مدت هاست در گوشه وکنار برگه ها یادداشت می کنم بیایم اینجا و چیزی بنویسم. خیلی حرف دارم برای گفتن اما نوشتن در اینجا. چرا؟ ترس است. ترسی که در این یک ماه داشتم. امده بود سراغم و گریبانم را چسبیده بود. رهایم نمی کرد. نمی گذاشت ذره ای بنویسم. هیچ. ددلاک شده بودم. تا اینکه سی دی ماه توانستم داستانی بنویسم. بالاخره نوشتم. دوستش دارم. نجات دهنده بود.
دوست داشتم از چیزهای زیادی حرف بزنم. مثلا اینکه وبلاگ خانوم شین چقدر خوب است خواندنش. ساده و رها وجسورانه. هر وفت می خوانمش دوست دارم چیزی بنویسم. چیزی در راستانی شجاعت و برون ریزی. بعد یادم می رود.
حتی دوست دارم چیزهای بی اثر بنویسم. بی معنی های گذرا. که بسیارند. که ادم فکر می کنذ کار دنیا می ماند به این حال. به این حال دو روز قبل از پریود. به این حال سیگار و آه و اشک. به این حال تا ابد چیزی ننوشتن انگار که هرگز ننوشته ای. انگار که هرگز آشنا نبوده انگشت هایت با کلمه ها. اما حال دنیا نمی ماند. وقتی مریضیم فکر می کنیم تا ابد همینطور خواهد ماند اما نمی ماند و ادمی ست که از نسیان آمده و فراموشکار است. وقتی زمستان است یادمان می رود لحظه ی جوانه زدن شاخه ها را که هر بار با حیرت همراه است. اه حیرت. این کلیدواژه ی زندگی من. این اولین قدم در راستای فهمیدن و دانش و کنجکاوی قدم نهادن در مسیرهای ناشناخته. ارسوط می گفت اولین قدم فلسفه حیرت است؟ در کلاس گلشن راز این را گفتم. محمود شبستری در جایی می گوید تفکر از جنس حرکت است. از نادانسته ها به دانسته ها. به بیشتر دانستن و.. و در نیهات در فصل پنجم می گوید حیرت است و همین است. بچه ها هرکدام نظری داشتند. یکی می گفت مثل این معلم هایی ست که قصد دارد شاگردانش را بپیچاند. یکی می گفت در نهایت ما نفهمیدیم چی شد و جواب قانع کنندذه ای نداد و...
اما من گفتم این مثل یک سیر است. بازگشت دوباره به حیرت در راستای دانایی. از این جمله ام کیفور شده ام خودم. از این یادآوری قدم های اول فلسفه.
.
می خواستم از آن روزی بنویسم که میم با ماشین گنده شان امد دنبالم. خانه شان را عوض می کنند ودور می شوند. می روند در یکی از برجهای بزرگ دنیا با ویوی برج آزادی که آبی ست و در آب ها می درخشد. گفت لپ تاپ هم بیاور که کار کینم. که فقط حمال لپ تاپ شدیم و حتی از کیف هایمان بیرون نیاوردیم. وقتی با هم یوپ شیر و سوپ راکلی می خوردیم و ساعت ها حرف می زدیم خوشحال بودم. احساس می کردم زیاد حرف می زنم. افتاده ام روی دور آن راحت بودنی که میتوانم خودم را بی ترس رها کنم. از ان ویژگی های خرانه ای که گاهیمی آید سراغم وضربه ها خوردم از آن. اما دوست هایی هم پیدا کرده ام لطیف تر از برگ های درخت توت.- گفتم خلاق باشم و چیزی بسازم به جای آب روان 😊 بد هم از آب درنیامد. با میم حرف می زدیم. از ساعت دوزاده تا شش نشسته بودیم توی پنرابرد و حرف و حرف و رویا. رویا می بافیتم و من دوست دارم این ویزگی ادم هایی که در کنارشان بی ترس می توانی رویا ببافی.که می توانی پرده بگشایی از هزار عالمی که در تو زیست می کنند. با هم رفتیم اصفهان. رفتیم شیراز. هتل عباسی و اتاق ها و قیمت هایش را چک کردیم. دلمان خواستیم وقتی اصفهان می رویم زاینده رود زنده باشد. از داستانم حرف زدیم که در نوشتن ش از او بسیار کمک گرفته بودم که برایم شهر و آب را مجشم کرده بودم و ویس های طولانی برای ترسیم ش گذاشته بود. و وقتی خوانده بود برایم کانت طولانی ای گذاشته بود که سرمستم می کرد. خرف زدیم و سفر کردیم و سوپ هایمان را خوردیم و لباس خریدیم و...
.