داستان صوتی چاپ شده در پادکست نامیلیک
چاپ شده درکافه داستان
همه چیز از گل های قرمز ظرف های خیلی نازک چینی شروع شد. من می خندیدم و به موذیانه ترین شکل ممکن ظرف ها را قایم می کردم. بعضی اوقات هم نوعی بی احتیاطی های بیش از حد درموردشان به خرج می دادم که از دستم بیفتند.
مامانم نگاه می کرد. حرص می خورد. ناراحت می شد اما می گفت فدای سرت. قضا بلا بوده و بعد هم جاروی خیلی بلند را برمی داشت که خورده های گل سرخ توی دست و پایمان نرود.
من می خواستم به هر طریقی شده آن ها را نیست و نابود کنم اینقدر که ازشان بدم می آمد و به نظرم املی بودند و هی به مامان می گفتم اینها را چرا نگه داشتی آخر؟ بریزشان دور خوب...
نمی ریخت. نگاهی می کرد و می گفت مادرم داده. مادرجون.. خیلی دوستشان داشت. می گفت تو یه کمد چوبی نگه شون می داشت برای روز مبادا. هر سال می رفت و یه دست شش تایی دیگر می خرید و طی سال ها شدن این همه...
.
راه افتاده ام توی منهتن. خیابان های نیویورک و مغازه های چینی و ژاپنی را بالا پایین می کنم شاید چندتا از ان ظرف های گل سرخ یا شبیه شان را پیدا کنم. آن ظرف ها دیگر فقط خاطره ی شکستن نیستند. خاطره ی تنهایی و اشک و آیدین و شیرینی هم هستند. خاطره ی یلداهای بلندند که بوی گل پر،گل های سرخ را پر می کرد.
ظرف های گل قرمزی را پیدا نمی کنم.و خانه ی یک دوست ایرانی دعوت می شویم و در کمال تعجب می بینم یک دانه از ان ظرف های گل قرمزی دارد و یک لیوان هم دارد. ست هستند . دقیق همان ها هستند. به خجالت و حالتی عجیب ازشان درخواست می کنم که می توانم ظرف گل قرمزی تان را قرض بگیرم؟
ظرف را خالی را می خواستم. می خواستم عکس بگیرم ازشان. می خواستم انار بگذرام و گل های سرخ خشک شده کنارشان و عکس بگیرم و برای خودم توی آلبوم خاطره های دور و نزدیک تنهایی و مهاجرت سیوشان کنم.
.می گوید آره حتما. فقط ظرف رو می خوای؟؟
می گویم: آره...
دیگر چیز نمی پرسد و من خوشحال می شوم.
.
ظرف را می گذارم روی پارکت قهوه ای خانه و یاد آن روزی می افتم کمه هی می رفتم بالای پشتی و منتظر پسردایی آیدینی بودم. همیشه او می آمد و برایمان آیدین می آورد. آیدین های کش دار شیرین. آیدین ها را دور انگشتانمان می پیچیدم تا بزرگ تر شوند و دراز شوند و ما کیف کنیم از این همه شیرینی
کش آمده. ما عاشق آیدین بودیم و پسردایی که می آمد اول از همه به دست هایش نگاه می کردیم که پر باشد . پر از آیدین های توت فرنگی و شکلاتی و وانیلی و لیمویی.. ان موقع ها او سرباز بود و آیدین ارزان ترین و خوشحال کننده ترین چیزی بود که او می توانست برای ما بخرد.
.به عادت همیشگی می روم بالای پشتی و پنجره را نگاه می کنم. پسر دایی با لباس سربازی از دور می آید. دست هایش را نگاه می کنم اما خوب نمی بینم. نمی شود خوب دید. نگرانم می کند. آیدین ها پس کجا هستند؟؟
زنگ درب را می زند. می پرم درب را باز می کنم. آیدین ندارد. جیبش را با دقت نگله می کنم. شاید توی جیبش باشد. ندارد. نه...
می رود توی آشپزخانه و با مامان حرف می زند و مامان برایش انار دان می کند و توی همان ظرف گل قرمزی.. هی تعارف می کند و گل پر می زند و پسردایی چند دانه برمی دارد. اما نمی خورد. الکی برداشته دانه های انار را..
بعد دهانش تکان می خورد و چند جمله را آرام آرام می گوید.
مامان نگاهش می کند. نگاهش می کند. نگاهش می کند. گل های سرخ ظرف خیس می شوند. بوی گل پر بلند می شود از خیسی اشک مامان. مامان به بهانه ی بردن ظرف انار بلند می شود که ما اشک هایش را نبینیم. ظرف از دستش می افتد. همه جا پر می شود از دانه های سرخ انار و گل های سرخ شکستنی...
من گل های قرمز را خیس را جمع می کنم. مامان برای مادری که سال ها برایش گل های رخ و ظرف های شکستی جمع می کرد،شعر می خواند. همه جا پر می شود از بوی گل پر و شعر و گل های شکسته...