خاصیت شب هاست. شب ها ادم رقیق می شود. رها می شود. در صاف ترین حالت خود بی هیچ فکر و برنامه ای، بی هیچ ایده و سیاست و قدم به قدم های فکری که راه را قرار است به شیوه ی استقرایی و قیاسی باز کند. درشب ها همه ی این ها محو می شوند. شب ها با رنگ تارش که می پوشاند جزییات ریز و درشت شهر و آدم ها و عقل را... شب ها آرام تر است آدمی. سبک تر است. وزن سنگین عقل کم می شود و دست ناخودآگاه می رود به سمت خودش. سمت انگشت ها. پاها.. پاها می روند سمتی که عقل در آن ها کمترین نقش را دارد. بدن به حبه ی خود نزدیک می شود. همه ی ادمی می شود حبه ی دل و بدن و صافی وسکوت و نرمی پوست.خوبی شب ها به این سکوت و رنگ است. به این کمرنگ شدن جزییات دقیق. به این مته به خشخاش گذاشتی که نیست. شب هاست هول وولای عاشقی. شب هاست این رهایی که می برد تلخی صبح را. تیزی کلمه ها و اتفاق های روز را...
روز است و حساب و کتاب می کنی و برنامه ریزی می کنی و قول می دهی و هزار تصمیم می گیری و یقین داری به استخوان های هر تصمیم. روز است و خبری نیست از آن سبکی شب. سنگینی. سختی. محکمی. کوهی. همه ی اراده ی معطوف به قدرت شوپنهاوری بی هیچ شکی. بی هیچ تعللی. این است خاصیت روز. مخصوصا روزهای آفتابی که انرژی ادم هزاربرابر است و دلش جابه جایی تمام کوه های عالم را می خواهد. عقلش دستور هرکول بودن و از پس همه ی تصمیم های شدنی و نشدنی جهان را می دهد. این است وضعیت روزها.
روزها اوج خودداری ها هست. اوج کنترل های نفس . اوج قدرت عقل که نشسته بر صندلی پولادین و تاجی نقره ای بر سر دارد و می گوید نه. نکن.
شب که می شود آنقدر سبک شده ای که می دانی جهان بی ارزش است. که می دانی وقت لبخند زدن و به نیشخند گرفتن همه ی تصمصمی های روز است. که می کشانی پایین عقل را با آن لباس نظامی سخت و فلزی اش را از صندلی. خودت می نشینی روی صندلی. پاهای دراز و ولو و بدنی لش و لوش... با درک زندگی کوتاه است. به رهایی و وزنی به اندازه ی پر. می توانی پرواز کنی و می توانی همه ی قول ها را زیر پا بگذاری.
شب ها اوج عاشقی ست. اوج بی خیالی. اوج دوباره بازگشتن همه ی آنچه در روز یک "نه" ابدی جلوه می داد. به راحتی در شب تمام است کار همه ی نه ها. مثلا می نویسی دوستت دارم و مرا صدا بزن. اینچنین که مرا صدا می زنی درخت پیر توی حیاط را هم صدا شاید جوانه بزند... می نویسی و عین خیالت نیست جوابی بیاید و در انتظار پاسخی از این دست شاعرانه هم نمی مانی. شب ها همه ی خود است به توان هزار. همه ی تن است وبدن و استخوان و... جهان محو می شود در شب ها.تو می مانی و آگاهی به خود. تنها روشنایی جهان تویی در تاریکی ها.تویی و دریغی که صبح ها از دست رفته است.
می نویسی من نیازم تو رو هر روز دیدنه.... دیدن تو مثل آب و نان و نمک. مثل جانی که می رود. که نیست به نبود تو... می نویسی و خیالت نیست. می نویسی و می نویسی و می نویسی...
صبح که می شود راه بازگشتی نیست. سیطره ی عقل است و پشیمانی. سنگین می شوی. شروع مکی کنی به وزت اضافه کردن. طلوع که می کند خورشید دیر فقط تو نیست. جهان است که در اطرافت شروع می کند به روشن شدن. خودت کمرنگ تر می شوی. به ظهر که می رسد دیگر چیزی از سیکی شب و نور خود باقی نمانده.همه جهان است وتو مغروق و گم گشته و یکی از دیگری های هزار...
شب ها را نباید فراموش کردهرچند روزهایت به گند بکشند. هرچند روزها پدرت را دربیاورند برای پاک رکدن همه ی اثرات شب. همه جدال است این زندگی. همه ی ضربان قلب و بالا و پایین رفتنش است معنای این زندگی. آرام بگیرد و صاف شود. شب و روزت یکی شود کجا می رود زندگی؟