چاپ شده در مجله ی الفیا

دخترخاله چند ماه بعد از اعلام شواهد و قراینی که بر مادر بودنش گواهی می داد غیب شد. غیب شدن

نه به معنای گم شدن و هرگز پیدا نشدن، بلکه به معنای محو شدن از جمع های خانوادگی و شرکت نکردن در میهمانی ها و دورهمی ها فامیل. این غیب شدن نه تنها حضور فیزیکی او را دربرمی گرفت بلکه او حتی از هرگونه حرف زدن تلفنی و مجازی هم دوری می جست.

 اوایل، زن ها و خرمندان فامیل این رفتار را حمل بر شرم و حیا گذاشتند. چند ماهی که گذاشتند جوان ترهایی که به علوم روان شناسی و فلسفه ی اگزیستانسیالیسم معتقد بودند اسم این نوع واکنش در برابر بزرگترین پدیده ی هستی- یعنی مادر شدن و پروراندن یک موجود زنده در زهدان خویش - را افسردگی نامیدند. اما همه ی این نام ها و بیماری ها و پرس و جوهای دور و نزدیکِ آشنایان هیچ تاثیری در غیبت صغری او نداشت و کماکان تا ماه ها هیچ کس او را ندید. کم کم شایعات و حدس و گمان ها بود که قصه ی دخترخاله را عجیب و پیچیده کرد.

 

من در پرسرعت ترین شهر دنیا زندگی می کنم. تحقیق های آماری نشان داده است که در این شهر، آدم ها به جای قدم زدن در حال دویدن هستند و به طور متوسط دو برابر سایر قدم زنان کشورهای گوناگون، سرعت دارند. یکی از غریب ترین مثال هایی که من با چشم های خودم دیدم مرد چینی ای بود که در یک دستش لپ تاپی باز بود و داشت چیزی می خواند، در دست دیگرش یک تکه پیتزای نیم خورده بود و در همین حالت داشت به سرعت از خیابان رد می شد.

مادرم معتقد است من در نه ماهگی متولد شده ام اما من نمی توانم خیلی به این حرف اتکا کنم.حدودا سی سال از آن روز می گذرد و شواهد رفتاری و نوع زندگی من چیز دیگری را نشان می دهد. 

بدین ترتیب من و شهری که در حال حاضر در آن زندگی می کنم دو دوست یگانه و همدل هستیم که با هم در حال دویدن تا ناکجایی شتابان هستیم. در این شهر، تنه زدن برای زودتر رسیدن به آن لامکانِ ناپیدا کاملا معقول و موجه است. 

درهای بزرگ ساختمان ها و ورودی های مترو با سرعت باز و بسته می شوند و ممکن است اگر ثانیه ای دیر برسید، در با صورت شما برخورد کند. پله های برقی به دو قسمت تقسیم می شوند. در یک سمت آن، آدم ها پشت سر هم ایستاده اند و پله ها آن ها را بالا و پایین می برند و در طرف دیگر عده ای روی پله های برقی در حال دویدن هستند. اگر شما از دسته ی آدم هایی هستید که می خواهید روی پله برقی بایستید باید سمت چپ قرار بگیرید و در غیر اینصورت با کلمات "اف" دارِ دوندگان پرسرعت مواجه خواهید شد.

این شهر مثل تهران و همه ی شهرهای بزرگ دنیا، خشن و پرسرعت و کلافه است اما یک چهره ی عجیب دیگر هم دارد که با شکیبایی و بردباری نمایان می شود. رخساری که وقتی آشکار شد، من را به بازبینی دوباره ی من و مفاهیمی همچون سرعت، غنیمت، زمان و فرصت وادار کرد. 

دخترخاله ام در هاله ای از ابهام زندگی می گذراند و آدم ها به همه ی اتفاقات پیرامون زندگی اش شک کرده بودند. فکر می کردند حتما دچار توهم مادربودگی ست یا شاید مشکل جدی خانوادگی دارد یا اتفاق خاصی در سلامتی اش رخ داده. هنوز قصه ها ادامه داشت که کم کم خاله نیز به جبهه ی دخترخاله پیوست. کم صحبت شده بود و در جواب سوال هایی که مربوط به دخترش و شرایطش می شد مضطرب نشان می داد و بحث را به طرفه العینی عوض می کرد. نه ماه و بیشتر از زمانی که او رسما اعلام کرده بود که صدای قلب موجودی زنده را در درون ِخود شنیده است، گذشته بود. به تدریج، نجواهایی شنیده می شد که او دو بچه دارد. دو بچه ی دوقلو. 

تا مدت ها هیچ کس درک نمی کرد که چرا دلیل غیب شدن او دوقلوها هستند. دوقلو داشتن یک اتفاق خاص و جالب محسوب می شد، تا اینکه کلمه های این جمله هر کدام پس از گذران ماه ها به یکدیگر وصل شدند و معنی جمله تمام و کمال، حق مطلب را ادا کرد." اکسیژن ده دقیقه دیر به دوقلوها رسیده است."

سه سال از این جمله می گذرد. سه سال است دخترخاله را ندیده ام. هیچ کس او را ندیده است. او نمی تواند با این مضاف مضاف الیه به سادگی کنار بیاید." مادر دوقلوهای کم توان". چاره ای که او پیشه گرفته، پنهان کردن خودش و بچه هایش از انظار عموم است.  

کلمه ی "معلول" را به فارسی در مستطیل سفید و ساده ی گوگل می نویسم. یک خط ویکی پدیای فارسی و بقیه ی خط ها و صفحه ها به انگلیسی نوشته است. معلول بودن به زبان شیرین فارسی به اندازه ی یک خط معنی دار است و پس از آن به سرعت در پشت کلمه های آن خط پنهان می شود. دقیقا مثل رفتار او که خودش را از نگاه های مهربان و درس عبرت شدن ها و یادآوری شکرگذار بودن ها و آه های معنی دار کش دار مخفی کرده بود.

ویکی پدیا به من می گفت: "فرد کم‌توان یا فرد معلول به کسی گفته می‌شود که بر اثر ضایعه جسمی، ذهنی، روانی یا توأم، اختلال مستمر و قابل توجهی در سلامت و کارآمدی عمومی وی ایجاد گردد، به طوری که موجب کاهش استقلال فرد در زمینه‌های اجتماعی و اقتصادی شود. این گروه، شامل حسی نظیر مانند ناشنوا ونابینا، و همچنین معلول جسمی و معلول ذهنی هستند."

کلمه را عوض کردم و دوباره به فارسی نوشتم " داستان های معلولین" امیدی مجهول داشتم که شاید یکی شان داستان زندگی مسکوت دخترخاله من بود.

داستان هایی خواندم از "سعید" که با دست و پایی که نداشت در دریا شنا می کرد و می رفت غواصی و از آسمان پایین می پرید. آرزوی او یک گروه دوستانه و ماجراجو بود برای پرواز و شنا کردن.

از " فاطمه" خواندم که آرزویش " اتاقی از آن خود" است تا با انگشت های پایش، رنگ بپاشد به سفیدیِ کاغذها و امید به روزی دارد که داستان ها و نقاشی هایش در یک کتاب چاپ بشوند.

و در پایان از خانه هایی خواندم که قرار بوده در هشتگرد مخصوص معلولان بسازند. مسکن مهرهایی که مصداق راستین " در آن شهری که مردانش عصا از کور می دزدند." شده بود. در میانه ی ساخت مسکن ها و پروژه ی ساختمان سازی، شش میلیارد از بودجه غیبت شده بود و حالا هر سال معلولین جمع می شوند و شمع های مسکن های نداشته شان را دور هم فوت می کنند و جشنی می گیرند بر بی معنایی مهر و وعده های ناتوانِ مهربان. 

5.

متروی ولیعصر شلوغ است و آدم ها خسته و بی حوصله از کنار هم می دوند. پله برقی جایی برای ایستادن و پشت سر هم قرار گرفتن ندارد و در سمت پله های معمولی، صفی غیرمعمول و ترافیکی انسانی تشکیل شده است. بعضی ها خیلی سریع از لابه لای جمعیت راهی پیدا می کنند و پایین می روند. من یکی از آن ها هستم. وقتی به منشا صف می رسم پیرمردی را می بینم که با عصا آرام در حال پایین آمدن از پله هاست. آدم های پشت سرش عصبی هستند و پچپچه های خشم به وضوح شنیده می شود. پیرمرد سرش را بالا نمی آورد. به آرامی با عرق هایی که روی گوش اش نشسته اعصا می زند. 

6.

راننده ی اتوبوسِ شهر شلوغ و پرسرعت مان هرگز در برف و باران بیشتر از سی ثانیه در ایستگاه اتوبوس منتظر نمی ماند. حتی یکبار من را سمت دیگر خیابان دید که منتظر بودم تا چراغ سبز شود و به اتوبوس برسم اما با مهربانی - یا شاید بدجنسی- لبخندی زد و رد شد. آن روز هم  که زد روی ترمز و اتوبوس را نگه داشت و توقف کامل کرد، همان لبخند و رژ کالباسی را بر لب داشت. من در صندلی عقب مسافرین نشسته بودم. راننده پیاده شد و از خانوم پیری که روی ویلچر نشسته بود با طمانینه همه ی وسایلش را گرفت. دست پیرزن را گرفت و از ویلچر پیاده اش کرد. ویلچر را در قسمت زیرین اتوبوس جاسازی کرد. دکمه ی اتوبوس را زد و قسمت ورود مسافرین و پله های جلوی اتوبوس به صورت اتومات پایین آمد و به کف زمین چسبید. راننده، شانه های پیرزن را گرفته بود و بدون هیچ عجله ای به قمست جلویی اتوبوس- ده صندلی اول که به معلولین اختصاص داردو با بقیه ی صندلی های اتوبوس کمی متفاوت است- آورد. یکی از صندلی هایی که به شکل ویلچر باز می شود را با آرامش درست کرد و قسمت های مختلف صندلی را ساخت. پیرزن به سختی روی صندلی نشست.

همه ی این مراحل که هر کدام به کندی انجام می گرفت بیست دقیقه ی کامل طول کشید. من به چهره ی آدم ها نگاه می کردم. به همان هایی که من را تنه می زدند تا زودتر به قطار برسند. به راننده ی خانومی که همیشه پایش را روی گاز می گذاشت و لبخند کالباسی تحویلت می داد. به صداها و نجواهایی که شنیده نمی شد. به غرهایی که نبود. که همه ی اتوبوس و همه ی فضای شهر، سکوت بود و صبوری ای بسیار غریب که از این دوندگان ماراتن انتظار نمی رفت. 

آن روز وقتی از اتوبوس پیاده شدم، چشم هایم به سیمای دیگری از شهر باز شده بود. به قسمت مخصوصی از خیابان که برای ویلچرهای برقی طراحی شده بود و معلول های جوان و پیر در آن به سرعت می راندند. به آسانسورهای بزرگ و جادارِ مخصوص معلولین و ویلچرها که در همه ی ساختمان ها و متروهای شهر تعبیه شده بود نگاه کردم. به دکمه های مخصوص معلولین که برای باز کردن درهای سنگین آپارتمان ها دقت کردم. به سرویس های بهداشتی ای که بزرگتر از حد معمول بود و در ترمینال ها جاسازی شده بود و...

آن ها در همه جای شهر دیده می شدند. آن ها با عصاها و ویلچرهایشان زیر آفتاب، زندگی می کردند. مجبور نبودند خودشان را پنهان کنند. مجبور نبودند غرولندهای ناخوشایند را بشنوند و با شرمساری خودشان را به نشنیدن بزنند. مجبور نبودند بچه هایشان را از حرف  و صدا و قصه های عبرت حفظ کنند. آن ها بخشی از سرعت زنده و پویای شهر بودند. بخشی که تعادل را در شهر برقرار می کرد و تعجیل و زمان را معنای دیگری می بخشید.

 

 ز

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید