه، نوع دیگری از سرگردانی در این شهرهاست. زیرا امشب مترو جهت دیگری می‌رود. زیرا امروز اتوبان را بسته‌اند، زیرا امشب در این محدوده کارگران مشغول کارند و بهتر از به جای خط متروی الف از ب استفاده کنید و از مسیر دیگری بروید و… .

از طرف دیگر این شهرها با ظاهر شلخته، آواره و آشفته‌شان، با آغوش بیش از اندازه فراخ‌شان، ممکن است شما را به غلط بیاندازند چون در باطن، آن‌ها هستند که همه‌چیز را در کنترل دارند. ماشین‌های‌تان را با طرح زوج و فرد، محدوده‌های مجاز رانندگی‌تان را با طرح ترافیک، قدم‌های‌تان را با تابلوهای «با احتیاط قدم بردارید.» و… .

با خودتان فکر می‌کنید چه گشاده‌رو و وسیع‌القلب. اصلا چقدر خوب که آن‌ها نمی‌دانند من کی هستم و من چی هستم و با این همه مرا در خودشان جای می‌دهد. اما این شهرها شما را گیر می‌اندازند. با چهره‌ی اسطوره‌های دیرینی مثل گیل‌گمش و انکیدو سراغ‌تان می‌آیند و شما را وادار به جنگ خیالی با هوم‌بابا و کشتن گاو مقدس، تلاش هرچه بیشتر برای دست‌یابی به زندگی جاودان و تکاپو برای رسیدن به گیاه جوانی می‌کنند. این شهرها با شما هم مسیر می‌شوند. همراه با شما قدم می‌زنند تا همان‌طور که خودشان بی‌چهره‌اند شما را نیز ذره ذره به این بی‌چهره‌گی مبتلا سازند و بدین‌ترتیب تعریف دور و دراز منطق‌دانان از انسان به‌عنوان «حیوان ناطق» را به «حیوان شهری» بدل می‌کنند.

هر دوی این شهرها روحیه‌ی خودبزرگ‌بینی، رقابت و برتری‌جویی را از زیر پوست تا برج‌های سر به فلک کشیده‌شان دارند. هر دوی‌شان نمایش نبض وحشی و افسارگسیخته‌ی زنده بودن‌اند. مرگ را به گوشه‌ای پرت کرده‌اند و دور از چشم همه، تمام نقطه‌های باکره‌ی زیرِ زمین و بالای آسمان را فتح کرده‌اند.

در خیابان‌های هر دوی‌شان راه رفته‌ام و زمانی به این فکر کرده‌ام که از میان این دو شهر با این‌همه شباهت، کدام‌شان بیشتر شهر من بوده است؟ کدام بخش‌های‌شان وارد من شده؟ کدام بخش‌های‌شان از من گذر کرده‌اند؟ و کدام قسمت‌‌های‌شان در من بیتوته کرده؟

در میان جمعیتِ هر کدام از این دو شهر که بوده‌ام ناخودآگاه به دیگری اندیشیده‌ام. سعی کرده‌ام آن شهر دیگر را از فاصله‌ای دور و مطمئن نگاه کنم تا شاید سویه‌های گوناگونش را نشانم بدهد، تا شاید زاویه‌های نادیده و نقطه‌های کورش نمایان شود.

 

 

رود-رگ/ کوه-قلب

«شهر بدون رودخانه یعنی شهری بدون چهره، شهری که به امان خود رها می‌شود.»۸ وقتی بعد از ۱۸ساعت پرواز، هواپیما در ارتفاعی نزدیک به زمین قرار گرفت یک جزیره‌ی پر آب، توی پنجره نقش بست. شهر شبیه موجودی جان‌دار پر از رگ‌های آبی بود. یک شاهرگ بزرگ آبی به اسم رودخانه‌ی هادسون در دل شهر و مویرگ‌های کوچک و بزرگ دیگر در گوشه و کنار شهر که به شاهرگ اصلی وصل می‌شدند.

رابطه‌ی من با این شهر به وسیله‌ی این شاهرگ تعیین می‌شود. شاید بتوان گفت این رودخانه تنها ضربان به شدت تپنده‌ای‌ست که این شهر تازه را برای من به‌عنوان یک غیرنیویورکرِ مهاجر، تبدیل به یک جفت پویا می‌کند. برای من نیویورک، تنها با رودخانه‌هایش از وضعیت ویترینیِ به شدت اغراق شده‌اش در اذهان مردم جهان و فیلم‌ها و سریال‌ها، بیرون می‌آید.

