شب است و در سکوت و نم اواخر خرداد با لباس گرم زمستانی نشسته ام. شلوار لی آبی پوشیده ام و لباس بافتنی سرمه ای و گردنبد مشکی ام را در گردن انداخته ام. نور خانه کم است. ملاسم و ارام. نوری که به تازگی کشف کرده ام با احوالات آرام من سازگار است. هماهنگی های میان عالم و جان. که همه ی عالم در توست در ابتدا و انتها. ح به خاطر همین نور کم در را محکم کوباند و با لپ تاپ گران قیمستش. با مکی که من هرگز در دست نگرفته ام و زیبایی اش را لمس نکرده ام رفت بیرون. رفت کتابخانه. من هم در آرامش خانه و موسیقی با صدای کم ده دقیقه ی منفجر کردن شهر نشسته ام به دوره کردن خود.

چند روز پیش بود که کتاب های طبقه ی پایین را بیرون آوردم. کتاب ها و نوشته ها وم جزوه ها و رمان نیمه کاره ی مسخره ای که سه سال پیش نوشتنش را شروع کرده بودم و وقتی دوباره خواندمش به خودم خندیدم. کتاب های کودک و مجله ی بخارا و جزوه های فلسفه و حتی برگه ی انتخاب واحد ترم اول دانشگاه را.. چیزهایی را پیدا کردم عجیب و اندوهگین. در مقابل خودم ایستاده بودم. نمادی از هر سال و هر دور در گوشه ای از خانه پخش بود. باید همه را دور می ریختم اما دلم نمی امد. از این انباری های معلق که گوشه ی زندگی نگه می داری برای روزهای بارانی. برای روزهای مبادا که شاید آفتاب شود.

رمانم را با این جمله شروع کرده ام. سلام اذرجان. اصلا باورم نمی شود وقتی  مرضیه گفت شماره ات را پیدا کرده... همه ی برگه های زرد رمان را پاره کردم. هیچ... عبث و ناامیدکننده.

برگه ی دیگری پیدا کردم از ادم هایی که در دانشگاه استنفورد و مریلند درس خوانده بودند. ادم هایی شبیه به من. برگه ای با مشخصات ان ها. یه یکی شان هم زنگیده بودم. به صفورایشان. به مترجم کتابی باشکوه. به اتاقی از آن خود. اتاق و خانه ای که با نور و موسیقی اش از ان من شده در ساعتی غیرمعمول از روز. از شب.

برگه ی سال اول را رو به رویم قرار داده ام. سال ها می گذرد. از آن روزهای هیجده سالگی. ترم ول تاریخ فلسفه ی یونان تا افلاطون. معارف اسلامی. علم و تمدن اسلامی با محمدرضا بهشتی- خنده های غول واره اش. آرامش و صدای نازک و خواب اورش- زبان پیش دانشگاهی پیش نیاز داشته ام با ان معلم زال گونه- منطق قدیم با سعید انواری که هم سن و سال ما بود. از دانشگاه شریف امده بودن و ...- تربیت بدنی که می رفتیم ان دانشگاه دور با اتوبوس دانشگاه می رفیتم. از آن دانشکده ی دور تربیت بدنی آرش گیاه را به یاد دارم و گلی را و مهدیه را که یک پسر دارد به اسم یونس- مهدیه جدی ورزش می کرد خیلی جدی. و روانشناسی داریم در آن ترم با رضازاده. اولین روز و اولین جلسه روان شناسی داشتیم. اولین روز و من پیش بشری نشسته بودم و یک خاطره ی تلخ به یاد دارم از تلاشی که برای دوستی با او انجام دادم. همه چیز زنده و تازه است و.قتی به این برگه نگاه می کنم. وقتی در برابر برگه ها به دوره کردن خود می نشینم. برگه ها و دوره ها و...

برگه های زرد دیگری هم هستند که یادآور شور و شوقم برای یادگیری عکاسی بودند. یک دوره با آن ادمی که دقیقا نفهمیدم که بود و چه شد؟ و چه عکس های فوق العاده و محشری می گرفت. د

عکس ها را به دقت نوشته ام. همه ی عکس ها را به تفضیل توضیح داده ام. راه زیادی آمده ام. در مه در حالتی مستان و خواب آلوده. گاهی شادمان و سرحال. گاهی اندوهگین و خمیده. این روزها... می خوانم زیاد. به خواندن و ادبیات وفادارم بیبشتر از هر چیزی. حساس شده ام و ادم دها را به طرفه العینی حذف می کنتم باشد که سر کلمه ها را نبردند. تیغ نزنند و جان ندهند کلمه ها روی دستانم. همین است دنیایم و باید بی اندازه حواسم باشد به دشت پهناوری که ممکن است با سوز یک کلمه بیابان شود. بله ادم ها دورتان می ریزم اگز ذره ای به قصه ها و کلمه های جنین واره ام نزدیک شوید و بخواهدی گزندی به ان ها وارد سازید.

 

دیدگاه‌ها  

# مینا 1398-03-22 13:27
ای جانم! چه وحشیانه و زیبا :*
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید