به من گفتند، همین راه را مستقیم میروی، بعد میرسی به یک آسانسور آهنی. دکمهی آسانسور را میزنی. وقتی رسیدی پایین به یک شهر دیگر رسیدهای. رو به روی آسانسور یک قطار شهریست که باید سوار آن بشوی. آخر چطور باید باور میکردم که شوخی نمیکنند؟ یا حداقل سرکار نیستم؟ مثل داستانهای فانتزی بود. یک آسانسور که تو را از شهری به شهر دیگر میبرد. بعد هم یک قطار.
قبلا هم حدس میزدم که اینجا واقعی نیست. هیچ چیزش واقعی نبود. اما من هنوز چشم داشتم. همان چشمها را با خودم آورده بودم.چشمهای ایرانم بود. این همه راه، همان چشمها همراه من بودند. توی هواپیما با من نشسته بودند و شانزده ساعت پرواز کرده بودند تا رسیده بودند به آمریکا.
فقط چشمهایم واقعی بودند وگرنه کجای این آدرس واقعیست؟ اینکه وسط یک شهر، یک آسانسور آهنی باشد و پایین برود و وارد یک شهر دیگر بشود، هیچ چیزی از داستانهای هری پاتر و نوشتههای «جی کی رولینگ» کم ندارد.باید به چشمهای واقعی ام اعتماد میکردم. چشم هایم را یک بار در دستشویی هواپیما هم دیده بودم. خودشان بودند. همانها هستند.
به هرحال، همهی داستانی که شنیده بودم، واقعی بود. من رو به روی قطار ایستاده بودم. با همان آسانسور به قطار رسیده بودم و آنقدر عاشق آن منظرهی قطارِ میان سبزهها و درختها شدم بودم، آنقدر شیفتهی گذر قطار از وسط شهر شده بودم که دلم نمیآمد سوارش شوم.
گفتم، با همین قطار به دوردستهای خیال میروم و پیش خودم فکر کردم حتما سوار قطار میشوی و میتوانی پنجرهی خانهها را به همراه گذر آرام قطار، دید بزنی. در یکی از پنجرهها مراسم عاشقانهی گل دادن را ببینی. در دیگری، دلخسته ای را ببینی که موسیقی گوش میدهد و سرش را میان دو دستش محو کرده و در یک لحظه که او نگاهش به قطار درحال گذر میافتد با نگاهت بگویی:«میگذرد.این نیز میگذرد.» در پنجرهی دیگر،مادری را ببینی که با انگشت اشارهاش، قطار را به بچهاش نشان میدهد. لبش را غنچه میکند. بعد غنچهی لبش را باز میکند و لبش را میکشد و دندانهای نیمه زردش پیدا میشود و دوباره لبش را غنچه میکند.
ناگفته پیداست که مادر میگوید:«نگاه کن. قطار را نگاه کن. میگوید، کوکو، چی چی…»
توی یک پنجرهی دیگر،دختری را میبینی که با پدرش دعوایش شده و تو میتوانی حدس بزنی به خاطر خالکوبیِ اژدهای دو سری ست که روی بازوهای کوچکش کشیده است. یعنی پدر به دختر گفته «این چه ریخت و قیافهایه؟ حداقل یه گل پنج پر میکشیدی نه یه اژدهای دو سر؟»
همهی این داستانها و این اتفاقات باید از پنجره یک قطار که بسیار آرام و با طمأنینه در حال حرکت است، دیده شود. حتما پنجرههای خانهها هم به اندازهی یک ال سی دی ۱۰۰ اینچی و گشاد بودند و ماجراها در کلوزآپ رخ میداد و فوکوس هم میشد.
تازه علاوه بر همهی این ها، اغلبِ آدمهای توی پنجره هم فارسی حرف میزدند. اصلا حواسم نبود که «کوکو،چی چی» خودش یک فرهنگ است. یک کتاب بزرگ است. یک نام آوا نبود که فقط. با خودش کلی حرف داشت.چند دهه را داشت دنبال خود میکشید. آنقدر ماجرا ساخته بودم که اصلا توان سوار شدن در قطار را نداشتم. مخصوصا وقتی به ایستگاه آخرش فکر میکردم از خوشی دیوانه میشدم.
آن ایستگاه باید ایستگاه روزِ مبادا باشد. روز مبادایی که یک غروب قرمز دارد با چند مرغ دریاییِ سیاه که مثل هفتهای پراکنده توی آفتاب سرخ، در حال غرق شدناند. یک بار دیگر هم وسط این آرزو ایستاده بودم.
به رقیه نگاه کردم. دماغش آویزان بود. همیشه یک دماغ سفید یا سبز از گوشهی بینیاش بیرون زده بود.
«فردا بعد از جشن تکلیف میخوام ببرمت یه جای جدید. میخوام دو تایی بریم. دیگه بعد از جشن تکلیف، بزرگ میشیم.«
راضیه مهدیزاده نویسندهی مهاجری که به گفتهی خودش در «دیوانه خانهی نیویورک» یا «دیگ گم شدن» زندگی میکند. در دانشگاه تهران فلسفه خوانده و کارشناسی ارشدش را در رشتهی ادبیات دراماتیک و مطالعات سینمایی گرفته است. او هم اکنون در نیویورک در حال گذراندن دورههای داستان نویسی خلاق است. از او دو کتاب «موخوره» و «یک کیلو ماه» در ایران چاپ شده است.
یک دقیقه به اضافهی بیمارستان سارا شاخ دارد. مهتا، خندهی کج و کولهای دارد. نگین، چشمهایش را بسته است. صفیه، دستهایش را باز کردن و حالت پریدن به خود گرفته است. من هم مثل یک روح به سمت عکس میدوم اما به جمع بچهها نمیرسم. وسط عکس ماندهام. پشتمان یک صخرهی خاکی ست و چند علف سبز هم اطرافمان دیده میشود. جایی که عکس گرفتهایم، سرسبز نیست. زیبا نیست اما خودمان واقعی هستیم. رفته رفته، منظرهی پشت عکسها زیباتر میشود. پر از درخت میشود. شکوفههای رنگ به رنگ، دریاچه، برج، نورهای خیره کننده... هرچه منظرهها، شلوغتر و قشنگتر میشود، یکی از آدمهای توی عکس اول هم کم میشود. آن قدر کم میشود که الان فامیلی نگین را یادم نمیآید. از سارا میشنوم، مهتا دو سال پیش برای همیشه رفته اروپا. صفیه امسال طلاق گرفته و خود سارا به عشق سالهای نوجوانیاش رسیده. خبری از عکسها دسته جمعی نیست. توی عکسها فقط خودم هستم. خودم و موبایلم که توی تمامی عکسها یا کنار صورتم است یا آن را جایی نزدیک به قلبم نگاه داشتهام. یا در زاویهای باز و روبه آینه است. فقط خودم هستم. وسط استارباکس با ابروهایی نامرتب و کافهای شلوغ که از پشت سرم پیداست. فقط خودم هستم در محوطهی سرسبز دانشگاه میان کتابهای نفیس و قیمتیام. فقط خودم هستم با سربازی هخامنشی که نیزهاش را وسط موزهی متروپلیتن، محکم در دست گرفته است و نگاهش مثل من غمگین است. خودم را وسط حضور باارزش چیزها یا چیزهای باارزش، چپاندهام تا تنهایی را خط بزنم. تا چروکهای صورتم را فراموش کنم. تا لبخند را یادم نرود. یا نه، از همه مهمتر، تا خودم را در معرض باد قرار بدهم. باد بوزد توی موهایم. موهایم را باد ببرد و من وسط لرزش باد و دستهای لخت درختان، سماع کنم. بچرخم. بچرخم. بچرخم... توی این عکس، بهار است اما باد گوشهایم را سرخ کرده است. همین باد لعنتی و این ایدههای خیال پردازانه، من را تا اینجا کشاند. · عکس رو پیدا کردید؟ باید ضمیمهی پرونده بشه. · پیدا میکنم. از اتاق بیرون میرود. موهای گوجهای و صدای تق تق پاشنهی کفشش دلم را ریش ریش میکند. آخر یک تصادف کوچک که این حرفها را ندارد. من، خودم دبستانی که بودم چهار بار با موتور تصادف کردم. از بس توی خیابان نه پل عابر بود نه چراغ راهنما، خط عابر پیاده هم که یک شوخیِ بینمک بود. از این همه آزمایش که خانوم پرستار برایم توضیح داد میترسم. جوابشان کی میآید؟ نکند بستریام کنند؟! میترسم کنار نتیجهی آزمایشها چیز دیگری هم پیدا شود. از این مریضیهای مجهول که مثل خزه به جانت چسبیدهاند و خودت از آنها بیخبری. از این مریضیهای پست مدرنِ ناشناخته میترسم. اگر بستری شوم چه؟ فردا چطور بروم سر کار؟ من که مرخصی ندارم. کار دیگری هم که نمیتوانم پیدا کنم. به همین راحتی که نیست. تازه توی این کار هم که هنوز دائمی نشدم. اگر بگویند نیاز به مراقبت داری، کی را دارم اینجا که ازم مراقبت کند؟! نزدیک بود گریه کنم و بیفتم به جان پرستار که ولم کند و تعهد بدهم که هرچی شد پای خودم. باید بهش میگفتم من اینجا کسی را ندارم و حتی اگر یک روز هم بستری بشوم ممکن است کارم را که به سختی به دست آوردهام از دست بدهم. افتاده بودم وسط تنهایی. یک تنهایی غلیظ و بلعنده. قلبم صدادار شده بود. مثل پاشنههای کفش خانوم پرستار داشت دلم را ریش ریش میکرد. یکیام گفت: «هنوز که چیزی نشده سوسول خانوم. تو اول عکست رو پیدا کن بعد شروع کن به خیال بافی.» توی عکس دنبال یک عکس تنهای پرونده پسند بودم. موبایلم را عقب و جلو میکنم. از همهی عکسهای خودم و دیگران میگذرم. میرسم به عکس پاسپورت و عکس ویزا. توی عکس پاسپورت برای اولین بار ابروهایم را برداشتهام. خانوم آرایشگر گفت: «ابروهای خودته. ماشالا» وقتی از آرایشگاه بیرون آمدم، همه داشتند نگاهم میکردند. زیباترین موجود خیابان بودم. همه عاشقم میشدند. یکی پایش لیز خورد. یکی گردنش کج شد. یکی سکندری خورد. بعدها فهمیدم، هیچ کس من را نگاه نمیکرد. توی عکس ویزایم برای اولین بار روسریام را برداشتهام. روسریهای گل دار و حریرم را که تویشان گنجشکها، درختها و پرندگان خانه داشتند را کنار گذاشتم و موهای چرب و موخوره دارم را بیرون ریختم. ویزا را دادم به مامور فرودگاه. نگاهم کرد. عاشقم شد. بعدها فهمیدم مامور فرودگاه هم عاشقم نشده بود. فقط چون ایرانی بودم، بیشتر نگاه کرد و عکس را با خودم تطابق داد. حالا که عکسهای مخصوص پرونده را پیدا کرده بودم خودم را به چی مشغول میکردم؟! وسط تنهایی و سفیدیِ تخت، سرم را چرخاندم. گوشهی اتاق، بودا را دیدم. نشسته بود روی گلهای لوتوس. سرش پایین بود و نوک انگشتانش را به هم چسبانده بود. یک خال گوشتی هم وسط ابروهایش بود. داشت قصهی رهایی میخواند. رهاییای که از رنج برخیزد. همان لحظه فهمیدم من هم بوداییام اما یک مدل جدیدی از بودایی. بودایی که یک روز به خودش گفت: مهاجرت میمی کنم. به خودم رنج میدهم برای رهایی. اما رهایی از چه؟! رهایی از مامان یا ترانه؟! مامان که مهربان بود. غر میزد. ناله میکرد اما مهربان بود. ترانه هم که تجسم همهی بیخیالیهای دنیا بود. با ترانه که به ترک دیوار هم میخندیدیم. بابا هم که مرده بود. سالهای دور. یک روز که از مدرسه به خانه برمی گشتم و کیفم پر از آب نباتهای چوبی بود، بابا مرد. مامان گفت: «یعنی تو هیچ تعلق خاطری نداری؟» به مامان گفتم: «چه تغلقی مامان؟ این تعلق که میگویی چیست؟ چه وابستگیای؟ اصلا مگر خودت بعد از جنگ، خانه و زندگی و همهی آدمهایت را کول نکردی و نیامدی تهران؟! مگر همهی کودکیات، آبادان نبود؟ مگر نمیگویی آبادان، بهشت بود. شط روان داشت. شبهای خنک داشت. آدمهای گرم داشت. مگر خودت همهی اینها را به ما نگفتی و الان نزدیک به بیست سال نیست که داری توی این تهران خراب شده، زندگی میکنی؟! هر روز هم از شلوغی و ترافیک و کثیفی تهران شکایت میکنی اما حاضر برگردی؟! برمی گردی به آبادان؟! نه مامان. نه. هیچ تعلق خاطری ندارم. تعلق خاطر، یه شعاره.» چقدر بچه بودم آن روزها که فکر میکردم تعلق خاطر، پرچم است. مام وطن است. جنگل است و دشمن و اینکه اگر جنگ بشود واکنش تو چیست و از این دشمنهای احتمالی و واکنشهای ساختگی در ذهن. حیف که همه چیز را چپگی بهمان فهماندند. تقصیر آنها هم نبود. خودشان هم نمیدانستند کجای ماجرای تعلق و پایداری و وطن ایستادهاند. مامان، با یک دسته گل و چندتا کمپوت گیلاس و گلابی بیا ملاقاتم و دوباره بپرس. دوباره لبهای غنچهات را جمع کن و با صدای ناامیدی بپرس: «تعلق چی؟ تعلق خاطر نداری؟» بیا تا بگویمت مامان. الان میفهمم تعلق یعنی چی؟! دارم، مامان. دارم. من به گوشهی پلههای سنگیِ پشت دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران تعلق دارم. به نیمکتهای دارز و چوبی دانشکدهی ادبیات تعلق دارم. به کرسی قرمز خانهی خان ننه تعلق دارم. به آن روز که با هم رفتیم بازار بزرگ تهران و من از دست چانه زنیهای تو کلافه شده بودم، تعلق دارم. به اختلاف نظرهای زمین تا آسمانم، به حیاط همیشه برگریزانمان، به پلههای یوسف آباد، به غم روشنفکریِ پارک لاله، به همهی اینها، مامان تعلق دارم. تعلق، همان سوال تو بود مامان. همان دستهای من بود که توی خانهی گرممان و میان اشیای سنتی و مدرن، تکان میخورد و جنجال به پا میکرد. همان جزییات، اسمش تعلق بود. اما آن روز که میپرسیدی، نمیدانستم. نمیدیدمشان. مامان، من حتی به آن چای داغی که میان جروبحثهایمان سرد شد هم تعلق دارم. آمدم اینجا. اولش آرزو میکردم که کاش یک چیز راحتتر از تلفتی بود که با مامان و ترانه بیشتر حرف میزدم. بعد گفتم، کاش یک چیزی میآمد که میتوانستم ببینمشان. بعد گفتم: کاش میشد لحظه به لحظه از حال هم خبر داشته باشیم. چیزی شبیه پیامک و فرستادن فیلم و عکس و... اسکایپ آمد، لاین، وایبر، اینستاگرام، وی چت، واتس آپ... اوایل، هر روز برایشان مینوشتم. فیلم میگرفتم. عکسهایم را میفرستادم. ماجراهای هفته و اتفاقات روزانه را میگفتم. حالا عکسهایم را هرزگاهی میفرستم. مامان که برایم قلب میفرستد، یواشکی میبینم که سین-seen- نشود تا مامان، همان لحظه توقع جواب نداشته باشد. انگار دیگر جز فرستادن شکلک و جوکهای بیمزه برای هم حرفی نداریم. مینشینیم رو به روی دایرهی روشن و کوچک کامپیوترهایمان و همدیگر را از دو قارهی دور تماشا میکنیم و هی از هم میپرسیم: «چه خبر؟ دیگه چه خبر؟» دلم میگیرد از این همه فاصلهای که نزدیک شده اما بیحرف مانده. میدانم که تقصیر من است. مامان هر روز زنگ میزند. حرف دارد. مینویسد. عکس میفرستد اما من کار دارم. به خودم میگویم: بعدا جوابش را میدهم. آخر روز، آخر هفته، آخر... به خودم دروغ میگویم. دروغهای کوچک خوشحال کننده. دو سه سال اول به خودم گفتم: «برای مامان پول بیشتر میفرستم. برای ترانه آنقدر پول میفرستم که بتواند اولین فیلم بلندش را بسازد.» ترانه دو سال پیش اولین فیلم بلندش را ساخت. مامان هم که پول بیشتر نیاز نداشت. با آن حرفها فقط به خودم امید میدادم. برای خودم، دلیلهای بزرگ منشانه میساختم. فکر میکردم برای این همه تنهایی و ندیدن مامان و جواب ندادن به قلبهای سرخ وایبرش باید دلیل محکمی داشته باشم. توی عکسها، دنبال ترانه و مامان میگردم. عکسها را زیرو رو میکنم. همهی گوشیام را نگاه میکنم. نیستند. توی هیچ کدام از عکسها نیستند. لعنت به من و حافظهی داخلی این گوشی. دوباره، دستهای تیغ تیغیِ تنهایی میافتد به جانم. تنهایی، پشمالوست و موهای زبری دارد. همهی تخت و ملحفههای سفید پر شده از موهای ریز و درشت تنهایی. تختم یک قایق چوبی ست وسط یک اقیانوس عمیق. هرجا را نگاه میکنم آب است. طوفانی از دوردست به سمت قایقم میآید و من فقط میتوانم به گوشهی چوبی قایقم بچسبم و رویم را از طوفان برگردانم. به خودم گفتم: «هنوز یک چیزی با توست. پیدایش کن. یک چیز قریب غریب. یک خشکی. یک خشکی وسط قلبم است. پاروهایم را باید به آن خشکی برسانم. خشکی را ب خودم آوردم.» گوشهی چمدانم بود. توی دستهای عرق کردهام بود وقتی میخواستم موقع خداحافظی، ترانه را بغل کنم. توی فرودگاه روی یکی از صندلیهای آبی نشسته بود وقتی سنگدلانه، صورتم را از مامان برگرداندم تا اشکهای یواشکیاش را نبینم. توی موهای بلند آن دختر بلوند آمریکایی بود که کمکم کرد تا چمدان بزرگم را جا به جا کنیم. توی دستهای سیاه و پینه بستهی آن کارگری بود که وسط تنهایی و بیزبانی همهی وسایلهایم را تا هتل آورد. مامان که ترسیده بود فراموشش کنم، بوی خدا را بسته بندی کرده بود. گذاشته بود توی جعبه و برایم فرستاده بود. جعبه را باز کردم. چادر نماز و مهر بود. آرامتر شده بودم قایق چوبیام داشت از طوفان فرار میکرد. یکی دیگرم گفت: «غلط کردی. حالا یادت اومده؟ حالا که افتادی گوشهی بیمارستان یادت اومده تنهایی؟ بیکسی؟ بدبختی؟! تا قبلش که همش میگفتی، خوبه. بد نیست. در کل، خوبی هاش به بدی هاش میچربه. تو ایران بودی، خونه داشتی از خودت؟ یه لونه موشم نمیتونستی با اون پولت اجاره کنی. خونه هم اجاره میکردی از گشنگی پس میافتادی. خرج اون تیپ و قیافه تو کی باید میداد؟ اصلا به فرض که پولم داشتی به توی دختر مجرد کی خونه میداد؟!» یکی دیگرم میگوید: «از بیمارستان که بیرون آمدی، تحریمها که برداشته شد، باید برگردی. برمی گردی پیش خانوادهات. پیش ترانه و مامان. یعنی تو نمیتونی قدر همین دو نفرِخونوادت رو داشته باشی؟!ای خاک بر سر تو و اون تحصیل علم و دانش ت.» باز یکی دیگرم میگوید: «حالا اینکه یک شب یا ده شب دیگه هم توی بیمارستان بمونی چه فرقی داره؟ کی منتظرته؟ خواهرت؟ مادرت؟ اینجا که هیچکی منتظر تو نیست بدبخت.» همهام را توی خودم خفه میکنم. مثل یک بچهی بیتاپ هوای مامان را کردهام. آخ، مامان کاش درخت توت خشک شدهی حیاطمان بودم، وسط باد، وسط تگرگ، وسط باران، اما توی خاک خودم. بعد، تو هر روز میآمدی و آبم میدادی و من هم هرگز پای رفتن نداشتم. بیرون دارد یک ریز برف میبارد. بیصدا، آرام. با اینکه پنجره بسته است اما بو دارد. برف بو دارد. بوی شمال میآید. بوی لاهیجان، بوی آستارا، بوی سیاهکل. بوی یکی از داستانهای تلخ و گزندهی تو، مامان. یادت هست همیشه تعریف میکردی که دایی حمزه آرزو داشت توی دانای علی خاکش کنند اما آن قدر ماند، آن قدر ماندگار شد که توی لندن مرد و همان جا هم خاکش کردند. سرما میپیچد توی تنم. خودم را به آن راه میزنم که داستانت را فراموش کنم. پنجرهی بیمارستان را نگاه میکنم. آن طرفتر رودخانه
دست استخوانی اش را جلو آورد و تعارف کرد.بد بود اگر قبول نمی کردم،مخصوصا که توی خیابان فشن هم ایستاده بودیم و دیده بودم که اوا با چه ذوق و سلیقه ای،توتون ها را ریخت توی کاغذ سفید و با یک دستگاه کوچک کاغذ را پیچاند.
می خواستم بگویم ممنون. الان حسش نیست.
اما دستش را با مهربانی جلوتر آورد. دست دیگرش توی پالتوی بافتی بود که حتما اتیکت “مید این اسپین” نداشت. دلیل نمی شود که آدم از اسپانیا بیاید و همه ی وسایلش مارک اسپانیا داشته باشد. کدام یک از وسایل من “مید این ایران” بود؟! همانطور که دستش نزدیک من بود،چروک های بی حال روی کاغذ را دیدم. دیدم کاغذ با صبوری تمام،توتون حجیم شده را داخل خودش بلعیده. “اوا”همیشه کاغذهای روغنی کوچک داشت. کاغذها را با همان دستگاه می چرخاند و لبه هایش را با تف به هم می چسباند.
لپ های استخوانی اوا گل انداخته بود. شبیه فشن های استخوانی نیویورک شده بود. وسط نیویورک و توی خیابان فشن هم که ایستاده بود.از نیویورک و فشن اونیویش فقط همین اوای از اسپانیا آمده مانده بود. آنقدر هوا سرد و مه آلود بود که هیچ فشنی دیده نمی شد. از ایمپایر استیت به آن بلندی هم فقط نوک بی حالش پیدا بود اما هنوز هم مهم ترین عنصر نیویورک زنده بود. آن تاکسی های زرد رنگ اگزیستانسیالیست.
از دست “اوا “بو بلند می شد اما بوی توتون نبود. بوی بهارنارنج بود. بوی مربایی بود که زن دایی طاهره برایمان درست می کرد.در همان لحظه از همین بو به رازی بزرگ پی بردم. رازی که سال ها فکرم را به خود مشغول کرده بود اما فراموشش کرده بودم. “اوا” را نگاه کردم. از بینی کشیده اش،از چانه ی استخوانی اش،از موهای مشکی اش که کناره های پیشانی اش را پوشانده بود به راحتی می شد به زن دایی طاهره رسید. از اوای اسپانیایی وسط نیویورک،راز بزرگ عاشق شدن دایی محسن را یافتم. حتما دایی محسن،عاشق بوی بهارنارنج شده بود. بویی که توی انگشت های زن دایی طاهره جریان داشت. توی موهای سیاه و فرخورده اش جا خوش کرده بود.این تنها علت منطقی اش بود وگرنه یک دختر شانزده ساله آن همه در بحبوحه ی جنگ با آن عکسی که من از زن دایی طاهره دیده بودم که هنوز آثار بلوغ،توی دماغش پیدا بود،دلبری نمی دانست.لوندی بلد نبود اما دایی محسن یک دل نه هزار دل عاشقش شده بود. دایی محسن دل به دریا زده بود. رفته بود و جلو و گفته بود.. نه نرفته بود جلو. قدیم ها که اینطوری نبود. به رسم قدیم، نامه ای برداشته بود و با هزار کلمه ی در حریر پیچیده و هزار سخن از لفافه های عشق و عاشقی گفته بود: دل ما رفته است. بعد هم مانده بود که نامه را چه کند؟ کمی بعدتر دریافته بود که مینا خواهرزاده اش همکلاسی طاهره است.نامه را با لرزش دست و پروانه های خشک شده ی داخلش به مینا رسانده بود. طاهره هم بعد از خواندن نامه یک دل نه صددل عاشق شده بود. جانش رفته بود. شب ها با ماه و ستاره ها حرف می زد و می گفت برسد به دست محسن جانم.دلیلش هم واضح و مبرهن است. جنگ بود. اشک بود. مرگ بود. دلخوشی نبود.جای عشق خالی بود. حالا فرقی نداشت چند ساله باشی. فرقی نداشت از عشق،فقط عین ش را یاد گرفته باشی،انتخاب با تو بود. می توانستی انتخاب کنی که دلت از صدای هواپیماهای جنگی و شکستن پنجره ها بلرزد یا به جایش دلت از چیزی مثل عشق بلرزد و بی تاب شود. زن دایی طاهره هم لرزش دل را انتخاب کرده بود. نامه را زیر خاک حیاط خانه دفن کرده بود.رویش یک گلدان شمعدانی گذاشته بود و شب ها به بهانه ی آب دادن به گلدان شمعدانی می رفت و یک بار دیگر نامه را می خواند. پاییر که شد،گلبرگ های خشک شده ی شمعدانی را توی پاکت نامه کنار پروانه ها ریخت.حالا نامه ها بوی گل های شمعدانی می دادند و دست های زن دایی طاهره هم بوی بهارنارنج. فکر کن،شب ها وقتی زن دایی طاهره نامه را می خوانده چقدر بو توی هوا بوده. حتما به خاطر همین بوها بود که همه ی خانه های اطراف را بمباران کردند اما هیچ آسیبی به خانه ی زن دایی طاهره و خانواده اش نرسید. حتما بوها مثل یک حفاظ شیمیایی قوی و نامرئی عمل می کردند و هواپیماهای جنگی را فراری می دادند. شاید یک روز علم،خاصیت گیج کننده ی بوها را کشف کند. “اوا”،دستمال کاغذی اش را بیرون آورد و فین کرد. یک فین بلندصدادار. حتما یک ماده ی لزج سبز هم توی دستمال کاغذی،جاری کرده. این فین بلند صدادار یکی از غریب ترین خاصیت های مهاجرت است. توی کتابخانه نشسته ای،فین می شنوی. توی تاکسی نشسته ای،فین می شنوی. توی رستوان،فین می شنوی. اصلا” فین” در اینجا یک هویت مستقل دارد.اولش حالم به هم می خورد. تعجب می کردم و پیش خودم فکر می کردم،حتما این ها یک اقلیت هستند اما بعدتر دیدم فین را همچون سرفه و عطسه عادی می دانند. “اوا” که فین کرد فهمیدم زن عمو طاهره هم وقتی جوان بوده،فین کرده است. یک فین بلند صدادار با محتویات کیفیِ سبزرنگ. یک روز فاطمه،بچه ی زن دایی طاهره،دستمالی را از توی گنجه ی رازها و چیزهای گرانبهای زن دایی پیدا می کند.فاطمه ابتدا از دستیابی به یک رازِمگو که انتهای کمد لباس ها پنهان شده بود،احساس غرور می کند اما بعد از نگاه کردن به دستمال خاک خورده که وسطش هم چروک شده بود،نتوانسته بود دلیلی قابل قبولی برای غرور خود پیدا کند. به همین دلیل مجبور می شود دستمال را به زن دایی طاهره نشان دهد و جویای راز شود. زن دایی طاهره عصبانی می شود. بیشتر به خاطر لو رفتن جای گنجه. به هر حال هریک از ما گنجه هایی داریم که در آن چیزهایی را مومیایی کرده ایم.هرچیز را به شیوه ی خودش. شیوه ی سال های زن دایی طاهره هم خشک کردن پروانه و گل های شمعدانی و.. بوده است. اما حالا جای مخفیِ گنجه برملا شده بود و خودِ همین گنجه داشتن بود که چیزهای کوچک و بزرگ را ارزشمند می کرد. زن دایی طاهره در آن لحظه تصمیم می گیرد راز را به دخترش بگوید و بعد از گفتن راز،جای گنجه را تغییر دهد. • : ” اون موقع ها که بابات می خواست بره جبهه من خیلی گریه کردم. این دستمال هم یادگاره همون دوران ه. همه ی اشک هامو با همین دستمال پاک کردم.ما تازه نامزد کرده بودیم و اصلا معلوم نبود رفتن بابات بازگشتی هم داشته باشه.” فاطمه که هم سن همان روزهای زن دایی طاهره است و با عین اول عشق به شیوهای مدرن تری آشنا شده،با تعجب به دستمال نگاه می کند و می گوید: ” مامان،یعنی بابارو اینقدر دوست داشتی؟” صدای بلند الله اکبر کشیده ی دایی محسن در حین رکوع و سجده،هانیه را بدخواب می کند.زن دایی طاهره که درحال بافتن شالی بلند برای دایی محسن است،می گوید:”آرام تر محسن. بچه خوابیده…” دایی محسن بین دو سجده لبخند محوی می زند. صدای زنگ کلیسا بلند می شود.ساعت کامل شده است.”اوا”،دستمال فینی اش را توی جیب پالتوی بافتنی اش فرو می کند.بوی خوش توتون دست ساز و بهارنارنج،همه ی خیابان فشن را پر می کند.
یک مدلی بود که در ایالت تگزاس آمریکا زندگی می کرد.هر روز ورزش می کرد. می رفت استخر. شنا را به شکل جدی دنبال می کرد و بعد از شنا هم دو ساعت تمام می دوید و وقتی می رسید خانه پروتین می خورد و قرص های مخصوص که عضله می آورد و زیبایی های مناطق خاص بدن. او همه ی آرزویش این بود که یک روز یک مدل معروف شود. به مجله های مختلفی روزمه و عکس می فرستاد. شاید که یک روزی یک مجله ای به او زنگ بزند. یک دختری بود بیست و پنج ساله. در چین زندگی می کرد. شانگهای را دوست نداشت. پکن را دوست نداشت. بیجینگ را دوست نداشت. جهان را در کل دوست نداشت و زندگی کردن برایش یک چیز مسخره ی تکراری بود. هیچ کاری نبود که دوست داشته باشد. از روی بی حوصلگی تصمیم گرفت لخت شود و عکس های لخت ش را توی شبکه های مجازی پخش کند. بعد هم کم کم معروف شد و دوست هایش هم گفتند از ما هم عکس می گیری. دوست هایش هم لخت می شدند و او از آن ها به شکل های عجیب و غریبی عکس می گرفت. او اما کماکان بی حوصله بود و خوشحال نبود. . یک آقای سی و پنج ساله ای بود اهل اکوادور که عاشق شیشه ها بود. دوست داشت همه ی شیشه ها و پنجره ها برق بزنندو او عاشق تمیز کردن شیشه ها بود. به همین خاطر از کشورش آمد به شهر پر از برج و شیشه ش منهتن. او مهاجرت کرد و هر روز ساعت ها شیشه های برج ها را تمیز می کرد و از جرثقیل مخصوصش بالا می رفت و شیشه ها را برق می انداخت و وقتی می رسید خانه لبخند می زد به زندگی. . یک آقایی بود شاعر بود. یعنی همه او را به ترانه سرا می شناختند اما او سال های بسیاری روانپزشکی خوانده بود و روزنامه نگاری کرده بود و در مجله های موفقیت از رمز و رازهای زندگی خوب گفته بود. او بیشتر سال های زندگی اش را رفته بود دانشگاه شهید بهشتی تهران و درس ها روانپزشکی را خوانده بود اما آدم های خیلی کمی او را به عنوان روانپزشک و روزنامه نگار می شناختند. اسمش که می آمد آدم ها زیر لب زمزمه می کردند” وقتی ابد چشم تو را از ازل می آفرید… من عاشق چشمت شدم…” . مدل آمریکایی یک روز که توی خانه نشسته بود و مادرش داشت غر می زد که وضعیت ایالت و نفت خیلی به هم ریخته و این دموکرات ها دیگر امسال نباید رای بیاورند، به مادرش چشم غره رفت و با خستگی پاهایش را مالید. امروز سه مایل دویده بود و ناراضی بود. نمی دانست باید مدل شود یا نه. هنوز هیچ مجله ای با او تماس نگرفت. این همه فمر پر کرده بود اما حتی یک موسسه هم خبری نبود. مادرش همینطور که داشت غر می زد و بوی استیک و روغن سوخته همه ی خانه را برداشته بود،تلفن را برداشت. گفت: آره خونه ست.گوشی دستتون باشه. فرنزیا رفت پای گوشی،سعی کرد خودش را کنترل کند. گفت کی می تونم بیام؟ من از همین فردا هم آمادگی دارم. گفتند نه باید هفته ی دیگه بیاید. قرارشان شد روی ریل های قطار برای عکاسی. این اولین موسسه ای بود که او را تبدیل به یک مدل معروف می کرد. تلفن را قطع کرد. از پله های خانه بالا رفت و لباس هایش را روی تخت ریخت و به نوبت رو به آینه پوشید و خودش را در زاویه های مختلف نگاه کرد. . دوست های دختر چینی هر روز بیشتر از او می خواستند که سوژه ی عکس هایش باشد. دختر چینی نمی فهمید چرا باید این همه برای آدم ها جذاب باشد
همه چیز از گل های قرمز ظرف های خیلی نازک چینی شروع شد. من می خندیدم و به موذیانه ترین شکل ممکن ظرف ها را قایم می کردم. بعضی اوقات هم نوعی بی احتیاطی های بیش از حد درموردشان به خرج می دادم که از دستم بیفتند.
مامانم نگاه می کرد. حرص می خورد. ناراحت می شد اما می گفت فدای سرت. قضا بلا بوده و بعد هم جاروی خیلی بلند را برمی داشت که خورده های گل سرخ توی دست و پایمان نرود.
من می خواستم به هر طریقی شده آن ها را نیست و نابود کنم اینقدر که ازشان بدم می آمد و به نظرم املی بودند و هی به مامان می گفتم اینها را چرا نگه داشتی آخر؟ بریزشان دور خوب...
نمی ریخت. نگاهی می کرد و می گفت مادرم داده. مادرجون.. خیلی دوستشان داشت. می گفت تو یه کمد چوبی نگه شون می داشت برای روز مبادا. هر سال می رفت و یه دست شش تایی دیگر می خرید و طی سال ها شدن این همه...
.
راه افتاده ام توی منهتن. خیابان های نیویورک و مغازه های چینی و ژاپنی را بالا پایین می کنم شاید چندتا از ان ظرف های گل سرخ یا شبیه شان را پیدا کنم. آن ظرف ها دیگر فقط خاطره ی شکستن نیستند. خاطره ی تنهایی و اشک و آیدین و شیرینی هم هستند. خاطره ی یلداهای بلندند که بوی گل پر،گل های سرخ را پر می کرد.
ظرف های گل قرمزی را پیدا نمی کنم.و خانه ی یک دوست ایرانی دعوت می شویم و در کمال تعجب می بینم یک دانه از ان ظرف های گل قرمزی دارد و یک لیوان هم دارد. ست هستند . دقیق همان ها هستند. به خجالت و حالتی عجیب ازشان درخواست می کنم که می توانم ظرف گل قرمزی تان را قرض بگیرم؟
ظرف را خالی را می خواستم. می خواستم عکس بگیرم ازشان. می خواستم انار بگذرام و گل های سرخ خشک شده کنارشان و عکس بگیرم و برای خودم توی آلبوم خاطره های دور و نزدیک تنهایی و مهاجرت سیوشان کنم.
.می گوید آره حتما. فقط ظرف رو می خوای؟؟
می گویم: آره...
دیگر چیز نمی پرسد و من خوشحال می شوم.
.
ظرف را می گذارم روی پارکت قهوه ای خانه و یاد آن روزی می افتم کمه هی می رفتم بالای پشتی و منتظر پسردایی آیدینی بودم. همیشه او می آمد و برایمان آیدین می آورد. آیدین های کش دار شیرین. آیدین ها را دور انگشتانمان می پیچیدم تا بزرگ تر شوند و دراز شوند و ما کیف کنیم از این همه شیرینی
باید یک عکس از این وضعیت بگیرم و زیرش بنویسم:"بفرمایید.عاقبت چپ دستی" بعد هم یک ایموجی لبخند از این خجول های ذوق کرده بگذارم و بفرستم برای بابا."
اسمش گلوریاست.وقتی دنبال توپ می دود،موهای صاف و طلایی اش مثل یک قناری زرد توی هوا پرواز می کند.
می پرسد: " وات آر یو ثینکینگ؟"
لهجه اش را چقدر دوست دارم. باید به جای این فکرها دنبال توپ بدوم تا کماکان مساوی باشیم.
عکس را اگر می شد بفرستم،حتما بابا پشیمان می شد و اولین خاطره ای که یادش می افتاد، روزهای سوم دبستان بود.آن سال بابا معلمم بود و من را هم مثل بقیه ی چپ دست ها بلند می کرد و می برد پای تخته و آن تنبیه همیشگی که هنوز هم لای انگشتانم سوز می اندازد. خودکار لای انگشت های دست چپ...
آن سال با همه ی چشم غره های بابا که آخر شب ها می شنیدم به مادر می گفت:" چی خوردی سر این بچه اینجوری شده؟ آبروی منو پیش بقیه ی معلم ها برده." تمام شد و بابا هم کم کم دست چپ بودن من را فراموش کرد.
کلاس پنجم هستم و یک دوست صمیمی دارم که اسمش احمد است. احمد، شاگرد اول کلاس مان است و فوتبال اش هم خوب است و با اینکه من چپ پا هستم و هیچکس دوست ندارد من توی تیم شان باشم احمد هوای من را دارد اما بعد از چند پاس گل که از سمت راست به من داد و من هول شدم و فرصت را از دست دادم و تیم کلاس چهارمی ها تیم ما را برد،احمد هم دیگر آنقدرها هوای من را نداشت. اما حتی این باخت هم انقدرمهم نبود که آن امتحان لعنتی...
امتحان انشا و خطاطی بود. احمد انشایش را نوشته بود و مشغول خطاطی با لیقه و قلم بود که آرنج دست چپم کار خودش را کرد و در یک لحظه همه ی برگه ی انشای احمد سیاه شد و چون بازرس از آموزش پرورش منطقه آمده بود هیچ التماسی پذیرفته نبود و احمد برای اولین بار در زندگی، معدل اش بیست نشد و برای همیشه با من قهر کرد.
آن سال بابا انتقالی گرفت و ما برای همیشه آمدیم شیراز.
دبیرستانی هستم.هفته ای دوبار می روم حافظیه و انجمن دوستداران حافظ و گروه موسیقی. همانجا بود که نجمه با آن چشم های درشت مشکی با صدای دف و هوای شیراز وارد خواب و خیال من شد. همه با هم دف می زدیم. نجمه صندلی سوم ردیف پنجم می نشست و من در ردیف ششم می ایستادم. چشم هایم را می بستم تا صدای دف نجمه را از بقیه ی دف ها جدا کنم.
یک بارچشم هایم را که باز کردم، استاد اشاره کرد که بعد از تمرین بمان.
ماندم و استاد گفت: " من تا به حال نمی دونستم تو گروهی هم چپ می زنی. اینطوری نظم گروه به هم می ریزه. یک ماه انفرادی، راست کار می کنیم بعد دوباره وارد گروه شو."
یک ماه شد دوماه و سه ماه و من چپ دست باقی ماندم. کلاس من وسط کلاس نجمه شروع می شد و نیم ساعت بعد از کلاس او تمام می شد و همین شد که نجمه گم شد. گرچه یک سال بعد از کنکوری که هرگز قبول نشدم و به بابا گفتم که یک ساعت وقتم فقط برای هماهنگی و آوردن صندلی مخصوص چپ دست ها رفت و...دیدمش. آن سال کلاس فیلمبرداری می رفتم. رفته بودم باغ ارم که با دست چپ، پن و تیلت های معروف خودم را ثبت کنم که توی قاب دوربین دیدمش. همانجا روی دست چپ اش زوم کردم و دیدم برق می زند.
صبح ها می رفتم باشگاه و یک روز خیلی اتفاقی بدمینتون را برداشتم و دیدم دست چپم دارد جدا از من زندگی می کند. انگار همه ی این سال ها منتظر این لحظه بود. مسابقات استانی،کشوری،تیم ملی...
گلوریا با تعجب می پرسد:"به کجا خیره شدی؟"
با دست ماشینی را نشان می دهم که برای گلوریا مثل همه ی ماشین های لندن است اما برای منِ چپ دست یک بهشت کوچک است.
خودشان را با پرهای سیمرغ و معجزاتش مقایسه می کردند و هیچ کس هم نبود که بگوید:سیمرغ،افسانه بوده جان من. به هر حال انقلابی در راه بود.
با سرهایی سوخته و آماده ی آتش. هر روز یک سخنرانیِ عظیم از انقلاب نور و آبادیِ جهان و یادآور شدن به تک تک شان که رسالت شان روشنگری ست و فلسفه شان،اشراق. همه شان جوان بودند با رسالت هایی از تغییر در جهان. با ایده هایی از روشن سازیِ دنیا و اطرافش تا نزدیکی های کهکشان.
البته در همین میان، بودند افرادی که تنها به زمین بسنده می کردند. یعنی فقط روشن سازی زمین،آرمان شان بود. چون شنیده بودند،خورشید و ماه و امثال این ها هم در جهان به کارهایی نسبتا شبیه به آن ها مشغول اند. یعنی شب و روز را هر کدام به نوبه ی خویش روشن می کنند.
اما این دسته، توسط آرمان گرایان افراطی مورد تمسخر قرار می گرفتند. آن ها، نور را عالم تاب دانسته و بی هیچ شکی،هر روز بیشتر از دیروز آماده ی رفتن می شدند.
گاهی به داستان هایی که از پیران سوخته ی راه های دور شنیده بودند می خندیدند. زیرا رسالت خواهانِ پا به سن گذاشته و فیلسوفانِ روشنفکرِ پیر را مهره های سوخته ای می دیدند که جسارت شان تمام شده و حال، نوبت به آن ها رسیده تا به نسل های گذشته نشان دهند چگونه جهان را منور خواهند کرد؟ تا نشان دهند اگر دست و پایشان در این جعبه ی نمناک کاغذی بسته نباشد چه هاخواهند کرد؟
بالاخره نوبت رسید به آنکه سرش بزرگتر از همه بود.
جلو رفت.
خودخواسته...
پاهایش را صاف کرد و قامتش را محکم.
از جعبه بیرون آمد.
زیر گاز روشن شد.
و دیگر..
همین..
تمام شد.
کبریت کوچک سوخته،افتاد کنار ظرف های نیمه شسته و کبریت های تمام شده ی دیگر.
هرگز بازنگشت تا به سایرین بگوید که رسالت بهترین شان(که او هم جزء همان دسته بود)اگرهم آرمانی باشد و رسالتی،صرفا لحظه ای نور مجهول است و در نهایت جمع کردن خانواده ای دور میز شام...
همین...
وقت نشد به دیگران بگوید سهم شان از میلیاردها سال و حرکت و زمان،تنها جرقه ای ست که گاهی هم زده نمی شود.
هرگز بازنگشت تا برایشان بگوید از نسبتِ یک جعبه ی خیس کاغذی با کهکشان و خورشید و راه شیری...
تنها یک ثانیه کورسوی نور،تمام وظیفه ی خطیرشان بود.
پیر دانای همه ی قصه های پندآموز،چوب خشکش را به زمین کوباند و گفت:اگر باور نمی کنید نگاه کنید.
و بعد هزاران ماهی قرمز از حفره های کوچکشان بیرون آمدند .
در دهان هر ماهی،سیبی قرمز بود و ماهی ها مثل خزندگانی مرموز با سیب های حجیم شده زندگی می گذراندند.
ماهی ها می دویدند.
آن ها وظیفه ی آب رسانی به درخت را داشتند و درخت هر سال سیب های قرمز لغرنده می داد.
درخت در کویر بود اما بهترین سیب های آن حوالی را داشت.
میان کوه های بلند نشسته بود و هر روز با خودش قصه ای تکراری را زمزمه می کرد.
قصه ی تکراری وجود...
قصه ی تکراری ماهیت...
و می گفت روزگاری ساقه ای سبز بود در ته رودخانه ای جاری و هر سال عید که می شد که ماهی های قرمز زیادی که دریا را ندیده بودند،با قلب هایی تپنده به گردن او می چسبیدند.
ماهی ها مرحله به مرحله می خواستند.
اول دریا...
بعد،سکوتی ابدی...
و بعد هم سفره ی هفت سین...
ماهی هایی که برای نجات جانشان به درخت آویخته بودند ،همه شان به دریا رسیده بودند و واضح است به دریا رسیدن کار هر ماهی نیست.
ماهی می خواهد و دل شیرماهی...
تا اینکه عید یک سال ماهی گیری آن قدر زیاد شد که ساقه ی سبز،نحیف و رنجور شد.
همان سال خشکسالی همه جا را فرا گرفت.
همه ی ماهی های قرمز کوچک صف شدند و دهان به دهان آب ریختند پای ریشه های درخت.
آن ها همه ی دریا و تمام خوشی های کوچک شان را،مدیون درخت سیب بودند.
درخت سیب زنده ماند و هر سال سیب هایی لیز و سیال داد.
.
سیب و ماهی هرگز راز غریب شان را فاش نکردند.
شاید رنگ همدلانه شان تنها اشارتی ست بر راه دور و درازشان.
------------------------------------
برگرفته از کتاب "موخوره" نوشته ی راضیه مهدی زاده – نشر کتاب کوله پشتی