jblPaz on Twitter 

با غاده السمان در کوچه‌ی بن‌بست

یادداشت‌های یک جت‌لگ از قاره‌ای دور – ۳

 

راضیه مهدی‌زاده 

«دلم برای پزشکی می‌سوزد که بعد از مرگم تنم را تشریح خواهد کرد. او قلبم را به شکل نقشه‌ی جغرافیای جهان عرب خواهد یافت.»

این جمله را غاده گفت. دستی در موهای پرپشت سیاهش کشید و من را در انتهای کوچه‌ی بن‌بست با آجرهای سه سانتی قرمز، تنها گذاشت و دور شد.

 

ساعت – نقشه

سال اولی‌ست که در آمریکا زندگی می‌کنم. یک دوست روس دارم که اسمش اولگاست. پوست سفید صورتی خوش‌رنگی دارد با چشم‌های سبز درشت و موهای خرمایی تیره. همیشه عادت داریم به‌هم لبخندهای گرم تحویل بدهیم و از تیپ و قیافه‌ی همدیگر تعریف کنیم. من از رنگ صورتی پوستش تعریف می‌کنم و او از پرپشت بودن ابروها و… با همین کلمه‌های گرم و لبخندهای گاه و بی‌گاه باهم دوست شده‌ایم.

در خانه‌ی اولگا هستم. روی میز پر است از خوراکی‌های خوشمزه و متنوع. موچی از ژاپن، شکلات از بلژیک، شراب انگور از روسیه و پلتین سیب‌زمینی از کلمبیا و…

میز پذیرایی‌اش بی‌مکان و بی‌زمان است اما خودش با اصرار در حال پیدا کردن مرزهای روسیه روی گوگول‌مپ موبایلش است. بعد هم احتمالا نوبت من است که روی نقشه‌ی موبایلم دنبال خطوط تن گربه‌ی ایران بگردم و به اولگا نشان بدهم تا فاصله‌اش را با آمریکا و روسیه بررسی کنیم.

اولگا سرش پایین است و با انگشت، مرزها را کوچک و بزرگ می‌کند و من هم در حال خوردن موچی هستم و مراقبِ آرد و بستنی رقیق شده تا روی لباسم نریزد که توجه‌ام به دیوار رو‌به‌رو جلب می‌شود. دو ساعت سفید بزرگ که عین یکدیگر هستند. یکی ساعت آمریکا را نشان می‌دهد، دقیقا همینجایی که من و اولگا نشسته‌ایم و دیگری احتمالا باید ساعت سن‌پطرزبورگِ روسیه باشد.

ساعت، من را می‌کشاند به زمان و زمانه و نامه به سیمین. نامه‌ای که ابراهیم گلستان به سیمین دانشور نوشته است «از یک خاک به خاک دیگر رفتن که هجرت نیست. جغرافیا را نباید به زندان بدل کرد. ایران یک واحد جغرافیایی نیست. یک حالت فرهنگی‌ست. فرهنگ در جغرافیا اسیر نمی‌شود. جغرافیا نباید صحنه‌ی محدودی برای فکرهای ما قرار گیرد. هویت، محلی نیست. یک ارث ثابت نیست. هویت از محل و محله نمی‌آید. از زمانه می‌آید. از زمانه بقاپ و مواظب باش محله‌ات، تو را از زمانه دور نکند. هویت را از زمانه بساز و بده به محله‌ات. زمانه شرق و غرب ندارد. تو مشرق و مغرب محله‌ی خودی. محیط زندگی، ساخته و مصنوع انسان است. مکان تو زمانه‌ی توست، نه خانه‌ای در انتهای کوچه‌ی فردوسی.»

خانه ساکت است چون اولگا اصرار دارد مرزهای دقیق روسیه را پیدا کند. او به جغرافیا و مکان خیره شده است و من به زمان و صدای پای مکرر دو ساعت گوش سپرده‌ام. به ساعت‌ها نگاه می‌کنم و به اولگا. مثل این است که اولگا روی دیوار، میان دو ساعت در برزخی گیر کرده باشد. مهاجرت این‌طور است که خیلی‌ها که رفته‌اند هنوز اینجایند و خیلی‌ها که نرفته‌اند درواقع رفته‌اند. دقیقا مثل گلستان که در نامه‌اش به سیمین می‌گوید مهاجرتش از خیلی پیشترها زمانی که در محله‌ی دروس تهران زندگی می‌کرد آغاز شده بود: «زیرا ماندن و رفتن در معنایی عمیق‌تر رخ می‌دهد. در ذهن. وطن، ساحتی‌ست در ذهن و روان آدم و مرزهای این وطن را خیلی چیزها گشادتر و تنگ می‌کنند. چیزهایی مثل فضای خانواده، علاقه‌ها و دوستان و…».

اولگا از روی نقشه، مرزها را پیدا کرده است. مرزهایی که با انگشتان دست، بزرگ و کوچک می‌شوند. مرزهایی که جایی دیگر در عالم مثال ذهن ما از قبل، حدود و ثغورشان تعیین شده است. هردو در سکوت خانه به جای دقیق مرزها خیره می‌شویم و صدای ساعت‌ها و دقیقه‌ها توی گوش‌مان می‌پیچد.

 

کوچه‌ی بن‌بست

در انتهای کوچه‌ی بن‌بست، صدای اذان مغرب می‌پیچد. دختر از کنار جوی آب رد می‌شود. به دیوار آجری انتهای کوچه تکیه می‌دهد و…

به اینجای داستان که می‌رسم، استادم می‌گوید واضح نیست. دقیقا منظورت چیست؟ می‌توانی حذف کنی این پاراگراف را. همکلاسی‌های دیگر هم معتقدند با حذف این تصویر، خللی در داستان ایجاد نمی‌شود.

استادم متولد شیکاگوست و بزرگ شده‌ی نیویورک. احتمال می‌دهم هیچ‌وقت در زندگی‌اش کوچه‌ی بن‌بستی را که من در داستانم آورده‌ام، ندیده است. از استادم بی‌توقع می‌شوم و به چشم‌های والریا خیره می‌شوم. شاید او منظورم را بفهمد. به‌هرحال او از سرزمین گارسیا مارکز آمده است و زبان اصلی‌اش اسپنیش است، نه انگلیسی. اما هیچ نشانی از همدلی در او دیده نمی‌شود.

به جولیا نگاه می‌کنم و به زبان پورچیگیز برزیلی امید می‌بندم که شاید این پاراگراف برایش معنایی داشته باشد. اما باز هم اثری از معنا نیست. به کریستینا و آخرین امیدهایم به زبان ایتالیایی نگاهی می‌اندازم و…

چطور این جمله‌ها را حذف کنم؟ برای من، همه‌ی داستان با این تصویر آغاز شده است. همین غربتِ غروب در کوچه‌ی بن‌بستی که صدای نازک قطره‌های آب را می‌توان در آن شنید و احتمالا باریکه‌ی سرخ آفتاب، روی آجرهای گِلی فضایی خاص به داستان می‌دهد. نه نمی‌شود این تصویر، قلب داستان من است.

به جمله‌ها و بن‌بست و دیوار آجری و صدای اذان و جوی آب خیره می‌شوم. می‌دانم که با این زبان، هر چقدر این آجرها و این جوی آب و این صدای دم مغرب را ترجمه کنم، هیچ اتفاقی نمی‌افتد. درواقع زبان، همان کوچه‌ی بن‌بستی‌ست که برای این فضاها و این واژه‌ها هیچ پلی در اختیار من نمی‌گذارد. وقتی مطمئن می‌شوم که هیچ کدام از همکلاسی‌ها و استادم حرفم را نمی‌فهمند سراغ دوستان تازه‌ام می‌روم.  یکی از دوستانم را اولین‌بار در کتابخانه‌ی عمومی نیویورک دیدم. او در وین بود و من در کتابخانه‌ی عمومی نیویورک (فرض کنید اسکایپ کرده‌ایم باهم) چهره‌ی دوستم که نامش غاده است من را به شدت یاد غزاله علیزاده نویسنده‌ی ایرانی می‌اندازد. احتمالا به‌خاطر سوری‌الاصل بودن غاده است که چهره‌ی شرقی‌اش این شباهت را به من یادآوری می‌کند.

غاده گفت با تو دوست می‌شوم، چون ایرانی هستی. پرسیدم چرا؟ به خاطر همسایه بودن خاک‌های‌مان؟

گفت: «قصه‌ها و رمان‌هایم به سیزده زبان ترجمه شد، اما تنها در ایران راز پنهانم را کشف کردند و برای نخستین‌بار ایرانیان بودند که اشعارم را ترجمه کردند، زیرا که عاشقان، راز معشوقان را در می‌یابند.»

از همان‌جا بود که یخ‌مان آب شد و شروع کردیم به دردودل کردن. غاده برایم تعریف کرد که فعلا وین را برای ماندن انتخاب کرده است، چون زبان مردمش را نمی‌داند. غاده گفت: «وقتی پدرم سفیر بود، شش زبان به من آموخت. نمی‌دانست که این زبان‌دانی چقدر بر رنجم خواهد افزود. به ناگاه دریافتم که می‌توانم به زبان شش ملت سخن بگویم اما از ارتباط کامل با یک نفر ناتوانم.» و بعد برایم از سوریه گفت. از زمانی که دمشق را ترک کرده است با همه‌ی دنیا آشنا شده، ولی با آرامش و یقین نه.

 

ابر – آسمان

غاده السمان می‌نویسد: «اکرم رفت و دمشق را با خود برد. دمشقی که در دل لندن همچنان در آن زندگی می‌کردیم.»

بعد از سال‌ها زندگی کردن در این قاره‌ی دور، دوستانی پیدا کرده‌ام که می‌توانند ایران من باشند یا حداقل بخش‌هایی از ایران من را در خودشان داشته باشند. بعد از مدت‌ها می‌توانم بخش‌هایی از شهر و کشورم را در یک انسان یا در یک جمع پیدا کنم. اکرم‌هایی به سختی در قاره‌های دور پیدا می‌شوند که می‌توانند تهران و شیراز و سنندج و… باشند اما به راحتی ممکن است اکرم به هر دلیلی برود یا جمع دوستی‌تان از هم بپاشد و آدم‌ها یک به یک ناپدید شوند. ممکن است یکی در یک ایالت دیگر کار پیدا کند. برود و کلا غیب شود. دیگری در یک شهر دور دکترا قبول شود و آن یکی تصمیم بگیرد کشورش را عوض کند و…

آدم مهاجر یعنی ابر، در حال گذرِ همیشگی، از آسمانی به آسمان دیگر که آسمان همه‌جا یک‌دست و یک‌رنگ نیست. به ابرها، به بودن‌شان در یک‌جا نمی‌شود دل بست. ابرها می‌آیند و با خود، نسیم خنک به همراه می‌آورند بعضی‌های‌شان، عطر شهر و آسمانی آشنا را دارند اما دیر یا زود می‌روند. به مهاجر نمی‌توان دل بست. به ایران و تهران همراهش هم.

با هر بار رفتن و محو شدن تهران و رشت و بوشهر و… جای شهرها دوباره در تنم خالی می‌شود و برای‌شان یک بار دیگر دلتنگ می‌شوم و یاد جمله‌ی غاده می‌افتم: «ای دمشق چه رازی‌ست در تو که مرا به سوی باریک‌ترین کوچه‌های شاغور می‌کشاند؟ چه گنجی در قاسیونت داری که هرجا باشم چشم‌هایم به بازگشت به سوی تو دوخته شده است؟»

و برایم از ماجرای فرودگاه و رفتار پلیس‌ها گفت که چطور جلویش را گرفته‌اند: «در فرودگاه بیروت مرا نگه داشتند. پلیس از من بازجویی کرد. و پرسید این‌ها چیست که در جیب‌هایت مخفی کرده‌ای و می‌خواهی از لبنان خارج کنی؟ مرا بازرسی کردند. در جیبم مشتی خاک لبنان و ماسه‌های ساحلش را یافتند.

به پلیس گفتم این مشت خاک برای یادگاری‌ست.

می‌ترسم هنگامی که بازمی گردم بیروت را نیابم.»

فکر به بازگشت در منتهی‌الیه ذهن مهاجر همیشگی‌ست و رازهای دلتنگی و تردیدهایش را در هیچ کلامی به جز جمله‌های غاده نتوانسته‌ام این همه موجز و گویا پیدا کنم.

«هنگامی که به بیروت سفر می‌کنم پشیمانم

و هنگامی که بیروت سفر نمی‌کنم باز هم پشیمانم

زندگانی در بیروت طاقت‌فرساست.

زندگی بیرونِ بیروت طاقت‌فرساست.»

 

 

منابعی که به شیوه‌ی مستقیم و غیرمستقیم در این «ناداستان» از آن‌ها استفاده شده است:

  • گلستان، ابراهیم. نامه به سیمین. تهران: نشر بازتاب نگار، ۱۳۹۶
  • مستقیمی، شمیم. درهای نیمه‌باز. تهران: حرفه هنرمند، ۱۳۹۵
  • السمان، غاده. عاشق آزادی. مترجم عبدالحسین فرزاد. تهران: نشرچشمه، ۱۳۹۳
  • السمان، غاده. دانوب خاکستری. مترجم نرگس قندیل‌زاده. تهران: نشر ماهی، ۱۳۹۵
  • السمان، غاده. بیروت ۷۵. مترجم محبوبه افشاری. تهران: نشر نیماژ، ۱۳۹۵c

 

لینک مطلب در مجله خوانش

        

 

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید