یک چیزی هست به اسم "حسرت"... نه " حسرت" نیست. دلتنگی شاید.. نه دلتنگی هم نیست. غبطه شاید... نه این هم نیست... دقیقا نمی دانم چیست واقعا؟؟ اسم ندارد. مال انسان است. از این احساس های معلق و گیرکرده ی انسانی ست که هنوز اسم دقیق و درستی برایش اختراع نشده... و چه خوب است که هنوز چیزهایی داریم برای انسان بودن. چیزهایی که فقط و فقط برای ماست که انسانیم.

بیایید در مثال های منطق قدیم به جای "انسان،حیوان ناطقی ست." یا به جای " انسان،حیوان ضاحکی است." بگوییم "انسانحیوانی ست با این نوع عواطف و احساس ها" کدام نوع؟ الان برایتان می گویم.اما اول بیایید کمی کیف کنیم از این تک بودگی... از اینکه بالاخره یک چیزی پیدا شد که ما را از ماشین ها و کامیپوترها و بقیه ی حیوانات متمایز کند. تمایزخوب است مگر؟؟ نه اینکه نباشد. یک کیفی دارد.ندارد؟ یک رازی داریم که خودمان، دسته جمعی می فهمیم اش. هگل می گفت: مفاهمه ی دسته جمعی... من می گویم: رازهای مگوی ما کوچک های بزرگ...
استاد فلسفه مان آن سال ها که جهان مان 19 سال بیشتر نداشت می گفت فرق انسان و ربات در این چیزهاست. ما اما دلمان می خواست سریع تر کلاس تمام شود تا برویم انتهای دانشگاه، پشت دانشکده ی پزشکی کنار حوضّ آبی دانشکده بنشینیم و بستنی شاتوتی مان را لیس بزنیم.
.
کدام احساسات را می گفتم؟ همان که اسمش را گذاشته ام "شاید حسرت"...
مثلا گاهی به زندگی دوستم و آن همه عشقی که با گربه اش دارد. گاهی به زندگی آن یکی که هر روز می رود سر فیلمبرداری، گاهی او به زندگی من که هر روز پنجره

ام رو به نور باز می شود. گاهی دیگری به زندگی او که هر روز بچه اش را در آغوش می گیرد و...گاهی ها.. این گاهی ها که ما را از زندگی هر روزه ما پرت می کند بیرون. این شبه حسرت ها. این بودن های چند لحظه ای مان در جای دیگری... این زندگی های خواسته و نداشته و زیست نشده ی ذهنی مان...
این ها را می گویم که همه مان چندتایی اش را در سر داریم. که همه مان در شهرهای دیگر، در زمان های دیگر، با آدم های دیگر زیست می کنیم و آرزو می پرورانیم.
بگذارید برایتان دو نمونه از زندگی های خودم را بگویم. شاید برایتان روشن تر شد. فعلا سه زندگی موازی دارم. یکی شان در دیوانه خانه ی دیناست، دیگری در یک شهر خشک و قدیمی ست وآن یکی در یک شهر سبزِ رو به دریاست.
.
یکی از زندگی های من یه خونه ای ه توی رامسر نزدیکی های دریا.من اونجا تنها زندگی می کنم.
خونه م کوچیکه اما رنگی و سنتی ه. میرم برای خونم از پارکینگ پروانه خرید می کنم و کلی وسایل های قشنگ بار می زنم از تهران میارم تا رامسر… خونه م بالکن داره و من از بالکن،سقف شیروونی و آجری خونه هارو می بینم و از پشت سقف هم دریا رو می بینم.
خونه م شب هاش کمی ترسناکه.. چون دریا تاریکه و بیش از اندازه بزرگ.. دریا به همون اندازه که می تونه روزهاش قشنگ باشه و دلربا،شب ها می تونه ترسناک ترین و دلهره آورترین پدیده ی هستی باشه.
خونه م بالکن داره.توی بالکن م یه صندلی و یه نیمکت چوبی دارم و کلی گلدون دارم توی خونم.
من توی رامسر می رم مدرسه ی ابتدایی و به بچه ها انشا و ادبیات درس می دم.
گاهی عصرها ی بلند تابستون می رم لب دریا و سیگارهای خیلی خیلی ارزون می کشم دور از چشم ساکنین شهر.
غذا درست می کنم هر روز.
می رم شهروند تهران،کلی سبزی خشک می خرم و باهاشون آش و قرمه سبزی و سبزی پلو درست می کنم. باید از شهروند کلی کنسرو لوبیا و عدس و نخود هم با خودم بیارم.
شاید بعد از مدتی عاشق بشم. خیلی عاشق بشم. شاید... نمی دونم. اگه عاشق شدم بهش می گم دور باش. دوری، زیبایی ست. دور باش و قشنگ. نزدیک بشی از دست میری.
گاهی می رم تهران.شاید ماهی یک بار. به دوست هام و به خواهرام می گم بیان خونه م هر چندوقت یکبار. تو خونه م با هم بازی می کنیم.پانتومیم.
غذا درست می کنیم. کباب سیخ می زنیم و می ریم لب دریا...
من عصرها بعد از اینکه قدم زدم و رفتم لب دریا میام می شینم توی بالکن و کتاب می خونم و یه چیزهایی می نویسم.
احتمالا توی اون بالکن خواهم نوشت من چقدر دلم برای نورهای نیویورک وقتی که می افتاد روی رودخانه ی هادسون تنگ شده.
.
زندگی دیگرم در شیراز است. در این زندگی برعکس رامسر که خانه ای کوچک داشتم،یک خانه خیلی بزرگ چند خوابه در خیابان ارم دارم.
(چرا ارم؟ چون عاشق سروهای بیش از اندازه بلندش شدم. بعدا از حضرت گوگل که پرسیدم چند است؟ گفت با منهتن یکی ست. بنشین بر سر جایت لطفا.)
خانه ام را به توریست ها اجاره میدهم.یک ون زرد دارم و رانندگی مدل شیرازو یاد می گیرم که با آن توریست ها را ببرم در سطح شهر بچرخانم.
در این زندگی یک آشپزخانه دارم پر از عرقیجات بیدمشک و نسترن و زعفران و به لیمو و هی صبح و ظهر و عصر به توریست ها شربت می دهم.
ازساعت ۸ تا ۱۰ صبح می روم مسجد نصیرالملک]
بعد ظهرها می آیم باغ ارم. ۵ تومان ورودی می دهم تا عصر روی چمن ها کتاب می خوانم.(توریست های در خانه مانده را چه کنم بعد؟😯) عصرها می روم مسجد وکیل و شب ها حافظیه.
تمام خانه ی خیابان ارم را از این ریش ریش ها آویزان می کنم و گبه و گلیم و جینگیلی های سرای مشیر...
.حتما بزرگ تر که بشوم زندگی های بیشتری پیدا خواهم کرد. زمان ها و مکان های بیشتر... این انسان است همان " حیوان گیر کرده در خودش..."
چاپ شده در مجله ی سیاه سفید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید