چاپ شده در همشهری جوان شماره ی 616
ساعت 5 که می شد همه ی خانواده به جز بابا پشت پنجره جمع می شدیم تا همسایه مان را که از سر کار برمی گردد دید بزنیم. اوایلش بابا معتقد بود که این هم مثل بقیه ی ماشین هاست دیگر. این کارها چیست که می کنید؟ تا اینکه یک روز بابا دور از چشم ما از کنار ماشین جدید آقای همسایه رد شده بود و داشت داخل ماشین را نگاه می کرد که اصوات ناهنجاری از ماشین بیرون زد. از همان موقع بابا هم به جمع خانوادگی پشت پنجره پیوست و ماشینِ پولدارترین ساکن ساختمان را نگاه کرد.
مامان گفت: این ماشین ها دزدگیر دارن. اسمشون هم پرایده. گفتم پراید؟ پراید دیگه چه اسمیِ؟
گفت اسمش خارجی ِ. تو دیکشنری چک کردم یعنی غرور.
غرور،شادی هم می آفرید. اینطوری که هر روز بچه ها اطراف غرور می دویدند تا صدایش را دربیاورند. یا حتی باعث خلاقیت و اختراعِ بازی های جدیدی مثل پرتاپ اشیا از راه دور به سمت غرور می شد تا تمرکز بیشتر بر اصلِ رقابت باشد به جای دویدن های مزمن و ترک کردنِ آنیِ صحنه ی جرم.
کم کم شهر پر شد از غرورهای سیاه و سفید و آن صدای اهورایی دزدگیر جای خودش را به فحش های وسط قیلوله و دم دم های صبح و نیمه های شب داد.
یک روز گفتند اسب ملی وارد بازار شد. بابا اسب نقره ای را به غرور ترجیح داده بود. حالا ما در ماشین مان صدای خانومی از آسمان هبوط کرده را داشتیم که وقتی بابا بیشتر از سرعت مجاز می رفت، می گفت:" آخه اینطوری با سرعت رانندگی می کنن گل من؟" یا وقتی یکی از ما از قصد، درب ماشین را باز می گذاشت می گفت: " یکی تون درب را نبسته شیطون بلاها" یا وقتی بنزین مان به نقطه ی قرمز می رسید می گفت:" جانا، آقا، سرور، حیف نیست بنزین تان اینقدر کم باشه؟"
او درواقع یک دزدگیر_درمانگر بود. یعنی هم جیغ و فریاد راه می انداخت و هم مناسبات اجتماعی فرهنگی حالی اش بود. اما بعد از یک مدتی صحبت ها و جمله های او هم برای ما یک جور دیگر شنیده می شد. مثلا وقتی درب ماشین باز بود انگار می گفت: "ای بر پدر و ... کسی که درب ماشین را نمی بندد." یا وقتی بابا خیلی تند می رفت می گفت:" من فقط دلم واسه زایمان مادرت می سوزه؟ به درک اینقدر تند برو که..." یا وقتی بنزین نداشتیم می گفت:" آخه لامصب این لکنده هم باید با یه کوفتی زهرماری راه بره دیگه؟"
همین شد که کم کم همه ی باغرورها و اسب دارهای شهر به این نتیجه رسیدند" درخت هر چه پر بارتر، صامت تر" و بعد شروع کردند به زبان کشیدن ماشین هایشان،چسب زدن به دهانشان و یا فرستادن شان به خانقاه برای گذراندن دوره های سکون و آرامش...