چاپ شده در گزیده ی رویدادها و رخدادهای ادبی. سایت دوشنبه
راضیه مهدیزاده نویسندهی مهاجری که به گفتهی خودش در «دیوانه خانهی نیویورک» یا «دیگ گم شدن» زندگی میکند. در دانشگاه تهران فلسفه خوانده و کارشناسی ارشدش را در رشتهی ادبیات دراماتیک و مطالعات سینمایی گرفته است. او هم اکنون در نیویورک در حال گذراندن دورههای داستان نویسی خلاق است. از او دو کتاب «موخوره» و «یک کیلو ماه» در ایران چاپ شده است.
یک دقیقه به اضافهی بیمارستان
سارا شاخ دارد. مهتا، خندهی کج و کولهای دارد. نگین، چشمهایش را بسته است. صفیه، دستهایش را باز کردن و حالت پریدن به خود گرفته است. من هم مثل یک روح به سمت عکس میدوم اما به جمع بچهها نمیرسم. وسط عکس ماندهام. پشتمان یک صخرهی خاکی ست و چند علف سبز هم اطرافمان دیده میشود. جایی که عکس گرفتهایم، سرسبز نیست. زیبا نیست اما خودمان واقعی هستیم.
رفته رفته، منظرهی پشت عکسها زیباتر میشود. پر از درخت میشود. شکوفههای رنگ به رنگ، دریاچه، برج، نورهای خیره کننده... هرچه منظرهها، شلوغتر و قشنگتر میشود، یکی از آدمهای توی عکس اول هم کم میشود. آن قدر کم میشود که الان فامیلی نگین را یادم نمیآید. از سارا میشنوم، مهتا دو سال پیش برای همیشه رفته اروپا. صفیه امسال طلاق گرفته و خود سارا به عشق سالهای نوجوانیاش رسیده.
خبری از عکسها دسته جمعی نیست. توی عکسها فقط خودم هستم. خودم و موبایلم که توی تمامی عکسها یا کنار صورتم است یا آن را جایی نزدیک به قلبم نگاه داشتهام. یا در زاویهای باز و روبه آینه است.
فقط خودم هستم. وسط استارباکس با ابروهایی نامرتب و کافهای شلوغ که از پشت سرم پیداست. فقط خودم هستم در محوطهی سرسبز دانشگاه میان کتابهای نفیس و قیمتیام. فقط خودم هستم با سربازی هخامنشی که نیزهاش را وسط موزهی متروپلیتن، محکم در دست گرفته است و نگاهش مثل من غمگین است.
خودم را وسط حضور باارزش چیزها یا چیزهای باارزش، چپاندهام تا تنهایی را خط بزنم. تا چروکهای صورتم را فراموش کنم. تا لبخند را یادم نرود. یا نه، از همه مهمتر، تا خودم را در معرض باد قرار بدهم. باد بوزد توی موهایم. موهایم را باد ببرد و من وسط لرزش باد و دستهای لخت درختان، سماع کنم. بچرخم. بچرخم. بچرخم...
توی این عکس، بهار است اما باد گوشهایم را سرخ کرده است. همین باد لعنتی و این ایدههای خیال پردازانه، من را تا اینجا کشاند.
· عکس رو پیدا کردید؟ باید ضمیمهی پرونده بشه.
· پیدا میکنم.
از اتاق بیرون میرود. موهای گوجهای و صدای تق تق پاشنهی کفشش دلم را ریش ریش میکند. آخر یک تصادف کوچک که این حرفها را ندارد. من، خودم دبستانی که بودم چهار بار با موتور تصادف کردم. از بس توی خیابان نه پل عابر بود نه چراغ راهنما، خط عابر پیاده هم که یک شوخیِ بینمک بود.
از این همه آزمایش که خانوم پرستار برایم توضیح داد میترسم. جوابشان کی میآید؟ نکند بستریام کنند؟! میترسم کنار نتیجهی آزمایشها چیز دیگری هم پیدا شود. از این مریضیهای مجهول که مثل خزه به جانت چسبیدهاند و خودت از آنها بیخبری. از این مریضیهای پست مدرنِ ناشناخته میترسم.
اگر بستری شوم چه؟ فردا چطور بروم سر کار؟ من که مرخصی ندارم. کار دیگری هم که نمیتوانم پیدا کنم. به همین راحتی که نیست. تازه توی این کار هم که هنوز دائمی نشدم. اگر بگویند نیاز به مراقبت داری، کی را دارم اینجا که ازم مراقبت کند؟!
نزدیک بود گریه کنم و بیفتم به جان پرستار که ولم کند و تعهد بدهم که هرچی شد پای خودم. باید بهش میگفتم من اینجا کسی را ندارم و حتی اگر یک روز هم بستری بشوم ممکن است کارم را که به سختی به دست آوردهام از دست بدهم.
افتاده بودم وسط تنهایی. یک تنهایی غلیظ و بلعنده. قلبم صدادار شده بود. مثل پاشنههای کفش خانوم پرستار داشت دلم را ریش ریش میکرد.
یکیام گفت: «هنوز که چیزی نشده سوسول خانوم. تو اول عکست رو پیدا کن بعد شروع کن به خیال بافی.»
توی عکس دنبال یک عکس تنهای پرونده پسند بودم. موبایلم را عقب و جلو میکنم. از همهی عکسهای خودم و دیگران میگذرم. میرسم به عکس پاسپورت و عکس ویزا.
توی عکس پاسپورت برای اولین بار ابروهایم را برداشتهام. خانوم آرایشگر گفت: «ابروهای خودته. ماشالا»
وقتی از آرایشگاه بیرون آمدم، همه داشتند نگاهم میکردند. زیباترین موجود خیابان بودم. همه عاشقم میشدند. یکی پایش لیز خورد. یکی گردنش کج شد. یکی سکندری خورد. بعدها فهمیدم، هیچ کس من را نگاه نمیکرد.
توی عکس ویزایم برای اولین بار روسریام را برداشتهام. روسریهای گل دار و حریرم را که تویشان گنجشکها، درختها و پرندگان خانه داشتند را کنار گذاشتم و موهای چرب و موخوره دارم را بیرون ریختم. ویزا را دادم به مامور فرودگاه. نگاهم کرد. عاشقم شد.
بعدها فهمیدم مامور فرودگاه هم عاشقم نشده بود. فقط چون ایرانی بودم، بیشتر نگاه کرد و عکس را با خودم تطابق داد.
حالا که عکسهای مخصوص پرونده را پیدا کرده بودم خودم را به چی مشغول میکردم؟! وسط تنهایی و سفیدیِ تخت، سرم را چرخاندم. گوشهی اتاق، بودا را دیدم. نشسته بود روی گلهای لوتوس. سرش پایین بود و نوک انگشتانش را به هم چسبانده بود. یک خال گوشتی هم وسط ابروهایش بود. داشت قصهی رهایی میخواند. رهاییای که از رنج برخیزد.
همان لحظه فهمیدم من هم بوداییام اما یک مدل جدیدی از بودایی. بودایی که یک روز به خودش گفت: مهاجرت میمی کنم. به خودم رنج میدهم برای رهایی. اما رهایی از چه؟! رهایی از مامان یا ترانه؟! مامان که مهربان بود. غر میزد. ناله میکرد اما مهربان بود. ترانه هم که تجسم همهی بیخیالیهای دنیا بود. با ترانه که به ترک دیوار هم میخندیدیم.
بابا هم که مرده بود. سالهای دور. یک روز که از مدرسه به خانه برمی گشتم و کیفم پر از آب نباتهای چوبی بود، بابا مرد.
مامان گفت: «یعنی تو هیچ تعلق خاطری نداری؟»
به مامان گفتم: «چه تغلقی مامان؟ این تعلق که میگویی چیست؟ چه وابستگیای؟ اصلا مگر خودت بعد از جنگ، خانه و زندگی و همهی آدمهایت را کول نکردی و نیامدی تهران؟! مگر همهی کودکیات، آبادان نبود؟ مگر نمیگویی آبادان، بهشت بود. شط روان داشت. شبهای خنک داشت. آدمهای گرم داشت. مگر خودت همهی اینها را به ما نگفتی و الان نزدیک به بیست سال نیست که داری توی این تهران خراب شده، زندگی میکنی؟! هر روز هم از شلوغی و ترافیک و کثیفی تهران شکایت میکنی اما حاضر برگردی؟! برمی گردی به آبادان؟! نه مامان. نه. هیچ تعلق خاطری ندارم. تعلق خاطر، یه شعاره.»
چقدر بچه بودم آن روزها که فکر میکردم تعلق خاطر، پرچم است. مام وطن است. جنگل است و دشمن و اینکه اگر جنگ بشود واکنش تو چیست و از این دشمنهای احتمالی و واکنشهای ساختگی در ذهن.
حیف که همه چیز را چپگی بهمان فهماندند. تقصیر آنها هم نبود. خودشان هم نمیدانستند کجای ماجرای تعلق و پایداری و وطن ایستادهاند.
مامان، با یک دسته گل و چندتا کمپوت گیلاس و گلابی بیا ملاقاتم و دوباره بپرس. دوباره لبهای غنچهات را جمع کن و با صدای ناامیدی بپرس: «تعلق چی؟ تعلق خاطر نداری؟»
بیا تا بگویمت مامان. الان میفهمم تعلق یعنی چی؟! دارم، مامان. دارم.
من به گوشهی پلههای سنگیِ پشت دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران تعلق دارم. به نیمکتهای دارز و چوبی دانشکدهی ادبیات تعلق دارم. به کرسی قرمز خانهی خان ننه تعلق دارم. به آن روز که با هم رفتیم بازار بزرگ تهران و من از دست چانه زنیهای تو کلافه شده بودم، تعلق دارم. به اختلاف نظرهای زمین تا آسمانم، به حیاط همیشه برگریزانمان، به پلههای یوسف آباد، به غم روشنفکریِ پارک لاله، به همهی اینها، مامان تعلق دارم.
تعلق، همان سوال تو بود مامان. همان دستهای من بود که توی خانهی گرممان و میان اشیای سنتی و مدرن، تکان میخورد و جنجال به پا میکرد. همان جزییات، اسمش تعلق بود. اما آن روز که میپرسیدی، نمیدانستم. نمیدیدمشان. مامان، من حتی به آن چای داغی که میان جروبحثهایمان سرد شد هم تعلق دارم.
آمدم اینجا. اولش آرزو میکردم که کاش یک چیز راحتتر از تلفتی بود که با مامان و ترانه بیشتر حرف میزدم. بعد گفتم، کاش یک چیزی میآمد که میتوانستم ببینمشان. بعد گفتم: کاش میشد لحظه به لحظه از حال هم خبر داشته باشیم. چیزی شبیه پیامک و فرستادن فیلم و عکس و...
اسکایپ آمد، لاین، وایبر، اینستاگرام، وی چت، واتس آپ... اوایل، هر روز برایشان مینوشتم. فیلم میگرفتم. عکسهایم را میفرستادم. ماجراهای هفته و اتفاقات روزانه را میگفتم. حالا عکسهایم را هرزگاهی میفرستم. مامان که برایم قلب میفرستد، یواشکی میبینم که سین-seen- نشود تا مامان، همان لحظه توقع جواب نداشته باشد. انگار دیگر جز فرستادن شکلک و جوکهای بیمزه برای هم حرفی نداریم.
مینشینیم رو به روی دایرهی روشن و کوچک کامپیوترهایمان و همدیگر را از دو قارهی دور تماشا میکنیم و هی از هم میپرسیم: «چه خبر؟ دیگه چه خبر؟»
دلم میگیرد از این همه فاصلهای که نزدیک شده اما بیحرف مانده. میدانم که تقصیر من است. مامان هر روز زنگ میزند. حرف دارد. مینویسد. عکس میفرستد اما من کار دارم.
به خودم میگویم: بعدا جوابش را میدهم. آخر روز، آخر هفته، آخر... به خودم دروغ میگویم. دروغهای کوچک خوشحال کننده.
دو سه سال اول به خودم گفتم: «برای مامان پول بیشتر میفرستم. برای ترانه آنقدر پول میفرستم که بتواند اولین فیلم بلندش را بسازد.»
ترانه دو سال پیش اولین فیلم بلندش را ساخت. مامان هم که پول بیشتر نیاز نداشت. با آن حرفها فقط به خودم امید میدادم. برای خودم، دلیلهای بزرگ منشانه میساختم. فکر میکردم برای این همه تنهایی و ندیدن مامان و جواب ندادن به قلبهای سرخ وایبرش باید دلیل محکمی داشته باشم.
توی عکسها، دنبال ترانه و مامان میگردم. عکسها را زیرو رو میکنم. همهی گوشیام را نگاه میکنم. نیستند. توی هیچ کدام از عکسها نیستند. لعنت به من و حافظهی داخلی این گوشی.
دوباره، دستهای تیغ تیغیِ تنهایی میافتد به جانم. تنهایی، پشمالوست و موهای زبری دارد. همهی تخت و ملحفههای سفید پر شده از موهای ریز و درشت تنهایی. تختم یک قایق چوبی ست وسط یک اقیانوس عمیق. هرجا را نگاه میکنم آب است. طوفانی از دوردست به سمت قایقم میآید و من فقط میتوانم به گوشهی چوبی قایقم بچسبم و رویم را از طوفان برگردانم.
به خودم گفتم: «هنوز یک چیزی با توست. پیدایش کن. یک چیز قریب غریب. یک خشکی. یک خشکی وسط قلبم است. پاروهایم را باید به آن خشکی برسانم. خشکی را ب خودم آوردم.» گوشهی چمدانم بود. توی دستهای عرق کردهام بود وقتی میخواستم موقع خداحافظی، ترانه را بغل کنم. توی فرودگاه روی یکی از صندلیهای آبی نشسته بود وقتی سنگدلانه، صورتم را از مامان برگرداندم تا اشکهای یواشکیاش را نبینم. توی موهای بلند آن دختر بلوند آمریکایی بود که کمکم کرد تا چمدان بزرگم را جا به جا کنیم. توی دستهای سیاه و پینه بستهی آن کارگری بود که وسط تنهایی و بیزبانی همهی وسایلهایم را تا هتل آورد.
مامان که ترسیده بود فراموشش کنم، بوی خدا را بسته بندی کرده بود. گذاشته بود توی جعبه و برایم فرستاده بود. جعبه را باز کردم. چادر نماز و مهر بود.
آرامتر شده بودم قایق چوبیام داشت از طوفان فرار میکرد. یکی دیگرم گفت: «غلط کردی. حالا یادت اومده؟ حالا که افتادی گوشهی بیمارستان یادت اومده تنهایی؟ بیکسی؟ بدبختی؟! تا قبلش که همش میگفتی، خوبه. بد نیست. در کل، خوبی هاش به بدی هاش میچربه. تو ایران بودی، خونه داشتی از خودت؟ یه لونه موشم نمیتونستی با اون پولت اجاره کنی. خونه هم اجاره میکردی از گشنگی پس میافتادی. خرج اون تیپ و قیافه تو کی باید میداد؟ اصلا به فرض که پولم داشتی به توی دختر مجرد کی خونه میداد؟!»
یکی دیگرم میگوید: «از بیمارستان که بیرون آمدی، تحریمها که برداشته شد، باید برگردی. برمی گردی پیش خانوادهات. پیش ترانه و مامان. یعنی تو نمیتونی قدر همین دو نفرِخونوادت رو داشته باشی؟!ای خاک بر سر تو و اون تحصیل علم و دانش ت.»
باز یکی دیگرم میگوید: «حالا اینکه یک شب یا ده شب دیگه هم توی بیمارستان بمونی چه فرقی داره؟ کی منتظرته؟ خواهرت؟ مادرت؟ اینجا که هیچکی منتظر تو نیست بدبخت.»
همهام را توی خودم خفه میکنم. مثل یک بچهی بیتاپ هوای مامان را کردهام. آخ، مامان کاش درخت توت خشک شدهی حیاطمان بودم، وسط باد، وسط تگرگ، وسط باران، اما توی خاک خودم. بعد، تو هر روز میآمدی و آبم میدادی و من هم هرگز پای رفتن نداشتم.
بیرون دارد یک ریز برف میبارد. بیصدا، آرام. با اینکه پنجره بسته است اما بو دارد. برف بو دارد. بوی شمال میآید. بوی لاهیجان، بوی آستارا، بوی سیاهکل. بوی یکی از داستانهای تلخ و گزندهی تو، مامان.
یادت هست همیشه تعریف میکردی که دایی حمزه آرزو داشت توی دانای علی خاکش کنند اما آن قدر ماند، آن قدر ماندگار شد که توی لندن مرد و همان جا هم خاکش کردند.
سرما میپیچد توی تنم. خودم را به آن راه میزنم که داستانت را فراموش کنم. پنجرهی بیمارستان را نگاه میکنم. آن طرفتر رودخانه
است و ساختمانهای بلند و نورانی. پنجرهی اتاق من هم توی تهران، کاج داشت و یک کوه نیمه برفی.
دوباره یکیام میگوید: «حداقل آنجا که بودی توی دامنهی کوه، دست خودت را میگرفتی و با دو تا از دوستهای خل و چلتر از خودت پول یک چای در کافه را جور میکردید و با هم خوش میگذراندید. خاطره میساختید.
حالا خودمانیم. این رودخانه را چندبار خاطره کردهای؟! جز همین نگاه مه آلود و غم زده؟! جز هر روز نگاه مکرر به روخانه و بفکر و یاد کوره نیمه برفی؟!
حالا گیریم دو بار هم با آن دو دوست فارسی زبانت نشستهاید لب آب. آخرش با خودت نگفتی: کاشکی تنها بودم. گفتی یا نگفتی؟! اصلا نفهمیدی کی بودند؟ چی بودند؟ چی میگفتند؟ همینجوری یک سری کلمههای فارسی بلغور کردید و فکر کردید دوست شدهاید؟!
نه جانم، خودت بهتر میدانی که دوستی، زمان میبرد. موقعیتهای متفاوت میخواهد. خنده میخواهد. گریه میطلبد. قهر میخواهد. آشتی میطلبد. اینکه یکیشان بلند بلند خندید و زد پشت کمرت و گفت:» اسمتو تو اینستاگرام هم بگو داشته باشمش. «یعنی با هم دوستید؟! اینکه دیگریشان، توی فیس بوک ادت کرده و دو بار هم همان اوایل لایکات کرد، یعنی با هم دوستید؟!»
چرا پرستار نمیآید، بگوید چیزی ت نیست. میتوانی بروی. مرخصی. چرا اینقدر طولانی شد؟ روزها را حساب میکنم. یادم میآید امشب یلداست و همان یک دقیقه دارد کار خودش را میکند.
دوباره دلم میگیرد. حتما همهشان دور هم جمع شدهاند و رفتهاند خانهی خان ننه و انار و هندوانه میخورند.
یکی دیگرم به طرز غیرمنتظرهای میگوید: «بیچاره، خان ننه هم میمیرد و تو نمیبی بینیاش. اصلا باخبر نمیشوی.»
نکند خان ننه مرده است؟ نکند مرده باشد و به من چیزی نگفته باشند؟ نکند من همین جا گوشهی سرد این بیمارستان سفید به طرز مرموزی بمیرم؟
پرستار از راه میرسدو قایقم را سریعتر پارو میزنم. از طوفان، حسابی فاصله گرفتهام. از اصطلاحات پزشکی که تند تند میگوید هیچی نمیفهمم. برای اینکه خودم را نبازم میگویم، خوب او هم از شب یلدا و یک دقیقه بیشتر هیچی نمیفهمد.
درنهایت میگوید همه چیز خوب است و لیست دارو و وسایلهای ورزشی برای تمرین پای آسیب دیدهام را به دستم میدهد.
از اتوبوس پیاده میشوم و با پای ضرب دیدهام تا خود خانه میدوم. من زندهام و حالم خوب است. ردپایم روی برفهای تازه میماند. میآیم خانه. یخچال را باز میکنم. نه انار دارم. نه هندوانه، نه آجیل و نه هیچ تنقلات دیگری. یک تکه کالباس را از فریزر بیرون میآورم.
باید سریعتر به مامان زنگ بزنم تا با هم برویم به آن سالی که بابا زنده بود و شب یلدا با هم رفتیم خانهی خان ننه. نوبتی حافظ خواندیم. من تازه الفبا را یاد گرفته بودم و برایم سخت بود. اما میگفتند: بخوان
خان ننه برایمان انار،دان کرده بود. هندوانهی بزرگی را که در پستوی آشپزخانه قائم کرده بود، هن هن کنان آورد. من را به گوشهی از خانه برد و بیبهانه، بیدلیل، بیمناسبت یک گردنبد طلا هدیه داد. بعد هم که میخواستیم برویم کلی دوغ و شیر محلی را در دبههای سرکه وردا ریخت و گفت: «این سهم شماست.»
زنگ میزنم. مامان، گوشی را برمی دارد و میگوید: «دور هم هستند، پیش خان ننه.» برای اینکه مطمئن شوم میگویم: «گوشی را بده به خان ننه.»
صدای سرفهی خان ننه از دور میآید. دلم آرام میگیرد. پیش خود میگویم: «هوا سرد است. خان ننه سرما خورده اما هنوز خانه گرم است و انارها، دانه شده و هندوانهها سرخ...
با اشتیاق شروع میکنم به حرف زدن با مامان. از پسرهای خوشتیپ میگویم. از حرفهای خاله زنکی. از اینکه میخواهم هم خانه پیدا کنم و...
وسط حرفهایم، صدایی بلند میآید: «خانوم دکتر مهجور به بخش آی سیو»
یخ کالباس آب شده و قطرههایش روی سرامیک آشپزخانه میچکد. قایق چوبیام دارد توی طوفان دست و پا میزند.
راضیه مهدیزاده