دیروز با سنگینی شدید بلند شدم. روزهاست با همین حالت بیدار می شوم. دیروز که با این حجم سنگین بیدار شدم فهمیدم می میرم. یعنی هر روز که بیدار می شویم داریم می میریم.نه اینکه کشف تازه ای کرده باشم وبر یافته وهوش بی اندازه ی خود غره باشم نه.. فقط مدتی بود که یادم رفته بود. گیر کرده بودم بین این کتاب ها و سریال ها و این باران های ناتمام ومه های گوه پشت پنجره و همه چیز را یادم رفته بود حتی امر به این مهم که می میریم را هم داشتم فراموش می کردم. بعد چیز دیگری را هم یادم آمد که دیشب خواب دیده ام که دندان آسیابم شکسته و نصفه نیمه افتاده روی زمین. دو طرف صورتم باد کرده بود و در خواب خیلی هشیار حواسم بود که آب دهانم را قورت ندهم و به این سادگی با خوردن دندانی خودم را به کشتن ندهم. تازه داستان هایم را هم به کسی نداده بودم برای محافظت. نباید می مردم. بیدار شدم و هوا دوباره همان عن سابق بود. همان مدلی که اصلا نمی فهمم ساعت چند است و در این ساعت و هوا برای چه باید بیدار شد و من کجا هستم .... فصل مهرآذر است. اسم این وضعیت را گذاشته ام مهرآذر. اسم عجیبی ست اما واقیعت دارد. اسم زن دولت آبادی ست. در کتاب نون نوشتن خواندم که مهرآذر همیشه از اخلاق سگی من شاکی بود. نه پس توقع دارید نویسنده ای بشناسید که همیشه ی خدا لبخند گشاده داشته باشد؟ شما بخوانید این کتاب را تا حق بدهید به این بنده خدا که هرچقدر هم جای اخم ها را بوتاکس کند بی فایده است.

چی داشتم می گفتم فصل مهرآذر را می گفتم که بیدار شدم و سرچ کردم تغبیر خواب. چیزهای بدی امد. گفت بیماری. گفت درد و رنج طولانی. گفت مرگ یکی از عزیزان. گفت بچه... کلا دیوانه شد گوگل اینقدر پرت و پلا گفت.

بعد به تک تک وضعیت هایی که گوگل برایم پیش بینی کرده بودم فکرکردم و با خودم نقشه های هوشنمدانه کشیدم که چطور می شود جلوی اینها را گرفت. هیچ چیزی به ذهنم نرسید تا امروز که داشتم سواد روایت و ماجرای اودیپ را می خواندم. اودیپ و پدرش شاه لاتوتزه همه ی تلاش شان را کردند که وقتی پیشگو به ان ها از آینده شان می گوید سرنوشت شان را دستکاری کنند. شاه بچه اش را فرستاد در دوردستها تا وقتی بزرگ شد او را نکشد. اودیپ هم وقتی بزرگ شد و فهمید که در آینده شاید با مادرش مزدوج شود فرار کرد از شهر و همین تلاشش رید به زندگی شان. اگر عین یک گشاد فراخ، عین یک نوام چامسکی نفهم و کودن، می ایستادند و می گفتند بی خیال پیشگو. زر نزن. یا بعد زا اینکه حرف های پیشگو را می شنیدند دست یک معشوق و معشوقه ای را می گرفتند و می رفتند بر فراز کوه المپ و یک بستنی قیفی با هم لیس می زدند و دنیا و حرف های پسشگو و آینده را به تخم شان می گرفتند هیچ کدام از این اتفاق ها نمی افتاد. اودیپ چی کار کرد؟ گفت خاک عالم بر دو سرم باد که بخواهم با مادرم مزدوج شوم در آینده- نمی داسنت که این مادر واقعی اش نیست و او را به فرزندی گرفته اند.- بعد فکر کرد اصلا بگذارد سر به بیابان و... خلاصه این پذیرش همه ی قهوه ای ها و امده ها و نیامده های تقدیر خودش بزرگترین درس است. این پذیرش ضرورت ها که اسپینوزا می گفت و بعد هم عدسی عینک های سفارشی را درست می کرد... همین. همین یک درس را اگر ما از فلسفه ی مادرمرده یاد می گرفتیم...

 واقعا چی می خواستم بگم؟

هیچی دیگر. همین ماه مهرآذر را می خواستم غر بزنم و خواب هایم را و کلا همه ی چیزهای این روزها که ملال است و ابر است و مه اما امروز بعد از انجام دادن تمرینات و دو مرحله به طرز عجیبی خوشحال بودم. به قد ارزنی پیشرفت کرده ام اما به اندازه ی حجیم شده ای خوشحالم. چرا؟ چون یک چیزی توی مغزم جا به جا می شود. چون باورم تکان می خورد. چون وقتی نگاهش می کردم می گفتم چطور ممکن است؟ جز ممکنات عالم نبود برایم. در مقوله ی ممتنع ها بود. ناشدنی های عقلی بود. بعد که دیدم شد بیشتر از فیزیک شدن، این جا به جایی مغز و باور برایم حیرت انگیز بود. انگشت سوم دست را باید به مغز نشان داد در برابر قابلیت های بی نظیر این حفره ی اهورایی. مغز عزیز خفه شو و این حجم از آفرینش را به تماشا بنشین.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید