نرفتم. به جایش کیتی پری گذاشته ام توی گوشم و رو به روی کشتی های توریستی نشسته ام که امروز خیلی شلوغ است. هوا که آفتابی می شود اروپایی ها می ریزند توی آب و رودخانه و کشتی بازی.. انگار قاره ی سبز خودشان کم آب و ساحل دارد. یک جوری با رودخانه ی هادسون و نیویورک برخورد می کنند که انگار شهر آب دار ندیده اند. ما را بگویی که از تهران می آییم. من برگردم ایران هرگز در تهران زندگی نمی کنم. هر بار که می روم با همه ی عشقی که به این شهر دارم. شهری که در آن دانشجو بودم. شهری که در آن عاشق شدم. گریستم. خندیدم. دوست ساختم. آدم ها را دشناختم و بزرگ شدم و شکست خوردم و آرزو ساختم و بلند شدم و افتادم و ...هر بار که برمی گردم تهران زشتی اش، تلخی اش،نامهربانی اش،بی قواره ای خشن اش... بیشتر و بیشتر می زند توی ذوقم. این بار حتی به محله های بالاشهر تهران هم رفتم. زعفرانیه و موزه زمان رفته بودم. گندترین جا بودند. تنگ و باریک و ماشین رو.. نه جای رفتن بود، نه جای ایستادن. گیر کرده در میانه ی بالاشهری که آدم ها و ماشین ها را می بلعید. به خاطر چهارتا دانه درخت اسمش شده بود زعفرانیه و بالاشهر و محل تفاخر خیلی ها.. خنده ام می گیرد. حالم به هم می خورد از این حقارت ناچیز که در جان تهران است.
یادم هست یک شاگردی داشتم آن روزها که دانشجو بودم. از من بیست سال بزرگتر بود و تمایلات فاشیستی دردناک من را تحریک می کرد. یک خانوم میانسال عشق قبول شدن در رشته ی زبان خارجه... انگلیسی.. من به او عربی و آرایه و فارسی عمومی درس می دادم. می خواست دانشگاه آزاد قبول شود و پول بدهد اما اسمش لیسانس زبان خارجه بود. مسخره است. یک دختری داشت که در آن سال ها زیباترین و کامل ترین نمونه ی دختر خوش قد و قوراه بود برایم. خوبی اش این بود که چون دانشگاه آزادی بود از جلوه و جلال ش برایم کم شده بود.له هرحال وقتی دانشجوی دانشگاه تهران باشی در سال های 88 و هر روز از سردر پنجاه تومانی دانشگاه رد بشوی و هر روز خیل جدی و ردیف شده ی یگان ویژه را جلوی درب دانشگاه ببینی از همه ی دانشگاه های دیگر خنده ات می گیرد.. فسلفه هم که بخوانی بدتر می شود این حس فاشیست گونه ات.. الان به این حس هم خنده ام می گیرد. به هر حال من آن سال ها بیست ساله بودم. یعنی 18 وارد دانشگاه شده بودم و بیست و یک تمام شده بود و دویده بودم که ارشد بدهم و مبادا از زندگی عقب بیفتم و... از همه ی این ها خنده ام می گیرد.
چه می گفتم. خانوم شاگردم را می گفتم. خانه شان در محله ای سرسبز و خوش آب و هوا بود. از کوچه های تنگ و باریک می گذشتی . از خانه های عمارت گونه ی خالی که شب ها وقتی از خانه شان برمی گشتم صدای پارس سگ تا چند کوچه ان طرف تر می آمد. سگ بسته بودند و رفته بودند. یادم هست که روزگاری فکر می کردم می شود داخل این خانه های خالی زندگی کرد. حتی برنامه ریزی هم کرده بودم.
داشتم شاگردم را می گفتم و خانه شان در محله ای سبز و زیبا بود و خانه شان به نظرم زیباترین منظره ی عالم را داشت. منظره ای رو به کوه های بلند و سفید دماوند و یک دشت کوتاه سبز با درخت های نازک و قدبلند... حالا که فکر می کنم می بینم هیچ جای تهران به آن دود و ترافیک و ساعت ها گیز کردن در خیابان نمی ارزد حتی آن دشت و کوه.. هر بار از تهران بیشتر بدم می آید. هر بار بیشتر از این شهر زشت بالا می آورم. نمی توانم پدر و مادرم را درک کنم که چطور این همه سال در شهرهای خشک و خاک آلودی مثل تهران و اهواز و... زندگی کرده اند. خیلی سخت است دریا داشته باشی و سبزه رنگ عادی کوچه و خیابان باشد یعد بروی تهران زندگی کنی.. برای من دیگر نشدنی ست. از خودم بدم می آید که این را می نویسم. فکر می کنم شبیه این آدم های بی هویت جوگیر شده ام. حتما شده ام وگرنه ادم تهران را با ان کافه های نقلی و خیابان انقلاب و کتابفروشی های مفصل و دربند و پله های یوسف آباد را به دو تا رودخانه و سبزه و .. نمی فروشد. من اما فکر می کنم می توانم بفروشم. شاید هم دارم تیوری می بافم.
واقعیت این است که نوشته بودم بیرون آفتاب است و باید بروم بیرون و بی هوا باشم و بی هدف تر زندگی کنم. نرفتم. نرفتم و کمی ناراحتم اما حالا که کیتی پری گوش می دهم آرام ترم انگار.
کیتی پری مخصوص تینجرهای خوشحال است که از دیدن خواننده ای با صورت جمع و جور و چشم های سبز و آهنگ های خوشحال ذوق می کنند. من در حال حاضر یک تیجر سنگین هستم که با خودش فکر کرده ماکارونی اش را می خورد و یک داستان دیگر می خواند و شهرزاد را یه شکلی تند تند و جلوزننده نگاه می کند و می زند بیرون.
ماکارونی اما سنگین شد. با همان دو قطره روغنی که ریختم این اتفاق برای ماکارونی افتاد و من یک چیزی را فهمیده ام. یک چیزی که گفتن ش را جرات نداشتم. اما واقعیت است خوب. چربی یکی از تلخی های پیری من است. دو تایشان را تازه کشف کرده ام. یک قطره چربی غذا اضافه شود من چشم هایم گرم می شود و سنگین می شوم و دچار نخوت خنده داری می شوم. من که تا سال ها دختر ریقوی لاغری بودم که مامانم دوست داشت یک پره چربی داشته باشم به چربی غذا و هرگونه روغنی حساس شده ام. به خاطر همین ظهرها نهار نمی خورم. نهار که نمی خورم خوشحال ترم. جوان ترم.
یکی دیگرشان اسم هاست.. من که خدای حافظه و حفظی جات بودم و دیوانه ی خواندن و خواندن و به خاطر سپردن همین دیروز اسم دوستمان را که می خواستم به یکی دیگر از دوستانم معرفی کنم یادم نمی آمد. فقط گفتم خوب می دونی آدم نایسی. خیلی مهربون و کار همه رو راه می ندازه و کتاب های تاریخی نوشته و زندانی سیاسی بوده تو ایران و... بعد هر چه فکر کردم اسمش را یادم نیامد. به طرز مزخرفی می خواستم بگویم اسمش علی ست چون اسم همه ی ادم ها یا علی ست یا محمد. اما بعد کمی گذشت گفتم آهان اسمش بهروز است. بعد از کلاس یادم آمد اسمش روزبه بود.
اسم یکی دیگر از دوستمانم را خنده ی قشنگی دارد را هم یادم نمی آمد. خنده دار بود. باید بگذرد. مغزم آرام بگیردو حضور ذهن پیدا کنم تا یادم بیاید.
به هرحال ماکارونی را که خوردم فهمیدم بزرگترین اشتباه روز آفتابی را مرتکب شده ام. به روی خودم نیاوردم. گفتم نیم ساعت شهرزاد می بینم و تند تند می زنم جلو آماده ی رفتن می شوم. شهرزاد و عشق های ایرانی را دیدم. به نغمه که فکر می کنم. به استادمان که زندگی خودش را گوشه و کنار داستان چسبانده. نه اینکه بد باشد ولی بامزه است که کاملا مشهود است. بعد به عشق فکر کردم که ادم تا این همه عاشق نباشد نباشد نباید یک موجود دیگر بسازد. بعد فکر کردم این همه عاشق باشی که عشق است و تامه و زندگی را نباید قاتی اش کرد و .. از این فکرهای سانتی مانتال دیگر..
به هرحال ادم هر ان می خواهد با دیگری اش تمام کند. یکی که باشد دیگری ات تمام نمی شود فقط از شکیلی به شکل دیگر تبدیل می شود. تلخ و شیرین است خیلی این دیگری... دیشب یک حرفی زد که هر دوی مان شوکه شدیم. یعنی خودش هم گفت غلط کردم. واقعا معذرت می خوام. بی خودی وبی فکر حرف زدم و... همه ی تلاشش را کرده بود. من هم یادم نماد و بی خیال شدم. الان هم که می نوسم برای شرح و بسط جمله های بعدی ست وگرنه مضحک است بخواهی این جمله ها را حفظ کنی. که چه بشود؟
گفت از بریز و بپاش ها که کم کنی خانه بخریم و جمع.. حالم از حرف زدن ش به هم خورده بودم. حتی دوم شخص مفردش هم حالم را اینقدر بد نکرده بود که ضلع عاقل مرد جاافتاده اش را نشانم می دا. ضلع جمع آوری کننده ی انسانی که به طرز مورچه گونی ادامه ی زندگی را بر خود تحمیل می کنی به امید روزی که می آید و در آن روز جهان شکل دیگری ست. من اما عاشق بریز بپاش هستم. بذر شادی بکارم. همه ی پول ها را بدهیم محک دست های مهربان. بدهیم بچه های مجازی دور بگیرم. برای بچه های زیادمان خودکار و مداد بخریم. کوله پشتی های اینترنتی انتخاب کنیم. مجله های فرهنگی راه بیندازیم. مدرسه بسازیم. یک ریخت و پاش اساسی هم برای خودم دارم. اینکه رستوران کوبایی رو به روی خانه مان که ارزان ترین و شادترین رستوران دنیاست هفته ای دو بار عذا بخوریم. کمتر گاهی. بیشترگاهی... به رویش نیاورم. خودش فهمید. همین الان یک پرنده به طرز موربی از آیمان رفت به سوی درخت ها. پرواز تند و تنزش...
راستی یادم باشد مطلبم را که کافه داستان و دوشنبه چاپ کرده اند بگذارم در قصه ها.. از نبشت خبری نشده. نمی دانم ایمیل بزنم و پیگیر شوم یا به قول او که می گوید ایمیل های تو را که می بینند می گویند کنه خانوم اومد...
دیدگاهها