مرگ قسطی،دومین تجربه ای بود که با سلین داشتم.اول، شاهکار "سفر به انتهای شب" را خواندم و مجذوب شدم و بعد هرچه نام سلین داشت را مثل یک گنج مخفی برای روز مبادا نگه داشتم.
مرگ قسطی، باز هم شگفتی راحتی و آسایش زبانی و روایت سلین را همراه خود دارد. و فضاسازی های دقیقی که در عین جزییات با آرامش نوشته شده است. خواندنش دو ماه طول کشید. ذره ذره و همراه با شگفتی و شعف.
.
"بدبختی من خواب است. اگر همیشه خوب می خوابیدم حتی یک خط هم نمی نوشتم."
.
"خاطره مثل خوره افتاده بود به جان مادرم. هرچه پدرم مرده تر می شد مادرم بیشتر دوستش داشت."
.
"پدرم آدم راحتی نبود. همه ی عمرش آرزویش این بود که ناخدای کشتی های دور باشد. آرزویی بود که اخلاقش را سگی می کرد."
.
"عمو آنگل مثل یک کولی ولگرد واقعی زندگی می کرد.در حاشیه ی جامعه در یک انباری زیرشیروانی."
.
شغل مادرش و کودکی سختش تا حدی من را یاد کتاب "میعاد در سپیده دم" رومن گاری هم می انداخت. هر دو فرانسوی و هر دو مادرانی که در کار فروش اجناس تزیینی عتیقه بودند.
.
- در یکی از صحنه ها با دقت و ظرافت عصبانی شدن پدرش را شرح می دهد. یک صحنه ی فوق العاده از خشم و درد و خجالت و فقر
.
" با سگ که تنها می شدم لقدهای محکمی به او می زدم. میرفت زیر میز پنهان می شد. درست همان کاری را می کرد که من می کردم."
.
"دایی همیشه گشت و گذارهایی فراهم میکرد. بابا هیچ وقت قبول نمی کرد. نمی خواست زیر بار منت کسی برود. این یکی از اصول اخلاقی اش بود."
.
" حرارت بدنم را پخته بود. باورم نمی شد این همه چیزهای عجیب توی کله ی ادم وجود داشته باشد. چه خیال هایی. چه حس های عجیب غریبی."
.
"هیچ وقت فرصت نکردم ماتحتم را خوب بشورم از بس که باید عجله می کردم."
.
- وقتی از کودکی اش حرف می زند عالی ست. ملغمه ای از رنج و کودن بودن و لحظه های مضحک و بی حوصلی.