داستان پسراهن آبی پنج ماهی چاپ شده در مجله ی نبشت

 

کفش هایم را توی دستم گرفتم و تا جان داشتم دویدم. حیف که همیشه یک پایم عقب می افتد اما خوشم می آید وقتی طوبی می گوید شَله ی شیرین عقل. از دو تا “ش” که کنار هم قرار می گیرند و لای دندان های زرد طوبی گیر می کنند خیلی خوشم می آید.

پابرهنه روی علف های خیس می دوم و گلویم خشک می شود. وقتی از حصارِ کاه های مرطوب، توی حیاط پریدم، طوبی را دیدم که دارد توی سر خودش می زند و جیغ می کشد. ننه بدری گوشه ی ایوان، کنار کامواهای رنگی با دهان نیمه باز و چشم های بسته افتاده بود.

با همسایه ها رفتیم کوچه ی پشت دریا، همان جا که او را دیده بودم با آن پیراهن بلندِ آبی. مردها بلند می گفتند لالالا. زن ها هم در جواب با صدای آرام تر جواب می دادند. من هم توی دست و پا قایم می شدم و با قاسمعلی توی جمعیت می دویدم و می گفتم لالالا. طوبی همین طور که توی سر خودش می زد چندتا هم محکم توی سر من زد و موهایم را کشید.

ننه بدری را زیر درخت انجیر گذاشتند. آدم ها دور درخت حلقه زده بودند. من دلم نمی خواست علی آقا و داداش مرملی را ببینم. دلم نمی خواست هیچ کدام از شش برادر بزرگترم را ببینم. آخر، هر وقت آن ها را می بینم یادم می آید که چقدر خیت شده ام جلویشان. طوبی یک بار زده بود توی دهانم وقتی داداش مرملی را صدا زده بودم. گفته بود “این را می زنم تا یاد بگیری اسم مولارو درست تلفظ کنی. محرمعلی. فهمیدی؟” بعد هم دست هایش را رو به آسمان بلند کرده بود و با ناله گفته بود” یا امیرالمومنین خودت از سر تقصیرات این دیوانه بگذر. زبانش می گیرد مولاجان.”

از درخت انجیر، دور شدم. کفش هایم را درآوردم و دویدم به سمت دریا. بوی علف و شرجی، گلویم را می سوزاند. به دریا نگاه می کردم و گلویم درد می گرفت. داشت از جا کنده می شد. روی ماسه ها دراز کشیدم و به خودم پیچدم. گلویم بزرگ و بزرگ تر می شد. مایه ی سفیدی از دهانم خارج شد. روی شن ها غلت زدم و دانه های زرد انجیر و نان جویده و پنیر له شده، روی ماسه ها پخش شد.

از همان روز از انجیر بدم آمد. حتی هیچ وقت برای دیدن ننه بدری هم زیر درخت انجیر نرفتم اما به خودم قول دادم هر روز جوراب و کلاه پشمی ای را که ننه برایم بافته بود بپوشم. توی سرما و گرما. برایم مهم نیست که توی جاده ی بالامحله، بچه ها دوره ام می کنند و برایم دست می زنند و می گویند برقص برقص خل خولک. من هم برایشان شَل شَلی می رقصم. بیشتر خوشحالم که این روزها طوبی حواسش به من نیست و هر روز صبح وقتی می خواهم به سمت قایق چوبی ام بدوم او را می بینم که دارد به دریا فحش می دهد. می گوید این دریای

چسبیده به کوچه های این ده همه را جنی کرده. آن از دخترشهریِ بی عقل، این هم آقاجان ات که معلوم نیست بعد از مرگ ننه اش کجا غیب اش زده؟

طوبی را نگاه می کنم و رازم را توی دل خودم نگه می دارم. او نمی داند که آقاجان همان روز که غذاهایم را نیمه جویده روی ماسه ها بالا آورده بودم پیدایم کرد. شانه هایش بالا پایین  می رفت. تا به حال آقاجان را با شانه های لرزان ندیده بودم. صورتش قرمز بود. می دانستم که تا چند لحظه ی دیگر کمربندش را درمی آرود تا حالی ام کند نباید کثافت کاری راه بیندازم اما مثل قاسمعلی وقتی که اسکمو اخته ای را از دستش می گیری و می زند زیر گریه، همان شکلی فقط گریه کرد و گفت”تو چه می فهمی پسربچه ی شیرین عقل من؟” بعد هم سر و صورتم را با دست های بزرگ و زبرش تمیز کرد. برگشت زیر درخت انجیر و دوباره شانه هایش تکان تکان خورد.

من این چیزها را به طوبی نمی گویم. می گذارم هر روز توی سر و صورت خودش بزند. آخر، هر صبح که بیدار می شود به ننه بدری، حرف های زشت می زند. می گوید تا وقتی زنده بود چشمش زهر داشت و بچه های من را می کشت. حالا هم که مرده، مردِ خانه ی ما را گرفته و با خودش گم و گور کرده. ای خدا این دریا چه بود انداختی پشت لانه ی ما؟

کمی بعدتر موهایش را می کند و بلند بلند می گوید خدایا استغفار. استغفار. بعد هم می رود قابِ عکس روی طاقچه را می بوسد و می گوید “به همین حرم که غلامش این بی زبان باشد، یا رضا توبه توبه.”

با همه ی این کارها من دلم برایش نمی سوزد. یادم نمی رود که جلوی علی آقا وقتی که از شهر آمده بود و برایمان تی تاپ رضوی آورده بود زده بود توی دهنم. چون طوبی صدایش کرده بودم نه مادر. یک بار دیگر هم جلوی نقی آقا آن یکی برادرم که در شهربانی کار می کند زده بود توی سرم. چون مثل خودش گفته بودم استفراغ استفراغ. گفته بود خدا قهرش می گیرد آیه ی قرآن را مسخره می کنی.

طوبی من را دوست ندارد. من هم او را دوست ندارم. اصلا بعد از خانوم معلم که لباس های بلند آّبی می پوشید دیگر هیچ کس را دوست ندارم. فقط دوست دارم قبل از دویدنم بدانم این صدای چیست؟ می پرسم این صدای چیست؟

جیغ می کشد و گیس نمک فلفلی اش را می کشد و می گوید: “ای خدا کاش من را هم با ننه بدری می بردی. هر روز باید به این دیوانه جواب پس بدهم. صدای بدبختی من و تو ست. صدای پیچیدن خاک مرگ است که لای درخت های نارنج و پرتقال گره می خورد. صدای بال زدن دسته جمعی پرنده های دیوانه ای ست که بالای سر این دریا پرواز می کنند و معلوم نیست از جان ما بخت برگشته ها چه می خواهند؟”

 بعد چادرش را دور کمرش می پیچد و می گوید:”عقل نداری دیگر راحتی. آقاجان ات غیب شده. حالی ت می شه؟”

به چادرش نگاه می کنم و دلم به هم می ریزد. چادرش همیشه بوی گند سبزیِ پلاسیده می دهد. آخر، هر موقع که شکمش باد نکرده باشد با چادرِنماز، دور تا دور کمرش را می بندد و کمی نان و پنیر و سبزی می گذارد داخلش و می رود توی شالیزار، نشا می کارد. قبل از اینکه ننه بمیرد و آقاجان غیب اش بزند، طوبی یک عالمه از روزها شکمش پف می کرد و کج کج راه می رفت اما وقتی درب آشپزخانه را می بستند و دیگ دیگ آب داغ می بردند، از لای در می دیدم که همه ی ملحفه ها خونی شده و طوبی دارد می زند توی سرش و به دریا فحش می دهد.

آن وقت ها ننه بدری همانطورکه توی ایوان نشسته بود و گلوله های سبز و بنفش را به هم پیچ می داد می گفت “آسیدمیرزا گفته یه دختر بعد از شش تا پسر، اجر کربلا داره. نه که دروغ گفته باشه ها نه بالاخره مادر، گریه کن می خواد ولی دریا که شوخی نداره. همونقدر که میده همونقدر هم می گیره. این آقاجون و ننه ت هنوز زوده این چیزهارو بفهمن.” بعد دست هایش را گاز می گرفت. من خیلی خوشم می آمد و ادایش را درمی آوردم و ننه بدری همانطور که لب پایینش را گاز می گرفت، می خندید و  می گفت خدا قهرش می گیره غلامرضا و باز هم می خندید و دندان طلایی اش از لب تیره ی کلفت اش بیرون می افتاد.

دلم می خواهد یک بار دیگر دندانِ طلاییِ ننه بدری را ببینم اما باید بیشتر بدوم تا سریع تر به دریا برسم. آخر، فقط من می دانم که صدا از کجاست؟ من می دانم که صدا از ته دریا می آید و حتی می دانم که صدای کیست اما نباید به کسی بگویم. آسیدمیرزا هم نباید بفهمد. آخر شنیدم که داشت به طوبی می گفت هر کسی توی این صدا، گمشده ی خودش را پیدا می کند. اگر طوبی بفهمد که گمشده ی من کیست حتما سرم را زیر دریا فرو می کند.

باید امروز زودتر از همیشه به دریا برسم. می ترسم ماهی ها فرار کنند. دیشب خواب دیده ام ماهی ها با بال های نقره ای شان دارند پرواز می کنند و این یعنی دیگر هرگز خانوم معلم با چشم های آبی اش از زیر دریا بیرون نمی آید. می گفت عاشق این دریاست. می گفت عاشق ما بچه هاست. ما نمی فهمیدیم عاشق یعنی چی؟ معنی این کلمه را به ما یاد نداده بود در عوض تا شماره ی بیست را بهمان یاد داده بود که با انگشت های دست و پایمان می شمردیم. عددها را خوب یاد گرفته ام. همه شان را حفظم اما می ترسم اشتباه کنم.

 ننه بدری می گفت “هفت عدد مقدس است. عدد خوبی هاست.” من هر روز یک ماهی می گیرم تا عددها را درست کنم و مطمین باشم عدد هفت از دستم در نمی رود. تا امروز که شده اند ۵ تا. هنوز دو تا ماهی دیگر مانده تا به هفت برسم.

به ماهی ها قول داده ام اگر خانوم معلم از زیر دریا برگردد همه شان را دوباره به دریا برمی گردانم. آن ها با چشم های باز به من نگاه می کنند و وقتی با میخ به دیواره ی چوبیِ قایق، وصل شان می کنم، بالا پایین می پرند شبیه شانه های بابا در آن روز. همان روزی که رفت و دیگر پیدایش نشد. شبیه خانوم معلم که لباسِ آبی پوشیده بود و بالا پایین می پرید و وقتی داشت می رفت توی آبیِ بزرگ تر، یک لحظه برگشت. دیدم که برگشت و من را دید که توی قایق چوبی، قایم شده بودم و داشتم او را نگاه می کردم. همان لحظه کفش هایم را توی دستم گرفتم و تا جان داشتم دویدم، حیف که همیشه یک پایم عقب می افتد.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید