نور بود و رنگ و فرشته هایی که بوی کتاب و کاغذ و شمع های کم نور وسراسر نورانی را با خود حمل می کردند. سقف هایشان با دست های نرم ونازک فرشته های سفید سنگی یا نقش های رنگ به رنگ فرشته های نیمه عریان یک جهان تازه از بودن بود. "بودن" "شدن"
سر بالا کردن و عروج کلمه ها از کتاب و از ذهن...
از یک جایی به بعد من می توانستم پیوند والفتم را با کلمه ها وکتاب و نوشته ها پررنگ کنم. می توانستم بیتوته کنم در بروی کاغذ وهر روز با دست های پیر و کوچکم بنویسم. از یک جایی به بعد من این موهبت را داشتم که ساعت ها در جهان قصه ها وکتاب ها سفر کنم. سفر به مثابه ی هستی. سفر به مثابه ی جانی که می رود و تنی که می ماند. نزدیک بود "از یک جایی به بعدم" را به فنا بدهم. نزدیک بود گله وار در مسیری که همگان انتخاب می کنند فرو بروم. نزدیک بود فراموش کنم که چقدر همیشه آرزو داشتم عمارت ذهنم بویناک نشود. که همه ی سال های قبل از ان به حسرت گذشته بود که می شود روزی بیاید که فقط خواند وتعمق کرد ونوشت؟؟
آن روز رسیده بود و من در مغاک آدمها- دیگران- که سارتر می گویند جهنم چیزی نیست غیر از حضور دیگران- نزدیک بود رویایم را فرامشو کنم. بدهم به دستد باد. بدهم به دست چشم های بی فروغ و لبخندهای دروغین همان دیگران. نزدیک بود.. و من نمی دانستم انتخاب کردن سخت ترین کار جهان است. یکی برایم نوشته بود به وقتت برای کتاب خواندن حسودی ام می شود. اما نمی دانست انتخاب کردن چقدر سخت. نمی داسنت حسودی و حسرت و طعنه ی تیز دیگران از ضمن کلمه ها بیرون کشیدن چقدر سخت است. یکی حسودی اش می شد و من هم حسودی ام می شد ونمی دانستم انتخاب کردن است که بیش از همه ی این ها رشک برانگیز است. که من انتخاب کردم" از یک جایی به بعدم" را به هیچ معیار ثابت ومسلم و ایده ی والا وساختن سرزمینی چوسانی به مثابه ی آنچه جومونگ در ذهن می پروارند نفروشم. گرفتمش توی دستم.توی رگ هایم فرو کردمش. هر روز با جوهر و دکمه های سیاه مربع شکل آبش دادم. با اشک گاهی. با خستگی های شبانه، با همذات پنداری با آدم های همه ی قصه هایم و قصه هایشان، با چشم های خسته که هر چند ماه یک بار عددشان بالا می رود واین شاید تنها رابطه ی ملموس ومستقیم من با اعداد باشد انچنان که چشم راستم پارسال سه بود وامسال چهار است و نمی دانم تا کجا پیش می رود. اما این عددها شاید تنها اعداد دوست داشتنی زندگی من هستند.اعدادی که در هم تنیده با خواندن ونوشتن ونور و تابش کلمات هستند. اعدادی که جانش در گرو حضور وظهور کلمه هاست.
.
پایتخت را دوست دارم. شهری ست تمیز وبزرگ و پر از نماهایی که آدم را مغروق در معماری وهنر می کند. که فرای ساختمان هستند، با اسب هایی وحشی و بدن هایی انسانی که یادآور قصه های حماسی هستند. پایتخت شان بیش از اندازه تمیز است.هوای تمیز. پیاده روهای سبز و رهاف ادم ها،.. آدم های خوش هیکل ولباس های به غایت مرتب. انگار همه قرار است بروند مجلس و کنگره و همه در راه رفتن و تصمیم گیری برای گوشه های جهان... پایتخت شان با پایتخت ما زمین تا آسمان فرق دارد. پایتخت شان بی قید وسیاستمدار است. یک استاد دانشگاه 50 ساله است با ته ریشی به اندازه که کراوات های ست شده با کت شلوار اتو خورده می پوشد که کیف قهوه ای چرم را صاف به دست می گیرد وکفش های کمی نوک تیزوبراق می پوشد. مرد سیاستمدار که استاد دانشگاه است و همیشه لبخندی به گوشه ی لب دارد، جذاب است وکاراکتر دارد. کاراکتر چیزی ست که هر ادمی ندارد.انچنان که پسر عارف ودوستان دکتر مهندس ما به ژن خوب و ژن برتر معتقدند و به ذات وجوهر... او ذاتا کاراکتر جذاب و تا حدی دخترکش دارد اما به دخترها و مسایل جنسی بی خیال است وهمین جذاب ترش می کند. همین رهایی از او او می سازد.
در پایتخت شان اتفاق افتاد.ان سقف ها، ان شکوه، آن جایی که ادم را می گرفت ومی برد به ناکجای هستی... در پاتخت شان من ایشو خوردم. ایشو خوردم وخوشحال نبودم. غصه داشتم. شبیه قصه ای شده بودم که دیروز تایپش را تمام کردم.قصه ی زنی که شب عید شکرگزاری خانواده اش را دعوت می کند و همه دیر می رسند. آنقدر دیر که غذاها می ماسد وخبری که زن از اول صبح این همه برایش شوق داشت بیات می شود. خبر صاحب بخشی از خاک آمریکا شدن...
.
توی ذهنم اتفاق های عجیب این هستی چهار ساله را که دسته بندی می کنم خوش ترین شان می شود شوی برادوی که ان جلو در معرض نور وموسیقی وصدا ورقص و روشنایی های بی کران هنر بودیم، دیگری اش می شود کروز که آن شب ماه کامل بود و ما روی آب از مجسمه ی آزادی ونورهای منهتن وساختمان های بلند و پل های پیر می گذشتیم ومن شده بودم فرهاد سنگتراش قصه ی معصوم 5 گلشیری که مجنون و واله ی ماه بود و رفت به فرازش... و صدای آقای حنجره بود که برایمان می خواند و من سن اش را با دست حساب می کردم 60 سال واین همه صدا وشعف. و بقیه همه به آب مربوط می شود. آن روز در هیوستون با بچه ها وآب و آن روز در دلور باز هم آب و آب و آب...
رودخانه ها وناتمامی شان همه ی شگفتی نستند. ح می گفت نیاگارا عظیم ترین اتفاق هستی ست. آبشارها وکوه ها من را می ترسانند. حقیر می شوم. این همه احساس حقارت را تاب نمی آورم.
.
برادوی شبیه هیچ چیز دیگری نبود. آن حنجره ها وهزار قناری که پر می زدند از داخل شان. آن دست ها و پاهای بی قرار، آن بدن های پیچان و بی تاب، آن همه ی نور و رنگ که به یکباره بر تمام اضلاع بدنت حلول می کرد.
.
یک تجربه ی دیگر هم بود که در شب های این شهر کشفش کردم. ایستادیم و عینک های چهاربعدی گذاشتیم ورفتیم توی بیابان. می لرزیدیم. ان ها یک گروه موسیقی بودند و یک گردباد طوسی همه ی بیابان را طی کرد وبه ما رسید. ما در بیابان بودیم واحاطه شده با سنگ های نارنجی... گردباد امد و ما را بلعید و به آسمان برد.
.
بعد هم رفتیم همان جایی که شبیه کافه های آذربایجانی وایرانی ست.فرش های سرخ. همانجایی که با آیدا از نوشتن حرف زدیم واز نویسنده ها و...
.
برای اولین بار فهمیدم این شهر را کمی بیشتر از معمول دوست دارم. دلتنگش شدم با اینکه در برش بودم. دلتنگی می آورد زمان و مکان. ان روز که در شلوغی ها نشسته بودم وزمان آیدا شهرهای گمشده را در همان مکان می خواندم. یعنی شهر در شهر. رمان آیدا در منهتن می گذرد ومن در منهتن خواندم وتمامش کردم وادم ها.. آی آدم ها که نمی شناسمتان اما قدم زدنتان چقدر خوب است. هیاهوی شهر من را گرفته بود.
.
شهر، رود، هنر، هیاهو، کشتی لنگر انداخته در رودخانه، نورهای منتشر شده از خیابان وانعکاسش دوست داشتنی ست اما خیلی چیزها نمی شود.همیشه نشدن ها هستند. بخشی لاینقطع از نفس کشیدن اند.
.
دیروز او را ساختم وعاشقش شدم.او 35 ساله است.استاد دانشگاه است و در یکی از رشته های علوم انسانی درس می دهد. او قد بلند ولاغر است وچشم های درشت ومژه های بلندی دارد. او شیفته ی نوشتن وخواندن است و دوست دارد فارسی یاد بگیرد چون از کودکی به آمریکا مهاجرت کرده است.او تقریبا هیچ کس را ندارد و خانواده اش را از دست داده است ویک عمه ی پیر مهربان دارد. او عاشق نوشته ها وتفکرات منسجم می شود. او از حساب کتاب کردن بدش می آید.اویک خانه ی بسیار بزرگ و ارث زیادی دارد که از خانواده ی نداشته اش برایش برجای مانده. او دوست دارد از ایران بیشتر بداند چون عاشق اشعار فارسی شده است وزبان فارسی را تا حدی می فهمد وحرف می زند. بین من و او- نور طلایی آفرودیت برقرار می شود وهمه چیز از دایره ی عقل ومنطق دور می شود.... تا اینجایش را می دانم.باید بیشتر با او ووقت بگذرانم.
.
نسرین دیروز می گفت همه در یک جایی گیر کرده اند. می گفت یکی در دانشگاه تهران وشریف اش مانده، یکی توی امآی تی واستنفوردش و.. داشت به شیوه ی منفی می گفت واشاره می کرد که ادم ها گیر می کنند و...
.
من داشتم فکرمیکردم من هم گیر کرده ام اما نه در دوره ی قبلم که دانشگاه هنر تهران باشد و فیلمنامه نویسی و فیلمسازی، که در دوره ی قبل ترم که فلسفه است که همه ی بی بدیل های زندگی ام را از آن دوره دارم. که تکرار نمی شوند آن آدم ها وآن فضاها و آن اندیشه ها و آن زندگی ها وآن نفس کشیدن ها.. که هرچقدر فکرمی کنم چگالی هیچ کس به پای آن اندک بیشمار نمی رسد. که آزادیم و بی قید و بی هیچ پس و پشتی در برابر هم.که قرار نیست همدیگر را توضیح دهیم. که قرار نیست قضاوت شویم. که قرار نیست پکیج های از پیش تعیین شده ای باشیم برای همدیگر...
اینجا همه پکیج هستند. دسته بندی شده. به عنوان مثال فلانی که روابط باز دارد.فلانی که تنبل است، فلانی که این کاره نیست، فلانی که ادا اصول روشنفکری ست، فلانی که آدم جدی ای در فلان عرصه نیست و... اینجا وقت نیست. فقط برچسب است وفضاهایی که باید با حجم های گوشتی پر شود. با همین برچسب ها که آدم ها لایه های دیگری هم داشته باشند در حول ومحور برچسب هایشان تفسیر می شوند.
که من گیر کرده ام در روزهایی که با فلسفه آشنا می شدیم از زبان قوام وبرایمان داستان های عجیب می گفت وما صدایش را ضبط می کردیم و حالا بعد از ده سال که دارد می شود یازده سال در به در دنبال آن روزها می گردیم، به دنیال آن صداها، به دنبال آن ذهن های معصوم حیرت کرده، که هیچ کس این حرف ها را نمی فهمد ونمی شود با آدم ها نشست واز آن روزها گفت که محرم نیستند آدم ها که انگ می زنند وقتی برخلاف تفکرشان باشی. که در ذهنشان بسته اند تو را که دارد ادای روشنفکری درمی آورد وهیچی هم حالیش نیست.
که فکر میکردم چرا در دبیرستان نماندم. چرا آنجا گیر نکردم. که گیر کردن نمی دانم خوب است یا بد است؟ که بد است قطعا با تعاریف از کامفورت زوون خود بیرون روید وشجاع شوید وجهان را تسخیر کنید که دنیا از آن شماست. با این تعاریف نباید ماند. اما این گیر کردن به معنای ماندن و پوسیدن نیست که بوبن می گوید در فراغ یا می شود پوسید یا می شود بالید. ما همگی از آن سوگ گذر کرده ایم. که می بالیم وهر روز هستیم و هستندگی مان را جان می بخشیم. که نه این ماندن به مثابه ی زندگی کردن بیش از اندازه بود.که بیش از توان بیست ساله مان داشتیم نفس می کشیدیم، داشتیم جان می دادیم، که همه ی بیست سالگی مان را گذاشته بودیم روی پله های سنگی هنرهای زیبا ومجمسه ی فردوسی داشت نفس نفس می زد وما کیف می کردیم. که شاید پرزندگی ترین دوره ی عمرمان بوده تا به الان. که پرزندگی ترین به معنای پربارترین نیست. که زندگی همه بار نیست، همه میوه ی معطر نیست، شاخ و برگ ونهال و میوه های ناقص وبه ثمرنرسیده نیز هست.که انگار ما انجا ایستاده بودیم در پرزندگیترین دوره ی هستیِ جوانمان.
.
در دبیرستان که بودیم 6 نفر بودیم. من و لام و الف و شین و ر و واو.
فکرمی کردم تمام دوستیم با هم. فکر می کردم بهترین اتفاق هستی هستند. شین همان سال دوم به عشق و خانواده ناپدید شد. من هرگز بعد از رفتنش از مدرسه ندیدمش. چندباری بچه ها با شکم بالاامده دیده بودنش. شین شبیه شکم های برآمده نبود.اصلا نبود مخصوصا با تصویر وتعاریفی که از خودش به عنوان دختری روشنفکر ارایه می داد. اما شین در سال سوم دبیرستان بچه داشت و باز هم بچه داشت واین ها را دیرگان مان کشف می کردند وبه من هم می گفتند. من شین را به سرعت از ذهنم پاک کردم. دلم هرگز برایش تنگ نشد. حتی یادم هم نیامد شین را..شین اسمش شبنم بود با بینی ظریف، صورتی لاغر وکشیده که مادر من معتقد بود بانمک است. سبزه بود وبانمک.
بعد نوبت واو شد. واو دوست من بود. بین من واو الفتی بود و با هم درس میخواندیم ورقیب هم بودیم. درس خوان بود و باهوش. می آمد خانه مان و با هم عربی کار می کردیم. یادم هست وقتی زلزله آمد تهران، خانه ی ما بود وپرید بیرون. واو مهربان بود وشوخ طبع. مادرش همیشه جوان بود. همان موقع جوان ترین وزیباترین مادر جمع بود. مادری که لباس های باز زیبا می پوشید و به ما لبخند می زد وبرای واو جشن تولد می گرفت. من وواو با هم دوست بودیم و از نظر فکری به هم نزدیک بودیم. یادم هست آن سال ها من قابوس نامه خریده بودم و واو کتاب را از من قرض گرفته بود. و معلوم شد گم کرده است ورفت دوباره خرید و.. ماجراهای بامزه ای با واو داشتیم تا اینکه سال سوم عاشق شدو برای فارغ شدن رفت مشهد و من با بچه ها نرفتم ونشستم برای المپیاد عربی مرحله ی دومش خواندم. سه شب نخوابیدم. آخرش فهمیدم دبیرستان فاجعه مان یادش رفته اسمم را بدهد.
واو را می گفتم. واو رفت مشهد و در قطار عاشق دیگری شد. حالا با همان آقای قطار یک پسر کلاس اولی دارد. واو سال پیش دانشگاهی مزدوج شد و ما هرگز همدیگر را ندیدیم تا همین دو سال پیش. همانطور مهربان وخندان ودوست داشتنی بود.
.
لام آرام بود وپر مطالعه و خواستار صلح همه جانبه. دوست داشت ودارد همه با هم دوست باشند وبمانند وهمه ی آدم های بی ربط را در گروه های تلگرامی گرد هم می آورد. لام و آرامشش وذوق نداشتنش شدیدترین نقطه ی مقابل من بود. اما با لام و الف بیشتر از همه دوست ماندم وهنوز هم هستیم. لام یک بچه دارد و در حال تلاش کردن برای فرزند دیگر است وبرای دکتری میخواند و این بار همدیگر را دیدیم. بحثهای جدی خانوادگی و... کردیم. لام فقط آمد. واو گفت متروسواری برایش سخت است و الف هم خانه شان دور بود.
.
من اما در دبیرستان گیر نکرده ام. در ارشدم هم گیر نکرده ام. هر دویشان را دوست دارم وهر دو پر از خاطره هستند و پر از بزرگ شدن. اما در آن دوره ی وسط، در آن بیست سالگی گیر کرده ام.این اعتراف خوبی نیست قطعا... اما واقعیت است. مدت هاست از واقعیت ها نمی ترسم. وقتی می نویسم شان انگار زده ام توی دهانشان تا غلط اضافی نکنند.تا جایگاهشان را به درستی درک کنند وپا را از گلیم شان فراتر نگذراند.
.
زآفتاب در حال غروب کردن از منتهی الیه شرقی آسمان است. این لحظه ی ملکوتی...
دیدگاهها
ولی باید به خوبی بررسی بشه
چقدر خوب هم گفتی.
من هم گیر کردم. اعترافات تو تلخ یا تکان دهنده نیستند. قشنگند. این قرابت تو با بیست سالگی پر از زندگی و نمره چشم پر معنی، خیلی دوست داشتنی ترت میکنه. من از دور برات گل میفرستم.
من اونجا گیر نکردم جای دیگری گیرم. ولی این حقیقت که در از زندگی بودیم انکار نشدنیه. یکی با عشق عاشق یکی با بغض هاش. ماجرا داشتیم ماجرا