همچون برگ پاییز معلق
یگانه خداقلی
کارشناسی فلسفه – دانشگاه تهران
خواندم و از کلمات سیراب شدم! اما نه، تشنه تر شدم. داستان ها باید یک به یک ادامه پیدا میکرد...ناکامی ها نیمه رها شدند و این پایان باز، نشان عصر پست مدرن است...زمانی که کِش می آید و شخصیت هایی که چون داستان های کتاب، سرگردان می مانند بین گذشته و آینده ، بین سنت و مدرنیته!!! اگرچه داستان های واقعی ما هم همین است، ناکام و رها، چون برگی پاییزی، معلق و سرگردان در هوا... این بی هوایی و سردرگمی، این مهاجرت از تنهایی به تنهایی بیشتر، در دنیای ملموس و رئال، که پول و شأن اجتماعی و رشته و دانشگاه و همه ی اِلمان های زندگی قرن بیست و یکی، در تمام داستان ها و شخصیت ها به چشم میخورد. بی خانمانی آدمیانی که در عصر پست مدرن به دنبال مدینه ی فاضله راهیِ چند قاره آن طرف تر میشوند و قصد عوض کردن خاک را دارند، اما دریغ که خاک همه شان در این ناکجاآباد خراب شده، در این چشم های مضطرب، در این آسمان گرگ و میش و دودگرفته،...اسیر شده است!
سردرگمی و بی هویتی شخصیت ها ما را یاد خودمان می انداخت، که دغدغه داریم! سودای رهایی داریم و حسرت رسیدن به خویشتن خویش در سایه ی آرامشی پسینی...که از دلِ رفتن و کوچ کردن نائل آید، افسوس که ما خودمان گم شده ایم، در میان کودکی های پر از عقده...
فکر می کنم ایراد از خاکمان است که غصه دار است و اشک دارد و خیس است، انقلاب دیده است، جنگ دیده است، کودتا دیده است، فقر دیده است، محدودیت و اعدام و تحقیر و اختلاس و دزدی دیده است، که همه و همه به من انسانی، به هویت ما توهین کرده است! و این عدم آزادی و دموکراسی، همه ما را مریض کرده است!!!
خاطره هایی نهادینه شده در تن و روحمان داریم، خاطره ی خیابان ها،کوچه ها، کافه ها، دانشگاه و نیمکت ها، عشق های هماره در مراجعه، دوست های قدیمی، عطرهای قدیمی، درختهای خیابان ها، اتوبوس و متروها،...ما دیوانه شده ایم، هراس تکرار داریم...این رفت و برگشت ها در شخصیت های داستان ها مشهود بود...کاش فراموشی می گرفتیم و مثل آدم کوچ می کردیم و کمتر به هم نگاه میکردیم و کمتر از نگاه هم عاشق میشدیم و کمتر فصل ها را دوره میکردیم و کمتر گرم بودیم و کمتر دل می بستیم و کمتر می فهمیدیم....!!!!
اغلب داستان ها دلفریب بود، خوب پرداخته شده بود. به خوبی شرایط انسان مدرن به چشم میخورد، شاید این شتابزدگی(شتابزدگی در تعریف کردن داستان ها) ناشی از سرعت زندگی مدرن باشد و شاید ماحصل شیوه ی زندگی های امروزی...همه چیز سریع و منظم...بدون دخالت احساس و نگاه...دقیق و منطقی...ریاضی محض...مثل زمان و ساعت! ولی انسان دنیای پست مدرن، مثل بهار در داستان "بگو دلت هوای نان تازه کرده" نهایتاً عقربه ساعت ها را می اندازد و گویی زمان لخت و عور ، ماسیده بر دیوار لحظه ها ، فقط نگاه می کند! رنگ می بازد، وا می ماند، بین گذشته و حال و آینده ...
دغدغه ی اصلی شخصیت ها خویشتن خویش است! درد تنهایی و پوچی در غربت این جهانی! در عین ظاهر بی نقص زندگی، تهی بودن روزها از محتوا!!!
واگویه های راوی داستان ها، بیانگر در خود فرورفتگی و تکرار گذشته است و این سرچشمه از درد انسان این روزگار میگیرد! نبود آدمهایی از جنس خودمان! رفتن و کوچ از برای یافتن پیر و مرشدی که آینه ای به دستت بدهد و بگوید بیا در این خودت را بیاب، آنگاه تو حقیقت را یافته ای و رسیده ای!!!
زبان ها و کلمه ها در داستان ها مشترک بود. این چرخیدن میان انگلیسی و فارسی و عربی و ایتالیایی و ....این مهاجرت دسته جمعی، این جهانی شدن و غیر بومی بودن، شرح حال انسان در ساحت مدرنیته است...فرار از خود و دوباره بازگشت به خود! دور باطلی که داستان را غمناک میکرد! کلمه ها در بعضی داستان ها یک به یک اشک می ریختند از برای عجز آدمی! برای کوچک بودنشان در عین بزرگی! درد امروز ما، درد من است! میخواهی همه باشی و انسان کامل، ولی هیچ نیستی!!! انگاری گزاره های وجودی مان را گم کرده باشیم، فقط می رویم که بزرگ شویم ولی ارضا نمی شویم و برمی گردیم به نقطه شروع...و این داستان برای همه ی ما ادامه دارد....
یاد آن جمله ی مولانا افتادم که «انسانم آرزوست» ... حقیقتا چنین است، در طلب رسیدنیم، اما تنهای تنها...دغدغه ی من، با من حتی چند قاره آن طرف تر می آید! دریغ که آرامش و قرار در من است...خاک و آسمان همه جا جنس ش یکی است، این تنهایی، درد مشترک همه ی ماست!!!