روز قبل از تولد سرشاربودم. بی اندازه شاد. بی دلیل. کاملا بی هیچ دلیل موجه و قانع کننده ای. آفتاب بود بعد از مدت ها وانگار نور در رگ هایم جریان داشت و همین منبع شادی و سرخوشی تن و روحم توامان بود. چهارمین روزی بود که روزه بودم. خوشحال از توانستن ونخواستن. بدنم در تشنگی و گرسنگی آرام بود. آرامشی از نوع بی خیالی. خیال نداشتن گاهی کمک کننده است دقیقا به اندازه ی خیال داشتن. عنصر خیال که خودش فرق بزرگ ماست با سایر جانداران عالم.

شاد بودم. و دلیل دیگری هم داشت.دلیل بزرگی که فراموش کرده بودم. از شب قبلش بعد از دو هفته ور رفتن و کلنجار رفتن با ایده های آویزان و تحقیق های ولو،توانسته بودم داستانی را شروع کنم و ظهر تمامش کرده بودم. تمام شده بود و ان لحظه های شغف بعد از تمام شدن یک نوشته را با خود داشت. این لحظه های کوتاه که همه ی معنای بلندی زنده گی را با خود دراند.

داستان دختر را نوشته بودم. سرزمین فراموشی اش را خلق کرده بودم و خوشحال بودم. رفتم در شهر. شهر شلوغ بود و همه ی توریست ها ریخته بودند. چند بی خانمان هم با حالتی بدوی در نور خورشید و نزدیکی های میدان زمان دراز کشیده بودند. خواب بودند یا مرده؟ چه فرقی داشت؟ هیچ. همه فقط از کنارشان رد می شدند. با سرعت و با عجله.

رفتم برای تولدش ساعت خریدم. ساعت ها را دانه به دانه نگاه کردم. بین دو ساعت مانده بودم. یکی را برداشتم. سفید و مشکی را. بعد هم زدم بیرون. برای خودم هم ساعتی در نظرگرفتم. سفید. تمام سفید.

در جریان دایره وار میدان روانه شدم. قدم زدم در میان زنگ ها و لباس ها و با گشنگی و خلسه ی روزه بودن به خانه برگشتم. خنک بود و روی مبل دراز کشیدم و یکی از بهترین کتاب های عمرم را ادامه دادم. خون خورده را. با هر جمله اش ذوق می کردم. کیف می کردم. تنم می لرزید. ارضا شدن در ادبیات.ارضا شدن در میان سطور به شیوه ای درازکش و رها و بی تعلق و خوابیده و جان دار.

از اتوبوس که پیاده می شدم به بیکری زیر رومباکوبانا رفتم و یک گردالوی سیب زمینی خریدم و یک تیرامیسو. با همان ها افطار کردم به همراه یک شربت زعفران.

روز خوبی بود. نزدیکی های ساعت دوزاده شببا ح دعوایم شد.در حالیکه پاستا درست می کردم و ساعت به تولد او نزدیک میشدم او را دیدم که دراز کشیده و ساعت هاست که شطرنج بازی میکند و هیچ کمکی به من نمی کند. دعوایم شد و ساعت دوزاده یو اس بی را وصل کردم و موسیقی گیم آو ترون را گذاشتم. همان موسیقی ده دقیقه ای که سرسی شهر را منفجر می کند. این موسیقی برای من انفجار روح است در موقعیت های مختلف. کادوی ح را دادم. ح خوشحال بود. خیلی خیلی خوشحال بود. ح یک سی و هفت ساله ی خوشحال بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید