.
فال خون را به پیشنهاد نسیم خواندم و در واقع به پیشنهاد حمیدرضا منایی که این اثر را یکی از جان دارترین کارهای غفارزاده می داند.
اثری که در یک موقعیت خاص با دو شخصیت خلق شده بود. در جنگ ودر سرمای برف ریزان وسوزی که در تمام داستان جریان داشت. می شود اسم کتاب را یک داستان بلند کوتاه گذاشت. من از طلقچه خریدم و 70 صفحه بود. به شدت من را به لحاظ اگزیستانسالیستی یاد دو شخصیت ولادیمیر و استراگون بکت انداخت. نوعی پوچی جنگ در فضا حاکم است. داستان موقعیتی که در لازمان و لامکان رخ می دهد و هیچ کاری نیست جزنگاه کردن به برف و باریدن ش . فقط نگاه کردن و به نوعی به خود مشغول شدن.
جالب است این کتاب را انتشاارات سوره ی مهر چاپ کرده و اصلا در راستای طرفداری از جنگ و مقدس بودن تلاشی نکرده. چهره ی کثافت جنگ و لایه های زیرین ادمی را در این وضعیت بیشتر نشان داده است.
بیشتر از جنگ و هر نام تبلیغاتی دیگری این اثری در باب انسان. انسان و شرایط و پیچیدگی هایش.
.
"طبیعت، بکری روزهای اول خقلت را داشت. آن لحظع فکر کرده بود اول خلقت باید اینطور بوده باشد. ساکت. خاموش و منزه. البته با بخار متراکمی که در هوا لمبر می خورده... اما دید نه. همه ی تصورات او خرده فکرهایی ست که از آن و این به عاریت گرفته و خودش هیچ وقت آنقدر فرصت نداشته که با خود خلوت کند."
.
"اگر مرگ مثل افتادن برگ از درخت باشد پس آن هم دنیای خودش را دارد. از خاک برامدن و به خاک شدن است. پس چرا باید این همه از آن ترسید؟ نه ترس از مرگ نبود. ترس از چگونه مردن بود."
.
"هرجایی می تواند آخر کار باشد. آن لحظه ی موعود."
.
"چندبار این صحنه را دیده بود. شاید بارها این خواب را دیده بود که ایستاده میان چند تپه ی ماهور و هوا از روشنی و شفافی مثل آینه می درخشید.نه گرمای آزاردهنده هست، نه سرمای گزنده. چند پشه ابر سفید در افق شناورند و پرنده ای به سمت آفتاب بال می زند و آوازش از میان منقار کوچکش جاری ست و او هماهنگ با طبیعت در زیر بازش بی دریغ نور، ایستاده است. مثل آدمی بی گذشته و آینده، شناور در حال، غوطه ور در آفتاب. کی اینخواب را دیده بود؟"
.
خوابی که بسیار تکرار می شود برای من- شنا کردن در هوا ست. در فاصله ی کوتاهی میان زمین و آسمان شنا می کنم ودر اتمسفر جاری می شوم.
.
"هر کس مرگ خودش را داشت. پیشانی اش با ترکشی پران و سوزان، در دم گردنش را می پراندو او چند قدم بیشتر نمی دوید. در مقابل چشمان هنوز باز و حیرت زده ی سر افتاده و قوران هر دم فزاینده ی خون از گلو... فقط چند قدم. پشگه های خون در سرزمینی بیگانه و سر، خاموش می شد."
.
چقدر تصویر و فضاسازی عالی و بدون عناصر سانتی مانتال است. اصلا ربطی به جنگ ندارد و کاملا داستان در بستر زندگی ست. جایی در مرز مرگ وزندگی.
.
" تنها لحظه ی مرگ بود که چهره ی واقعی شان رو می شد. همان ادم ها که تا چند دقییقه پیش گپ و گفت و گو می کردند، حالا افتاده بودند به هول و ولا. وحشت زده دنبال جان پناه می گشتند. به سنگ ها می گفتند پناهم دهید. از ترس مثل آدم هایی که دنبال گنج می گردند توی زمین نقب می زدند. به خاک می گفتند ما را دربرگیرید. اما ملجایی نمی یافتند و مثل شکاری در پنجه ی مرگ افتاده بودند. و انها که جان سالم به در برده بودند،دوباره می افتادند به گپ و شوخی. بی هیچ خیالی."
.
"احساس کرد دلش از خوشی می لرزد. همیشه با دیدن ابرها امنیت خاطر به او دست می داد. مثل دیواری که او را از دنیای زمخت و خشن واقعیت ها دور کند و در پشت خود، به دور از غم وشادی ها نگاه دارد."
.
"این درخت من است و از آب نهر من می نوشد و از آفتاب آسمان من گرم می شود و از خاک پربرکت من تغذیه می کند. مبادا کسی دور و برش بپلکد. درخت من. گفت اگر این درخت روزی بیفتد من هم از افتادگانم. سرنوشت ما دوتا عجین است."
.
"کاش یک پنجره داشتم. – چی؟ - پنجره. کیف دارد ادم از پشت پنجره باریدن برف را تماشا کند."
.
" ستوان به سرباز در برف ها و سوز بوران گفت " بگیر بخواب. بعد انگار چیزی یاد ستوان افتاده باشد گفت : هیچ چیز بدتر از بیهودگی نیست."
.
"دانه های ریز برف پراکنده می بارید. اما آسمان صاف بود وابری به دیدار نمی آمد. دیگر به چیزی یقین نداشت. و ناگهان احساس کرد زمین زیر پایش خالی شده و در خلا ایستاده. باید هرطوری شده خودش را سرگرم می کرد."
.
"گوش تیز کرد. صدای ته قبضه ی گلوله ی ششم برخاست."
.
وضعیت نابه هنجار و پوچی که اول منجر به کشتن دیگری می شود و بعد خود.
.
این کتاب در آمریکا هم چاپ شده و به انگلیسی نیز ترجمه شده است.