دوست دارم از خانوم میم بنویسم. خانوم میم همسایه ی ماست. یک روشنفکر ایرانی ست. از من خیلی بزگرتر است. مینویسد. ترجمه می کند. وبلاگ جدی دارد. ادم جدی ای ست و هر کتابی را که من در میانه ی سی سالگی در گودریدز به آن می رس تا چیزی برایش بنویسم او سه چهار سال پیش خوانده است و ستاره هایش را داده. من یک شب نشستم وهمه ویلاگ خانوم میم را خواندم. خیلی گرم بود اگرچه اسم سردی داشت. مثل خودش که به نظر آدم سردی ست. چرا؟؟ خوب اینطوری ست که اتفاقا با معیار همیشگی من می خواند لبخند زدن را بلد است. لبخندهای کوتاه می زند و حواسش هست که زیاد کش نیاید. از دسته ی ادم هایی ست که با صدا کوتاه و آرام حرف می زنند و اصولا حرف نمی زنند. اینها خیلی خوباست اگر به اضافه نوشتن و کتا ها و ان حجم وبلاگ شود. اما من طبق عادت همیشگی که چیزی را میخوانم برایش نامه ای نوشتم و احساسات و شوقم خودم را نشانش دادم. مهربانانه و با ایموجی های قلب. او هم مهربان جوابم را داد. بعد در انیساگرام پیج پرایوت اش را اد کردم. ریکوسست دادم و جوابی نیامد و فکر کردم بادی ریکوییست را بردارم. این حق او بود. و این کار را کردم. ما و ان ها همدیگر را خانه ی یکیدیگر دعوت کرده ایم. او غذای ساده و خوشمزه ای درست کرد. غذایش را آرام و در حالیکه ما و میهمان ها نشسته بودند درست می کرد. – کاری که مرجان هم هیمشه می کند و من را در حیرتی عمیق فرو می برد. یکی از نمادهای آهستگی و انسان آرام است برایمن این کار- در خانه هایمان خیلی نشد با هم دیگر دوست شویم. در میهانی های اینور و انور هم تا به حال نشده. من حتی سخنرانی او را در نیویورک رفتم که بعدش با او دوست شوم. نشد. حتی چند جلسه با هم کلاس مشترک می رفتیم. باز هم نشد. حیتی یک بار سوار ماشین شان شدم و من را تا خانه رساندند. در ماشین باید اتفاق میافتد. یک مسیر طولانی جبس شده که چاره ای جز دوستی نیست. اما به طرز عجیبی من آن روز خجالتی و معذب بودم و در جواب همه ی پرسش ها مثل ادم های کم حرف یک کلمه ای پاسخ می دادم و او هم که ذاتا کم حرف بود. پس نشد دوباره و در تمام راه به آهنگ های اپرا و موسیقی های اروپایی بی کلام گوش دادیم و چراغ های شب را نگاه کردیم.

چند وقت پیش در ایستگاه اتوبوس، منظر ح ایستاده بودم که خانوم میم آمد. با موهایی کوتاه و مشکی و تقریبا شلخته مثل من که هرگز دستی و شانه ای به موهایم نمی کشم. با عینیکی گرد و صورتی ساده و کاپشین بزرگ و گند و تیپی راحت و کوله ای آسوده. دستشکش هم داشت. سلام و لبخند و بوسه و او رفت سوار اتوبوس شد. دوباره با هم دوست نشدیم.

دیدگاه‌ها  

# نجمه 1397-10-03 21:25
چقدر عجیب و جالب...
بعضی وقتها رابطه ها اینجور پیش میرن.
یک داستان خوب میشه ازش در آورد راضیه
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# یگانه 1397-11-03 08:13
چقدر جالب نوشته بودی :-) ولی من همیشه دوست دارم به این آدمها از دور نگاه کنم، نمیدونم چرا :o
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید