چاپ شده دریک تجربه-همشهری داستان
باید یک عکس از این وضعیت بگیرم و زیرش بنویسم:"بفرمایید.عاقبت چپ دستی" بعد هم یک ایموجی لبخند از این خجول های ذوق کرده بگذارم و بفرستم برای بابا."
اسمش گلوریاست.وقتی دنبال توپ می دود،موهای صاف و طلایی اش مثل یک قناری زرد توی هوا پرواز می کند.
می پرسد: " وات آر یو ثینکینگ؟"
لهجه اش را چقدر دوست دارم. باید به جای این فکرها دنبال توپ بدوم تا کماکان مساوی باشیم.
عکس را اگر می شد بفرستم،حتما بابا پشیمان می شد و اولین خاطره ای که یادش می افتاد، روزهای سوم دبستان بود.آن سال بابا معلمم بود و من را هم مثل بقیه ی چپ دست ها بلند می کرد و می برد پای تخته و آن تنبیه همیشگی که هنوز هم لای انگشتانم سوز می اندازد. خودکار لای انگشت های دست چپ...
آن سال با همه ی چشم غره های بابا که آخر شب ها می شنیدم به مادر می گفت:" چی خوردی سر این بچه اینجوری شده؟ آبروی منو پیش بقیه ی معلم ها برده." تمام شد و بابا هم کم کم دست چپ بودن من را فراموش کرد.
کلاس پنجم هستم و یک دوست صمیمی دارم که اسمش احمد است. احمد، شاگرد اول کلاس مان است و فوتبال اش هم خوب است و با اینکه من چپ پا هستم و هیچکس دوست ندارد من توی تیم شان باشم احمد هوای من را دارد اما بعد از چند پاس گل که از سمت راست به من داد و من هول شدم و فرصت را از دست دادم و تیم کلاس چهارمی ها تیم ما را برد،احمد هم دیگر آنقدرها هوای من را نداشت. اما حتی این باخت هم انقدرمهم نبود که آن امتحان لعنتی...
امتحان انشا و خطاطی بود. احمد انشایش را نوشته بود و مشغول خطاطی با لیقه و قلم بود که آرنج دست چپم کار خودش را کرد و در یک لحظه همه ی برگه ی انشای احمد سیاه شد و چون بازرس از آموزش پرورش منطقه آمده بود هیچ التماسی پذیرفته نبود و احمد برای اولین بار در زندگی، معدل اش بیست نشد و برای همیشه با من قهر کرد.
آن سال بابا انتقالی گرفت و ما برای همیشه آمدیم شیراز.
دبیرستانی هستم.هفته ای دوبار می روم حافظیه و انجمن دوستداران حافظ و گروه موسیقی. همانجا بود که نجمه با آن چشم های درشت مشکی با صدای دف و هوای شیراز وارد خواب و خیال من شد. همه با هم دف می زدیم. نجمه صندلی سوم ردیف پنجم می نشست و من در ردیف ششم می ایستادم. چشم هایم را می بستم تا صدای دف نجمه را از بقیه ی دف ها جدا کنم.
یک بارچشم هایم را که باز کردم، استاد اشاره کرد که بعد از تمرین بمان.
ماندم و استاد گفت: " من تا به حال نمی دونستم تو گروهی هم چپ می زنی. اینطوری نظم گروه به هم می ریزه. یک ماه انفرادی، راست کار می کنیم بعد دوباره وارد گروه شو."
یک ماه شد دوماه و سه ماه و من چپ دست باقی ماندم. کلاس من وسط کلاس نجمه شروع می شد و نیم ساعت بعد از کلاس او تمام می شد و همین شد که نجمه گم شد. گرچه یک سال بعد از کنکوری که هرگز قبول نشدم و به بابا گفتم که یک ساعت وقتم فقط برای هماهنگی و آوردن صندلی مخصوص چپ دست ها رفت و...دیدمش. آن سال کلاس فیلمبرداری می رفتم. رفته بودم باغ ارم که با دست چپ، پن و تیلت های معروف خودم را ثبت کنم که توی قاب دوربین دیدمش. همانجا روی دست چپ اش زوم کردم و دیدم برق می زند.
صبح ها می رفتم باشگاه و یک روز خیلی اتفاقی بدمینتون را برداشتم و دیدم دست چپم دارد جدا از من زندگی می کند. انگار همه ی این سال ها منتظر این لحظه بود. مسابقات استانی،کشوری،تیم ملی...
گلوریا با تعجب می پرسد:"به کجا خیره شدی؟"
با دست ماشینی را نشان می دهم که برای گلوریا مثل همه ی ماشین های لندن است اما برای منِ چپ دست یک بهشت کوچک است.