غذا نداریم. یعنی یک هفته ای می شود که به خانه رسیده ام. گلدان هایم دوباره شادند. دوستیم با هم. سمیه می گفت چند گلدان کاکتوس داشته و با آن ها از درد عشقی گفته و در آن مدت، تنها همدم اش آن گلدان ها بوده اند. به تدریج گلدان ها پژمرده شده اند و مرده اند وتمام.- یعنی شما درد عشق را ببین که کاکتوسِ تیغ دار و به ظاهر زمخت را چطور از پا در می آورد حال حساب کن گل رز و آزالیا و از همه بدتر ارکیده-

من اما این مسائل را با گلدان هایم در میان نمی گذارم. بسیار والد و بزرگ گونه با آن ها برخورد می کنم. می ریزم توی خودم و وقتی به آن ها می رسم با روی خوش، بهار را بهشان تبریک می گویم. از وضعیت فراسکسیِ پشت پنجره، برایشان شرح حالی ارائه می دهم که سه درخت چگونه در تنانگی شان غرق اند و در سماع و در شور و مستی.... از این سویه های روشن حیات برایشان می گویم و شما نمی دانید معجزه کلمه ها را حتی در رگ های کوچک و نازک گیاهان...

می خواستم از غذا بگویم... بله غذا نداریم. چون در این یک هفته غذایی در خانه پخت نشده مگر یک مورد که یک شبه غذا که در واقع دسر است. که آن هم صرفا برای گوش دادن به پادکست

" دست" بود. می خواستم پادکست وگوش کنم و نیاز به حرکتی یدی داشتم. این شد که تصمیم گرفتم بلند شوم شله زرد درست کنم و به پادکست گوش کنم.- به من پیشنهاد می دهند که موقع کار خانه بهترین زمان برای گوش دادن به پادکست و داستان های صوتی ست.... اما کدام کارِ خانه؟ خانه تقریبا تمیز است. چون ما بچه ای نداریم. یا چون من فکر می کنم تمیز است. یا چون من فرق تمیزی و کثیفی را نمی فهم. خانه تکانی هم که از مفاهیم پیچیده ای ست که به درستی فلسفه اش را درک نمی کنم.

خانه تکانی برایم ویران کردن خانه است بی دلیل و دوباره ساختن اش. ویرانی فقط باید با یک شوق و شعفِ مضاف همراه باشد وگرنه هدر دادن جان و عمر و زندگی ست. شوق هم دیگران هستند. چشم های دیگری که بی شرایط و فارغ از ماجراها دوستشان داری. رفت و آمد این آدم ها در خانه ی ما به قدری قلیل و اندک است که من هرگز در زندگی ام خانه تکانی نکرده ام.

دیگر می ماند آشپزی که برای من نیم ساعت و شاید کمتر طول بکشد. آشپزی را دوست دارم اما واقعا نمی دانم شیوه ی طول کشیدنش چگونه است. ایران که بودم مامان از صبح می رفت توی آشپزخانه. همیشه کار داشت. کارهای زیاد. به دقت به کارهایش نگاه کردم. با شعله ی گاز کم که مبادا دسته ی کتری و قابلمه بسوزد. سبزی ها را پاک کردن، با ظرافت سبزی های خوردن و قرمه و ... جدا کردن، سرخ کردن پیاز و سیزی ها و... خوب من هرگز هیچ کدام از این کارها را نکرده ام. یک بار با سبزی خشکی که از شهروند خریده بودم قرمه سبزی درست کردم و واقعا خوب شد. یک بار هم با نخود لوبیای کنسروی و سبزی آشی خشک ، آش درست کردم و واقعا جاافتاد و طعم آش های مامان را میداد. همین شد که دیگر این شد رویه و سرمشق زندگی ام. پیاز سرخ کرده هم از ایران می آورم. واقعی نیست و آنچنان طعم ویژه و بوی پیاز ندارد اما چی در این دنیا و در این سر مرزهای دنیا واقعی ست؟؟ شما بگو توت فرنگی که طعم خیار می دهد. خیارشان که طعم بادمجان می دهد و بادمجان ش که طعم کدو و... شعله هم تا انتهای ماجرا زیاد می کنم. زیر همه ی قابلمه هایم سیاه است. خیلی سیاه. سیاهی ای که تا نصفه و بالای قابلمه امده است. اما خوب رنج پختن است. درد بی پایان ساختن است این سیاهی. حالا شما مراقبت کن بلاخره روزی می رسدکه در اثر یک سهل انگاری کوچک، ظرف شما را هم می بینیم. مادرم را دیده ام با آن همه وسواس ظرفی. در نهایت و بعد از مدتی همه سیاه شده اند و.... به هرحال پذیرفتن است که دیر یا زود این اتفاقا می افتد. اما فرق من با مادرم و امثال او این است که شعله زرد من به اندازه ی پادکستی که 45 دقیقه طول می کشد آماده می شود و شله زرد مامان به اندازه چهار ساعتی که همه ی خانه از بو و عطر زعفران، آلردی سیر شده اند.-

واقعا چی می خواستم بگم؟؟

می خواستم بگویم غذا نداریم و در عوض به اندازه ی یک دیگ، شله زرد داریم که من صبح و شام و نهار می خورم. مهم سیری ست و خواندن.- مثل نِردهای مزخرف بی معنی جوگیر حرف می زنم.-شله زرد می خورم و به پادکست دست فکر می کنم. دست ها که دوستتان دارم.

دست ها که بی اندازه عزیزید. برای دست قصه ای در سرم چرخ می خورد. یک سالی می شود. برایش بسیار خوانده ام و تحقیق کرده ام. بی فایده. هیچ... صفحه های زیادی نوشته ام برایش. 30 صفحه دست نوشته دارم. چند بار، اول و آخر داستان را نوشتم. اما نشد. هنوز این قصه را با خود می کشانم.

بگذار اینجا نامه ای عاشقانه برای دست هایت بنویسم. شاید که قصه ای شد بلند.

.

  • از دور وقتی که دیدمش می آید چه لطفی داشت. ابر در بیابان من بارید.-

شب بود. قرار بود به تماشای هنر هفتم بنشم. او داستان هفت روز آفرینش را به درستی دنبل می کرد و من کیف می کردم.

قبلش رفتم به حوض نقره. کتاب ها را نگاه کردم. دوباره آن کتاب را دیدم. روز قبلش از یک دستفروش کنار پارک هنرهای معاصر گلدانی کوچک خریده بودم. گلدانی با گل های سرخ بسیار کوچک. ریز و ظریف و اندامی به نازکی سال های بی تکرار هجرت و فقدان. گلدان را بی اندازه دوست داشتم. اندامش را. جان و تن و بدنش را دوست داشتم.

به کتابفروشی سر زدم. کتابم را تمام کرده بودند. کتاب دیگری را دیدم. می خواستم به تو هدیه ای بدهم. کتاب اول می خواستم به تو یک گل هدیه بدهم.  به ساده ترین و کودکانه ترین قصه، ماجرای هدیه های مختلف که از گل و کتاب و .... به نزدیک ترین چیزی می رسد که فراموش کرده. قلبم... قبلم را به تو هدیه می دهم. بعد راه رفتم و برای خودم هات چاکلت سفارش دادم. 25 تومان بود. داغ و غلیظ و گرم.

بلیطم را گرفتم و فیلم رضا را دیدم. عاشقی منگول و منفعل. فقط یک جمله را به یاد دارم. – در جایی از زندگی ام ایستاده که نه می توانم بگویم برو و نه می توانم بگویم نرو. در جایی از زندگی ام ایستاده که نمی توانم به او نه بگویم.-

دست های معجزه های قرن. دست ها... آن انتها بود. در خود فرو رفته و درون خود، داغ و گم شده. من اما معجزه می خواستم مثل دوقلوها که وقتی دست هایشان مماس می شدند جرقه ای به جان کائنات می افتاد. من از بچگی به این جرقه نیاز داشتم. و فکر می کردم حتما دستی هم که بتوان این آتش را در آن یافت. بود؟؟ هست؟

من دوست دارم قصه ی دست ها را بنویسم در تاریکی قصه ها و تاریکی شب و قصه ی سکوت و موسیقی های بی کلمه- مثل همین لحظه و تما روزهایی که می نویسم و هیچ کلمه ای نباید میانه ی موسیقی باشد. کلمه ها جریان دارند. می کشند ادمی را با خودشان. باید موسیقی محض باشد و تاریکی محض و شب و سکوت محض و اشک محض و جاده ی محض و پرواز- پرنده مردنی ست. پرواز را به خاطر بسپار.-

من یکبار خواب این مسیر را دیده بودم. یا شاید دروغ می گویم. خودم خوابش را ساخته بودم. خودم خیالش کرده بودم و فرو کرده بودم در خوابم. در جاده های طولانی و شب های دیر و دست ها و موسیقی های بدون کلمه و رفتن تا قاره ای دیگر و دست ها که گره می خورند به بی قرارترین شکل موجود...دست ها که می روند برای رسیدن به فرودگاه و پرواز... با دست ها هم می شود پرید. همین.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید