برگزیدگان نهایی دومین جشنواره ی داستانی بیژن نجدی
یخشی از داستان- بعد از رد شدن ویزای کانادا
با امروز می شود چهل روز که صاحب این کافه ام. نمی دانم اسمش را می شود کافه گذاشت یا به قول پیرمرد که معتقد است اینجا چایخانه و کاروانسرای دنجی ست. امروز هم هرچقدر منتظرش ماندم تا بیاید و با چای، لبی تر کنیم، پیدایش نشد اما در عوض بعد از چند هفته انتظار، بالاخره از طرف شواری روستا زنگ زدند. گفتند برای ثبت و رزو قبر، مشکلی پیش آمده که باید حضوری به محل ساختمان شورا بروم و راجع به مسیله ی پیش آمده با هم حرف بزنیم.
همان روز که خبر پذیرفته نشدن ویزای کانادا آمد، سوار اتوبوس شدم و آمدم به سمت روستای آبا و اجدادی مان تا یک قبر بخرم. اعضای شورا، اولش کمی تعجب کردند. چون به نظرشان، پسری در سن و سال من که تازه در دهه ی سوم زندگی اش، سیر می کند و عملا بخش بزرگی از زندگی، پیش رویش است، نباید این طرف ها پیداش شود و درخواست قبر داشته باشد.
بعد از درخواست من برای انتخاب قبر، فضای اتاق کمی سنگین شد که عضو جوان تر شورا شروع کرد به تعریف و تمجید از آینده نگری و دوراندیشی من. گفت اتفاقا خوش موقع آمده ام زیرا زمین روستا در حال پُر شدن است و عملا در قبرستان، آرامگاه خالی ای باقی نمانده است اما چون پدربزرگ و خانواده ی مادرم را می شناسند این شانس را به من می دهند که نگاهی به گورهای خالیِ قبرستان بیندازم و از میان آن ها یکی را انتخاب کنم.
در میان قبرها که به شیوه ی پلکانی و روی یکدیگر ساخته شده بودند می چرخیدیم. سعی می کردم از روی سنگ قبرها رد نشوم. هر وقت از روی قبری رد می شدم کمی عذاب وجدان می گرفتم. با خود، فکر می کردم دیگران هم قرار است در آینده ای دور و نزدیک از روی من رد شوند و بر سر و دست و پایم قدم بگذراند و من زیر سنگ سفید مرمر و در عمق طویل خاک، فشارشان را حس کنم. با این فکرها دلم ریش ریش می شد اما راه دیگری برای رسیدن به قبرهای خالی نبود.
با دقت قدم می زدم و دنبال جای خالی خودم می گشتم. یکی از اعضای شورا که به پارتی بازی و لطف بزرگی که در حق من کرده بود، گوشه چشمی داشت گفت که این قبرستان از آن جاهای پرطرفدار است. هم نزدیک بقعه است و هم حضور شاعر و نویسنده ی بزرگ، آن را پر رونق تر کرده است و خلاصه ی کلام اینکه خیالم از بابت فاتحه های احتمالی در آینده، خاطرجمع باشم.
با وسواس به جاهای خالی و قبرهای نیمه آماده نگاه می کردم تا بتوانم از حق انتخابم به درستی استفاده کنم. تمام تلاشم را کردم تا یکی از خوش آب و هواترین قبرها را انتخاب کنم. قبری بود دورافتاده و مهجور اما بر فراز سایر قبرها و نزدیک به منظره ی سبز کوه و کشتزارهای چای و برنج. بالای قبرم که ایستاده بودم، نفس عمیقی کشیدم و ابرهای نزدیک و مه غلیظ همراه با بوی برنجِ نم زده پیچید داخل ریه ام.
لحظه ای از خیالم گذشت که کاش این قبر با این منظره ی طبیعی و هوای کوهستانی، پنجره ی خانه ام بود اما چه فرقی می کرد؟ خانه، خانه است، حالا چه روی زمین باشد و چه زیر زمین. تازه به خودم تلنگر زدم که این همه سال ادبیات نخوانده ای که به این یک قعطه خاک، دل ببندی و بخواهی آن را تغییر کاربری بدهی. ادبیات خوانده بودم که وارسته باشم. البته با آن ویزای کانادا و کلاسهای شیرینی پزی و کافه داری نمی دانم که می توانم هنوز هم این ادعا را داشته باشم یا نه.
راستش خودم هم دودل بودم. وقتی ویزا نیامد و قبولم نکردند، ناراحت نشدم. نمی دانم خوشحال هم نبودم. حس دوگانه ای بود که تا به حال تجربه اش نکرده بودم اما با خودم فکر می کردم اگر پذیرفته می شدم باید می رفتم وسط قطب در یک کافه کوچک محلی، نان دارچینی، کافه گلاسه و رولت هویج درست می کردم. از طرف دیگر، کلی پول دوره ی کلاسهای شیرینی پزی و کافه داری با مدرک بین المللی را داده بودم.
حافظ،دوست دوارن لیسانسم این فکر را توی کله ام انداخت.خودش بعد از تمام شدن دانشگاه و گرفتن لیسانس برگشته بود شهرشان و جوشکاری یاد گرفته بود. می گفت وضع اش بد نیست و زندگی اش می چرخد. می گفت به رشته های شیرینی پزی و پزشکی و رستوران داری در شهرشان نیاز دارند و اگر بتوانم در یکی از رشته ها پذیرش بگیرم آنقدری اوقات فراغت برایم می ماند که چیزی بنویسم و بخوانم.
حافظ گفته بود بعد از قبولی، باید یک دوره شش ماهه بدون پول و حقوق در یکی از کافه های زنجیره ای کار کنی تا شاید همانجا استخدامت کنند. از چند جای دیگر هم شنیده بودم که اگر سرمایه داشته باشی سریعتر می توانی خودت را جمع و جور کنی و وام بگیری و کافه ی خودت را راه بیندازی. اما هرچه سرمایه بود از کلاسهای خصوصی و مشاوره های پیش دانشگاهی و درس دادن عروض و قافیه و زبان فارسی و آرایه های ادبی که درآورده بودم را برای دوره های آموزشی و گرفتن مدرک بین المللی خرج کرده بودم.
هنوز هم یاد می آید روز اول کلاس شیرینی پزی، بعد از سالها خواندن شعر و ادبیات و داستان و رمان و نقد ادبی نوشتن، وقتی دستهایم را توی آرد فرو بردم یک لحظه تمام بدنم لرزید. انگشت هایم سالها بود به غیر از کاغذ و خودکار و مربع های سیاه لپتاپ، هیچ چیز دیگری را لمس نکرده بود. آرد و شکر و دارچین و در خلا گذاشتن خامه و هم زدن تخم مرغ و وانیل و گیلاس تزئینی و رنگ خوراکی، آخرین چیزهایی بودند که می توانستم تصور کنم. کم کم دست هایم عادت کردند. سریع شده بودند. ورز می دادند. می چرخیدند و هم می زدند. رولت هایم از بقیه ی همکلاسی ها کم شیرین تر بود. اما سرآشپزمان می گفت در فرنگ می توانی یک کافه-قنادی سالم و هلثی راه بیاندازی که در آنجا خیلی هم طرفدار دارد.
آن دوره به خودم قول داده بودم که اصلا به سمت کتابهای شعر و داستان و نقد ادبی نروم. باید رژیم کتاب می گرفتم و در عوض تا دلم می خواست چیزکیک و تیرامیسو و کیک سیب می خوردم. تمام حواسم را گذاشته بودم که فقط مدل های مختلف کافه گلاسه و سانشاین و ژله رنگین کمانی و ژله تزریقی یاد بگیرم و همراه با کلاس های کافه داری، زبان می خواندم و کلمه حفظ می کردم. گوشی ام را پر کرده بودم از مکالمه های روزمره زبان انگلیسی.
آن روز صبح وقتی ایمیل سفارت را باز کردم از عکس العمل خودم جا خوردم. تا قبلش فکر می کردم اگر نشود حتما آبروریزی می شود و افسردگی طولانی گریبانم را خواهد گرفت. به علاوه ی اینکه کلی پول کارکرده پای کلاسها ریخته بودم و این همه خداحافظی های نصفه نیمه ای که با دوست و آشنا کرده بودم و از طرف دیگر، راضی کردن مادر و خانواده با تصویرِ آینده ای درخشان و پرپول که سیصد و شصت درجه با تصویرشان از استاد شدنم در دانشگاه و تدریس فاصله داشت. به اضافه ی این همه سال کفش وپیراهن و شلوار نخریدن به امید اینکه همین ماه ویزایم می آید و می توانیم همه این ها را اصل و برندش را بخرم نه چینی و تقلبی. همه ی اینها در یک لحظه از جلوی چشمم گذشت و کلمه ی انگلیسی و فرانسه ی ریجکت را چندبار خواندم تا مطمئن شوم همه چیز تمام شده است.
حالا که مطمئن شده بودم خارج رفتنی در کار نیست بلند شدم و رفتم توی حیاط. باران، تند و شلاقی می بارید و من با تی شرت و شلوارک در حیاط قدم می زدم. بوی سیر و بوی باران با هم قاطی شده بود که صدای مادر را از راهروی خانه شنیدم. ملاقه به دست، داشت دنبال من می گشت. می خواست میزان نمک و سیر میرزاقاسمی اش را تست کنم. اولش برایش سخت بود که توی در و همسایه و فامیل بگوید پسرم با مدرک فوق لیسانس ادبیات دانشگاه تهران، می خواهد شیرینی پز شود. نمی توانست با شیرینی پزی و لباس سفید و آردی و نوچ شده ی من کنار بیاید. اما کم کم وقتی مزه ی شیرینی ها و رولت ها و دسرهایم رفت زیر زبانش، من شدم تست کنده ی انواع شیرینی و ترشی و غذاهای محلی اش. از سیرترشی و هفت بیجار تا ترش کباب و پیازچغردمه و اناربیچ.
دیدگاهها
بفرست برامون که کاملش رو بخونیم راضیه