چاپ شده در رادیو پویا- کانادا
هرکدام به نور شدن می اندیشیدند.
خودشان را با پرهای سیمرغ و معجزاتش مقایسه می کردند و هیچ کس هم نبود که بگوید:سیمرغ،افسانه بوده جان من. به هر حال انقلابی در راه بود.
با سرهایی سوخته و آماده ی آتش. هر روز یک سخنرانیِ عظیم از انقلاب نور و آبادیِ جهان و یادآور شدن به تک تک شان که رسالت شان روشنگری ست و فلسفه شان،اشراق. همه شان جوان بودند با رسالت هایی از تغییر در جهان. با ایده هایی از روشن سازیِ دنیا و اطرافش تا نزدیکی های کهکشان.
البته در همین میان، بودند افرادی که تنها به زمین بسنده می کردند. یعنی فقط روشن سازی زمین،آرمان شان بود. چون شنیده بودند،خورشید و ماه و امثال این ها هم در جهان به کارهایی نسبتا شبیه به آن ها مشغول اند. یعنی شب و روز را هر کدام به نوبه ی خویش روشن می کنند.
اما این دسته، توسط آرمان گرایان افراطی مورد تمسخر قرار می گرفتند. آن ها، نور را عالم تاب دانسته و بی هیچ شکی،هر روز بیشتر از دیروز آماده ی رفتن می شدند.
گاهی به داستان هایی که از پیران سوخته ی راه های دور شنیده بودند می خندیدند. زیرا رسالت خواهانِ پا به سن گذاشته و فیلسوفانِ روشنفکرِ پیر را مهره های سوخته ای می دیدند که جسارت شان تمام شده و حال، نوبت به آن ها رسیده تا به نسل های گذشته نشان دهند چگونه جهان را منور خواهند کرد؟ تا نشان دهند اگر دست و پایشان در این جعبه ی نمناک کاغذی بسته نباشد چه هاخواهند کرد؟
بالاخره نوبت رسید به آنکه سرش بزرگتر از همه بود.
جلو رفت.
خودخواسته...
پاهایش را صاف کرد و قامتش را محکم.
از جعبه بیرون آمد.
زیر گاز روشن شد.
و دیگر..
همین..
تمام شد.
کبریت کوچک سوخته،افتاد کنار ظرف های نیمه شسته و کبریت های تمام شده ی دیگر.
هرگز بازنگشت تا به سایرین بگوید که رسالت بهترین شان(که او هم جزء همان دسته بود)اگرهم آرمانی باشد و رسالتی،صرفا لحظه ای نور مجهول است و در نهایت جمع کردن خانواده ای دور میز شام...
همین...
وقت نشد به دیگران بگوید سهم شان از میلیاردها سال و حرکت و زمان،تنها جرقه ای ست که گاهی هم زده نمی شود.
هرگز بازنگشت تا برایشان بگوید از نسبتِ یک جعبه ی خیس کاغذی با کهکشان و خورشید و راه شیری...
تنها یک ثانیه کورسوی نور،تمام وظیفه ی خطیرشان بود.