رودخانه، سیال، صبور، بیشتر مواقع آرام و گاهی خشمگین تمام شهر را طی می‌کند. جریان رودخانه آمیخته است با قصه‌های ادگار آلن‌پو که رو به همین رودخانه می‌نشسته و می‌نوشته تا قصه‌های ادوارد سینگر مهاجر با زبان ییدیش که در پناه همین رودخانه داستان‌هایش را می‌نوشته است.

رودخانه زنده است و آن‌قدر عمیق که برای هذیان‌ها، درددل‌ها و دلتنگی‌های همه‌ی مهاجران و شهروندان جا به اندازه‌ی کافی دارد. می‌شنود. در خود می‌ریزد و بعد هم بی‌هیچ حرفی در سکوت می‌گذرد. دقیقا مثل یک دوست که بیش از هر چیزی در غربت به آن نیازمندی. دوستی برای شنیدن و گذر کردن.

تهران بی‌رگ و رود است اما در عوض، قلب دارد. قلبی آرام و مطمئن. کوه دماوند قلب تهران است. تهران، کوه دارد. محکم، بی‌تکان، سرپا و از همه مهم‌تر با ابهت. همین ابهتش همیشه مرا دور کرده است برای سخن گفتن، برای دردل کردن و پاشیدن هرچه شطحیات ذهن به پای آن. کوه و پژواک صدای خودت که در لحظه‌ای بازمی‌گردد انگار با زبانِ بی‌زبانی فقط می‌خواهد تنهایی ابدی-ازلی آدمی را پررنگ و پررنگ‌تر کند. برای من این حجم از روبه‌رو شدن با حقیقت زمخت و تلخ چنان که باید باشد و در ذات حقیقت نهفته است، سخت است.

 

زبان-گوش/ کر و لال

ویتگنشتاین زبان را شهری بزرگ می‌داند. شهری همیشه در حال ساخت‌وساز. برای او زبان هم مثل شهر، محله‌های مدرن، فضاهای در حال بازسازی و مناطق تاریخی دارد. پل دارد. زیرگذر دارد. پیاده‌رو، آسمان خراش، خیابان و کوچه‌های باریک و ساکت دارد.»۹

در دوگانه‌ی شهر و زبان، تهران برنده‌ی بلاشک است. نیویورک، شهر پرلکنتی‌ست که من را گیر می‌اندازد. من را گره می‌زند و به سکوت اجباری وادارم می‌کند. شهر نیویوک آن‌چنان که ویتگنشتاین آن را زبانی زنده مجسم می‌کند برای من پر است از کوچه‌های بن‌بست، دیوارهای بلند شیشه‌ای، چاله چوله‌های آسفالت نشده و پل‌های معلق در دست تعمیر.

دوگانه‌ی شهر و زبان به شیوه‌ای تفکیک شده در زندگی من به داخل و خارج خانه تقسیم می‌شود. در محیط خانه فارسی حرف می‌زنم و در بیرون از خانه انگلیسی.  انگلیسیِ من زبانی‌ست که از کتاب‌های تافل و جی‌ آر و ای ‌و ۵۰۴ بیرون آمده است و انگلیسی مردم کوچه و بازار، زبانی جان‌دار و زنده و گرم است. زبانی که هیچ‌جوره نمی‌توانم به آن برسم. می‌گویند شهر را می‌توان خواند، همان‌طور که کتاب‌ها را می‌خوانیم. اما من نیویورک را نمی‌توانم بخوانم. خواندن نیویورک برای من زمان‌بر است و این دقیقا همان نقطه‌ای‌ست که با حیوان شهری درونی‌ام در تناقض است. زیرا حیوان شهری درونم شیفته‌ی سرعت است و این مکث برای خواندن را تاب نمی‌آورد.

اما در شهر زبانیِ تهران، با کلمه‌هایم، با ضرب‌المثل‌هایم، با زبان زنده‌ام می‌توانم پل‌های زیبا بسازم، عمارت‌های باشکوه و برج‌های بلند… می‌توانم پل بروکلین را با زبان فارسی‌ام در تهران بسازم یا ایمپایراستیت و راکفلر سنتر خودم را در تهران بنا کنم. زبانم در تهران لکنت ندارد. بی‌ترس و شجاع است و همین باعث می‌شود تهران، مثل کتابی گشوده تا جایی که می‌تواند خودش را در برابرم باز کند و آماده‌ی خوانده شدن باشد. کتابی که با زبان بی‌زبانی می‌گوید: «من یار مهربانم/ دانا و خوش‌زبانم…».

 

دل و روده/ تاب و توان

به تهران و نیویورک در هر زمان و هر فصلی که نگاه کرده‌ام بخشی از دل و روده‌ی بیرون‌ زده‌شان را دیده‌ام. یک بخش چندش‌آور در انظار عمومی. این دو شهر همیشه حالت تهوع دارند. همیشه در حال بالا آوردن چیزی هستند. همیشه مشغول حمل چیزی هستند. در آستانه‌ی زایمانند و به یکباره در میانه‌ی راه متوجه می‌شوند که تاب نمی‌آورند و بخشی از خودشان را به همراه محموله‌ی هضم نشده‌شان بالا می‌آورند.

نیویورک در این مسئله محتاطانه‌تر عمل می‌کند و سعی می‌کند عریانی خود را خیلی سریع بپوشاند اما تهران در بسیاری از مواقع سال‌های سال با دل و روده‌ی بیرون‌زده و باقی مانده‌های تهوع ادامه می‌دهد. تهران از نصفه‌نیمه ماندن، از دیده‌شدن در آن وضعیت بلاتکلیف ابایی ندارد. آن‌قدر این اتفاق در سال‌های متعدد و طولانی برایش رخ داده است که قبحش ریخته و کاملا عادی شده است. از نمونه‌های این دل و روده‌ی بیرون افتاده می‌توان مصلای نیمه‌کاره، متروهای نیمه‌کاره، شهر آفتاب نیمه‌کاره و طرح‌های نیمه‌کاره‌ی دیگر را نام برد.

اولین‌بار وقتی در نیویورک قدم زدم جای یک سوراخ بزرگ در دل شهر خالی بود. دل و روده‌ی شهر به ترسناک‌ترین شکل ممکن بیرون ریخته بود. یک تهوع بزرگ. یک حفره‌ی خالی وسط دل وال‌استریت. نیویورک از تنش انسان‌های مرده پس داده بود. یک فاجعه‌ی هولناک را از سر گذرانده بود و حالا جای عمیق یک سوراخ خونین در آن پیدا بود. شهر و دل و روده‌ی نیمه‌جانش در وضعیتی بودند که فقط باید زنده می‌مانند. باید تاب می‌آوردند. باید تمام تلاش‌شان را می‌کردند که دوباره بلند شوند و گرد و غبار از تن خود بزدایند.

«اما شهرها دوباره به‌پا می‌خیزند نه به سبب نیرویی مرموز و خودانگیخته بلکه چون مردمان به شهرهای‌شان ایمان دارند. شهرها تنها مکان‌هایی نیستند که در آن‌ها، زندگی، کار و تفریح می‌کنیم بلکه نمود ایمان پایانی ما به پروژه‌های انسانی و باور ما به یکدیگرند.»۱۰

عید که تهران بودم باران شدید می بارید و در همه‌ی شهرها سیل جاری شده بود. در تهران هم می‌شد ترس و هراس مردم را در اتوبان‌ها دید. تصویری در ژانر علمی-تخیلی در ذهن همه‌ی تهرانی‌ها جان گرفته بود که زیر تمام اتوبان‌های تهران، رودخانه‌های پر آبی جاری‌ست و ممکن است آسفالت در هر لحظه از وسط دو نصف شود و بزرگراه‌ها از هم شکافته شوند و بعد فواره‌ی آب است که بیرون می‌زند و…

مطمئن بودم هر اتفاقی برای تهران بیفتد او دوباره تاب خواهد آورد. در دلم به این شهر ایمان دارم که دوباره به پا می‌خیزد. دوباره طاقت می‌آورد، اما زنده می‌ماند؟  مطمئنم که دوباره نفس خواهد کشید اما برای زندگی کردن یا تنها برای نمردن؟ تهران با دل و روده‌ی چاک‌چاک شده و بیرون‌زده، با سرطان پوستی که سال‌هاست از آلودگی هوا بر تن خود حمل می‌کند، با جای سوزن‌های متعدد روی دست و گردن و بازو و کمرش آیا دوباره جان دارد از نو بلند شود؟

نیویورک، حفره‌ی عمیق پرنشدنی را خیلی زود طی سه سال با هشت آسمان خراش شیشه‌ای پر کرد و هر سال روز یازدهم سپتامبر، دو نور آبی بلند از زمین به فراز آسمان می‌رود. دو نور آبی به نشانه‌ی جای خالی برج‌های دوقلو که از همه جای شهر قابل دیدن هستند.

 

روح و روان

فقط تن شهر نیست که گاه با تن آدمی درهم‌تنیده می‌شود. ناخودآگاه، رویاها، خواب‌ها و در یک کلمه روح و روان آدمی مسیرهای خودشان را برای حیات و زنده ماندن طی می‌کند. به‌عنوان مثال، روح من در هر فرصتی که پیدا می‌کند از محیط جدا می‌شود و خودش را به تهران می‌رساند.

اگرچه نیویورک در این راستا تلاش‌های بسیاری انجام داده است و تازگی‌ها سعی دارد با رفتارهایی ظریف وارد ناخودآگاهم شود. به‌عنوان مثال، در خواب‌هایم در مترو نیویورک هستم. یک دختر چینی رو‌به‌رویم نشسته است و یک خواننده‌ی آفریقایی با موهای بافت در کنارم. اما وقتی از مترو پیاده می‌شوم، می‌بینم در خیابان انقلاب هستم. با متروی نیویورک به خیابان انقلاب تهران رسیده‌ام.

بدین‌ترتیب همه تلاش‌های نیویورک بی‌‌نتیجه می‌ماند و تهران در من ادامه پیدا می‌کند هرچند که تهران به این ماجرا بی‌اعتنا باشد و برایش پشیزی هم این مسئله ارزشی نداشته باشد اما من نمی‌توانم به او بی‌اعتنا باشم. من در تهران عاشق شده‌ام. در تهران، شکست خورده‌ام. در تهران تحقیر شده‌ام، در تهران، دوستی را درک کرده‌ام، در تهران از تهِ دل اندوهگین شده‌ام. در تهران، «شدن» را طی کرده‌ام. و در یک کلمه، در تهران «شده‌ام.» بودن و شدنم در تهران رخ داده است در لحظه‌هایی کوتاه و طولانی، در ثانیه‌هایی محو و نادیدنی.

نکته‌ی دیگر این وصل شدن روح و روان در اعتماد است. من به تهران اعتماد دارم با همه‌ی ضعف‌هایش، با همه‌ی وحشی‌گری‌اش که  ممکن است خیلی بی‌دلیل به یک‌باره بزند زیر کاسه کوزه‌ی همه‌چیز. اما با همه‌ی این‌ها من به این شهر اعتماد دارم. نمونه‌ی این اعتماد در چک کردن آب‌وهواست. در نیویورک برای از خانه بیرون زدن، از شب قبل، آب‌وهوا را چک می‌کنم، صبح که بیدار می‌شوم دوباره چک می‌کنم. موقع لباس پوشیدن و از خانه بیرون زدن دوباره چک می‌کنم و ساعت به ساعت در حال چک کردن آب‌وهوا هستم. من نگرانم که نیویورک من را غافلگیر کند. می‌ترسم از نیویورک رودست بخورم اما تهران را بی‌هراس، بدون چک کردن آب‌وهوا بیرون می‌زنم. روحم را به تهران فروخته‌ام و با دست‌های باز بدون هیچ ترسی از غافلگیر شدن در وضعیتی بی‌دفاع از خانه بیرون می‌زنم و در شهر قدم می‌زنم. گرچه ممکن است تهران با یک رعد و برق یا با یک زلزله‌ی نابهنگام و یک پس‌لرزه مرا غافلگیر کند اما مهم نیست. ناراحت نمی‌‌شوم و هرگز احساس ابله بودن و گولِ تهران را خوردن بهم دست نمی‌‌دهد.

نمونه‌ی دیگر این روان بودن روحم در تهران را در حمله‌ی تروریستی به مجلس بهارستان فهمیدم. صبح از خواب بیدار شدم و از فاصله‌ی قاره‌‌های دور با خواندن خبر، چیزی در من خالی شد. بهارستانی که برای من با حوالی باغ نگارستان معنا پیدا می‌کرد حالا یک سوراخ خونین داشت. تهران زخمی شده بود و روحم تا مدت‌ها نگران تهران بود. می‌ترسید. روحم حواسش پرت شده بود. روحم بی‌قرار بود و تا چند ماه هر بار که به خانه‌مان زنگ می‌زدم از تهران خبر می‌گرفتم. روحم می‌‌خواست ببیند تهران دوره‌ی نقاهتش را چگونه طی می‌کند؟ روحم دلواپس تهران بود و در خواب شبانگاهی که به وقت تهران می‌شد سحرگاه، از این سوی شهر به آن سوی شهر می‌رفت.

اما در نیویورک از کنار دو حادثه‌ی تروریستی به فاصله‌ی یک ربع گذشته بودم و حس چندانی نداشتم. بار اول در خیایان بیست‌وسوم در سطل آشغال، بمبی منفجر شده بود و من ۱۵دقیقه قبل از همان خیابان به کلاس رفته بودم و دفعه‌ی دوم، در ترمینال اتوبوسرانی تیراندازی اتفاق افتاده بود و من ۱۵دقیقه بعد سوار اتوبوس شده بودم و به سمت خانه رفته بودم.

در هر دوی این اتفاق‌ها بعد از اینکه فهمیدم خطر از بیخ گوشم رد شده است نفس راحتی کشیده بودم و همین. خیلی سریع برگشته بودم پای کتابم، پای نوشتنم، پای شام، پای زندگی‌ام. زندگی‌ام در لحظه با همه‌ی جوانبش بازگشته بود. روحم جایی نمانده بود. روحم کنارم مانده بود و هیچ جایی برای پرسه‌زدن و دلهره و دلواپسی پیدا نکرده بود.

یک نکته‌ی دیگر درباره‌ی گره‌خوردن روح و روانم با تهران، این‌که روحم فقط در نگرانی و اضطراب با تهران گره نمی‌خورد. هروقت یک خط متروی تازه افتتاح می‌شود، هروقت کتابفروشی جدیدی باز می‌شود، هروقت چای‌خانه‌ای ساخته می‌شود، از خواهرهایم، از دوستانم درخواست می‌کنم تا عکسی از آنجا برایم بفرستند. بعد به ایستگاه جدید مترو خیره می‌شوم. به نقشه‌ی آینده‌ی خط‌های مترو با دقت نگاه می‌کنم طوری‌که انگار خودم از ابتدا همه‌شان را ساخته‌ام. بیل و کلنگ برداشته‌ام. به اعماق زمین رفته‌ام و یک ایستگاه تازه افتتاح کرده‌ام.

نام و مکان کافه، کتاب‌فروشی و سازه‌ی جدید را یادداشت می‌کنم تا در سفر بعدی‌ام به تهران آن‌ها را ببینم. آن‌ها حتما بخشی از سفرم هستند. بخش‌هایی از تهران تازه‌ای که باید به «تهرانِ من» اضافه شوند. بخش‌هایی برای دیدن و آشنا شدن، دقیقا مثل یک دوست قدیمی که نمی‌شود گفت دوست صمیمی اما به‌هرحال دوستی که به تازگی چند بچه به دنیا آورده است و شوق و کنجکاوی‌ات اجازه نمی‌دهد تا سفر را بدون قراری با دوست و بچه‌های تازه به دنیا آمده‌اش به پایان ببری.

واقعیت این است که روحم با هر اتفاق کوچک و ناچیزی که در تهران رخ می‌دهد از میان ساختمان‌های بلند و شیشه‌ای نیویورک می‌گذرد، خودش را به مجسمه‌ی آزادی می‌رساند و به یاد برج آزادیِ تهران ذوق می‌کند.

 

حلق و بینی

در تمرین‌های مدیتیشن، تمرکز روی تنفس بخش مهم آرام شدن و بالا بردن دقت است. از آن مهم‌تر، لحظه‌ی مکث و توجه به دم و بازدمی‌ست که لحظه به لحظه همراه ماست. این توجه هرچند کوتاه، ما را به امری فرای نفس کشیدن و تنفس ساده می‌کشاند. اکسیژن همراه با متعلقانش. اکسیژن همراه با فکر، با خاطره، ایده‌ها، ته‌نشین‌شده‌های ریز و درشت درون‌مان و… .

«ارتباط مجدد با نفس‌تان را نیز پرورش دهید. به افت‌وخیز نفس‌تان توجه کنید. حرکتی ناخواسته و غیرارادی را آگاهانه‌تر و عمدی‌تر صورت دهید. این طبیعت مهارناپذیر، فکرهای‌مان را مهار می‌کند. در بدن‌مان لنگر می‌اندازیم و در لحظه‌ی حال می‌مانیم. به انرژی نفس توجه کنید. وقتی نفس‌تان را فرو می‌برید «دمِ» جریان انرژی موجود اطرافتان را فرو می‌دهید. در اوج دم درنگ کوتاهی‌ست که در آن نفس بیرونی و درونی درهم می‌آمیزند. وقتی نفس‌تان را بیرون می‌دهید تسلیم دنیای بیرون می‌شوید و به آن اعتماد می‌کنید. این درنگ در پایان بازدم به دنیای خارج اجازه می‌دهد نفس شما را نگه دارد و شما با کل خودتان یکی می‌شوید. در درنگ‌ها ما دست به تجربه می‌زنیم و هیچ تلاشی در کار نیست. هیچ فکری در کار نیست. قضاوتی در کار نیست. همه‌چیز را آن‌طور که هست به معرض بررسی می‌گذاریم و از اینجاست که دیگر لحظاتی را که زندگی می‌کنیم از قبل طرح‌ریزی نشده‌اند.»۱۱

در این میان، شهرهایی هستند که با تنفس از راه بینی در ما وارد شده‌اند. این شهرها مثل تنفس به ما چسبیده‌اند. مثل تنفس باید لحظه‌ای به فرآیند ماندگاری و ورود و حضورشان توجه کرد. این شهرها با هر دم از بینی و هر بازدم از حلق در درون و بیرون‌مان در تکاپو هستند.

برای وارد کردن یک شهر از راه تنفس به درون‌مان و برای درنگ کردن، ما انسان‌ها به میانجی‌هایی نیاز داریم. واسطه‌هایی که همه‌چیز را نرم و راحت، آن‌چنان در ما جای می‌دهند که گویی همیشه جای‌شان در همان‌جا بوده است. این واسطه‌ها برای انسان باید از جنس انسان باشند. انسان‌های دوست، انسان‌هایی که در برابرشان بخش‌هایی از خود را به آسوده‌ترین شیوه‌ی ممکن بدون ترس عریان می‌کنید. دوست‌ها، شهرها را در شما به نفس‌هایی برای زنده ماندن تبدیل می‌کنند. به بخش‌هایی در حال زیست، زنده و پویا.

نفس کشیدن شهر از جایی آغاز می‌شود که عجین می‌شود با نفس کشیدن آدم‌هایی که در ما ثبت شده‌اند. حضور این آدم‌هاست که خیالم را بابت تهران و ادامه‌دار بودنش جمع می‌کند. خیالم جمع می‌شود که تهران نفس خواهد کشید، با پلاتین، با عمل استخوان لگن، با شوک مصنوعی و حتی با آسم… .

قسمت‌های درهم‌تنیده‌ای از من و تهران در دوستانم جا مانده است. به گونه‌ای آینه‌وار هر گاه یکی از آن‌ها را می‌بینم بخشی از خودم را با بخشی از تهران به شیوه‌ای توامان می‌بینم. مثلا صفورا دوست چهارده ساله‌ام، دی ماه سال ۸۸ و کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران، به همراه بهار سال ۹۵ و یوسف‌آباد خیابان سی‌وسوم را با خودش حمل می‌کند.

یگانه دوست دیگرم، مسئول بیست‌ویک سالگی‌ام در مرداد گرم سال ۸۹ زیر پل ستارخان است. تهران بیست‌وسه سالگی‌ام را در آرایشگاهی در جنت‌آباد کنار ملودی دوست دوران دانشگاهم جا گذاشته‌ام. تهران سی ساله‌گی را در خیابان‌های بوستان و گلستانِ پاسداران به نسیم و نجمه سپرده‌ام و… .

بدین‌ترتیب هر کدام از دوستانم خیابان و ماه و فصل و سنی از من و تهران را به شیوه‌ای عجین شده و درهم‌آمیخته با خودشان حمل می‌کنند. دوستانم عامل بازگشت من هستند به شهر. شهر من‌اند، بی‌تکرار و گسترده و هر کدام سویه‌ای از من را بازتاب می‌دهند، مثل آینه‌ای هزار تکه که هر تکه‌اش رازی‌ست.

به همین دلیل هرگاه یکی از دوستانم از این شهر مهاجرت می‌کند احساس می‌کنم بخشی از من و تهران کنده می‌شود و سرگردان دور خودش می‌چرخد. همین است که رفتن هر کدام‌شان به گوشه‌ای از دنیا این‌چنین هراسانم می‌کند. می‌ترسم گوشه‌ای از آینه گم شود و پیدا کردنش کار حضرت فیل است دیگر… .

سیمون دوبوار در کتاب «همه می‌میرند» می گوید: «دنیایی وجود ندارد. فقط انسان‌ها وجود دارند. انسان‌هایی که برای همیشه دچار پراکنده‌گی‌اند.»

به‌همین‌ترتیب می‌توان گفت شهرها را هم انسان‌های پراکنده و دور و نزدیک می‌سازند و بخش به بخش، تکه به تکه، خیابان به خیابان و کوچه به کوچه با خودشان حمل می‌کنند.

برای من هر کدام از دوستانم مثل پرنده‌های دور و نزدیک و پراکنده‌ای هستند که در کنار هم سیمرغ خاکستری تهران را می‌سازند. و دقیقا اینجا نقطه‌ای‌ست که تهران را می‌توانم به عنوان «شهر من» انتخاب کنم. شهری که گم کرده بودم و در جست‌وجویش بودم. شهری که ضمیر مالکیتم را به «او» خواهم چسباند: «شهر من».

 

منابعی که به شیوه‌ی مستقیم و غیرمستقیم در این «ناداستان» از آن‌ها استفاده شده است:

  • ۳ ,۹,۸,۴,۵لوییزلی، والریا. اگر به خودم برگردم. مترجم کیوان سررشته. تهران: نشر اطراف، ۱۳۹۸
  • ۱۰لارنس، والی. شهر از نو. ترجمه نوید پورمحمدرضا. تهران: نشر اطراف، ۱۳۹۸
  • بزرگیان، امین. ایده‌های خیابانی. تهران: تیسا، ۱۳۹۶
  • عبدوه، سالار، گرسنگی. ترجمه‌ی حبیبه جعفریان. مجله‌ی همشهری داستان، شماره‌ی ۶۱
  • ۲هیکوس، لیدا. ادبیات و شهر، لندن مه گرفته، ترجمه مونا مجد. مجله‌ی همشهری داستان، شماره ۶۱
  • احمدی آریان، امیر. سناپور، حسین. شهسواری، محمدحسن. داستان شهری-شهرِ داستانی، مجله همشهری داستان، شماره ۶۱
  • مستقیمی، شمیم. درهای نیمه‌باز. تهران: حرفه هنرمند، ۱۳۹۵
  • رضایی، مجید منصور. تهران و فضا-تهران و روایت. سایت شنبه‌شهر. http://shanbeh-shahr.com/
  • ۱همن، الکساندر. زندگی دیگران. ترجمه معین فرخی. مجله‌ی همشهری داستان، شماره ۶۰
  • ۶هو، ایزونیگ. شهر در ادبیات. ترجمه کیوان سررشته. مجله همشهری داستان. شماره۷۱
  • ۷صحافباشی، ابراهیم خان. سفرنامه‌ی سیاح ایرانی به دور زمین. به اهتمام محمد مشیری. شرکت مولفان و مترجمان. ایران ۱۳۵۷
  • ۱۱هرینگ، لرن. نوشتن با تنفس آغاز می‌شود. ترجمه‌ی حمید هاشمی. نشر بیدگل، ۱۳۹۰.ز

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید