چاپ شده درمجله ی مد و مه

 

پیر دانای همه ی قصه های پندآموز،چوب خشکش را به زمین کوباند و گفت:اگر باور نمی کنید نگاه کنید.

 و بعد هزاران ماهی قرمز از حفره های کوچکشان بیرون آمدند .

در دهان هر ماهی،سیبی قرمز بود و ماهی ها مثل خزندگانی مرموز با سیب های حجیم شده زندگی می گذراندند.

ماهی ها می دویدند.

 آن ها وظیفه ی آب رسانی به درخت را داشتند و درخت هر سال سیب های قرمز لغرنده می داد.

درخت در کویر بود اما بهترین سیب های آن حوالی را داشت.

 میان کوه های بلند نشسته بود و هر روز با خودش قصه ای تکراری را زمزمه می کرد.

 قصه ی تکراری وجود...

قصه ی تکراری ماهیت...

و می گفت روزگاری ساقه ای سبز بود در ته رودخانه ای جاری و هر سال عید که می شد که ماهی های قرمز زیادی که دریا را ندیده بودند،با قلب هایی تپنده به گردن او می چسبیدند.

ماهی ها مرحله به مرحله می خواستند.

اول دریا...

بعد،سکوتی ابدی...

 و بعد هم سفره ی هفت سین...

ماهی هایی که برای نجات جانشان به درخت آویخته بودند ،همه شان به دریا رسیده بودند و واضح است به دریا رسیدن کار هر ماهی نیست.

ماهی می خواهد و دل شیرماهی...

 تا اینکه عید یک سال ماهی گیری آن قدر زیاد شد که ساقه ی سبز،نحیف و رنجور شد.

  همان سال خشکسالی همه جا را فرا گرفت.

همه ی ماهی های قرمز کوچک صف شدند و دهان به دهان آب ریختند پای ریشه های درخت.

 آن ها همه ی دریا و تمام خوشی های کوچک شان را،مدیون درخت سیب بودند.

درخت سیب زنده ماند و هر سال سیب هایی لیز و سیال داد.

.

سیب و ماهی هرگز راز غریب شان را فاش نکردند.

شاید رنگ همدلانه شان تنها اشارتی ست بر راه دور و درازشان.

 

------------------------------------

 برگرفته از کتاب "موخوره" نوشته ی راضیه مهدی زاده – نشر کتاب کوله پشتی

مد و مه/جمعه ۲۳ امرداد ۱۳۹۴

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید