Reposted from @internazionale Racconti, foto e fumetti: quest’anno le storie sono state scelte dallo scrittore iraniano Mohammad Tolouei. L'illustrazione in copertina è di @lorenzomattotti, il calendario 2022 in omaggio è di @pierluigi_longo. In edicola dal 23 dicembre. Leggi il sommario dal link in bio.
.
داستان|زبان زمین|
با ترجمه ی ایتالیایی |مرگ کوچک| در این مجموعه منتشر شده است. مجله ای که این شماره اش از ایران و قصه های حوالی اش نوشته است.
.
"مرگ کوچک" داستانی ست برای گلنسا،دوستی که دیگر سال های نبودنش بیشتر از بودنش شده... مرگی بزرگ که سال های بعد از آن را به مرگ های کوچک تقسیم کرد. این داستان در روز تولد او منتشر شد:روز اول زمستان. یک دی⚘
بخشی از داستان "زبان زمین"
"اشتیاق من به توست، ای چشمه ی نور و زیبایی، عین الشمس و البها. شوقم به دختری ست از سرزمین فارس، از باشکوه ترین شهرها یعنی اصفهان"
در خواب و بیداری، پیامش را خواندم. نیمه فارسی و نیمه عربی نوشته بود. در گرگ و میش صبح، به صدای اذان، گوش سپردم. به "اشهدان علی ولی الله" که رسید به اطرافم نگاه کردم. یادم آمد کجا هستم. ایران بودم، اصفهان. در عمارت قدیمی ای که مادر هرگز دوست نداشت از آن، زیاد حرف بزند.
جواب مازان را دادم. نه عاشقانه، نه به شیوه ای که او کلمات را برایم منبت کاری می کند. جوابش را دادم زیرا در رودربایستیِ محبتش گیر افتاده بودم. غریق مهرش شده بودم و همین مهر، من را پاگیر کرده بود.
برایش یک کلمه نوشتم: سرگردانم.
بیشتر ننوشتم که نسل اندر نسل، سرگردانی در خون ماست. این را جده هم می گفت که زندگی مان از هفت نسل آنطرف تر از اصفهان تا مکه و بغداد و اندلس کشیده شده است . می گفت جده ی بزرگمان، او که زیبایی اش جنون در قلب و در چشم پدید می آورد، او برای اولین بار، این بذر را در دل ما کاشته است. به اطرافم نگاه کردم تا اتاقی را که در آن، خوابم برد ببینم.
مازان در جواب نوشت: طوبی لمن حاره- خوشا به حال سرگردان-
برایش نوشتم: مازان می دانستی اینجا اذانش با بعلبک فرق دارد.
بلند شدم و در اتاق راه رفتم. عکس جده را در اتاق، قاب کرده بودند و باریکه ی نور صبح روی عکس خاک گرفته اش افتاده بود. روی چشم های بزرگ عسلی اش. چشم هایی که می گفتند با طلوع و غروب خورشید رنگ عوض می کردند. تازه این چشم های جده بود که می گفتند یک هزارمِ زیبایی و بُرانی نگاه آن جده ی بزرگمان را ندارد.آن جده ای که مثل افسانه ها دهان به دهان در قصه ها ساخته اند برایمان.
اما این جده را کمی به یاد می آورم. بچه بودم که او مرد. مادربزرگ مادر بود. هر وقت به اصفهان سفر می کردیم برایمان قصه ی شهرهای مختلفی که سفر کرده بود را تعریف می کرد. از ماجراهای دانشگاه الازهر مصر که در آن درس خوانده بود می گفت و هر وقت که به ماجرای جده ی بزرگش می رسید مادر، من را به بهانه ای، از اتاق بیرون می برد. دوست نداشت از قصه های رازآلود خانواده گی اش چیزی بدانیم.
بعد از مرگ مادربزرگ، این خانه ی بزرگ به مادر به ارث رسید اما هیچ وقت در سفرهایمان به اصفهان در این خانه ساکن نشدیم. همیشه از تهران، مستقیم، خانه ی این فامیل و آن فامیل می رفتیم.
از عکس جده و چشم ها و زیبایی خیره کننده اش دور شدم. در اتاق قدم زدم و به سمت پنجره ی بزرگ رفتم یک دیوار اتاق، تماما پنجره است. پرده ی توری را کشیدم. اتاق روشن شد. قلم دان ها و میز خاتم کاری و تابلوهای میناکاری معلوم شدند. دیشب وقتی رسیدم چیزی معلوم نبود. از فرودگاه بیروت، مستقیم آمده بودم دوحه و بعد هم اصفهان. در تاریکی، در خانه را باز کرده بودم. سه طبقه پله را بالا آمده و افتاده بودم روی تخت. به مادر گفتم فقط یک روز می مانم. چون پرواز مستقیم به تهران نیست.
مادر چیزی نگفت. می دانست که خانه ی تهران، بدون حضور آن ها لطفی ندارد. تا سه هفته ی دیگر باید کانادا می ماندند تا پدر قراردادهای جواهرسازی را امضا می کرد. حالا من هستم و عمارتی که از بچگی آرزویش را داشتم.
وقتی تصمیم به این سفر گرفتم به مازان گفتم زمان مناسب فرا رسیده است. حالا که ترم دانشگاه تمام شده بهتر است برای تحقیق و کار کردن روی پروژه، مدتی به اصفهان بروم. مازان دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: می دانی که آن شهر، خواهرخوانده ی این شهر است؟ شهرهای ما با هم خواهرند و امن تر از خواهر برای محافظت از راز و جان کیست؟