نون نوشتن، جان مایه ی زندگی آن هاست که می خواهند به معنای واقعی کلمه، بنویسند. کار سخت و طاقت فرسا و فرساینده ی ادبیات.
.
دولت آبادی در این کتاب از رنج ها وزندگی های موازی در هنگام نوشتن رمان ده جلدی کلیدر می گوید.
.
" کدام نویسنده ای را در جهان می شناسید که از خود نپرسیده باشد برای چه می نویسم؟ و کدام نویسنده ای را می شناسید که به دنیال این سوال دست زا نوشتن کشیده باشد؟"
.
" بدتر از همه بیگانگی. هرگز تا این دوره از زندگی ام اینقدر نسبت به محیط و نسبت به روابط و شرایط احساس بیگانگی نکرده بودم. یاس ونومیدی گریبانم را چسبیده."
.
"انسان دوستی برای نویسنده ای که شروع به کار می کند لازم است اما کافی نیست. نویسنده باید از مرحله ی انسان دوستی بتواند به درک روابط و مضامین حاکم بر انسان و جامعه بپردازد ودر این بازتاب، کار خود را اعتلا بخشد."
.
دو سال بعد از شروع کلیدر با همسرم مهرآذر نامزد شدیم و شش ماه بعد ازدواج کردیم. حالا که کلیدر تمام شده فرزند ارشدم سیاوش 11 سال دارد. دوبرادرم مرده اند. پدرم مرده است. مادرم دچار بیماری شده است. برادر و خواهرم که از من کوچکتر است صاحب فرزند شده است. سه بار زیر تیغ جراحی رفته ام. به زندان افتاده ام و بیرون آمده ام. چهار پنج بار خانه عوض کرده ام. کچل شده ام.گردن درد گرفته ام. عینکی شده ام. عصبی که بودم بیشتر شده است....
.
" دچار هراس شده ام. هراس ناشی از برخورد با واقعیتی که وجود داشته و ادم آن را در یک لحظه به ناگهان درک می کند. خدای من با خودم چه بکنم. نه دل و قرار نوشتن دارم نه حوصله ی معاشرت ونه رغبت خواندن. بچه ها... وقتی بچه های کوچه را می بینم دلم می خواهد به حالشان بگریم."
.
سه نصیحت پدر
.
کار وکار و کار
مرد ان است که می کند ونمی گوید.
خودت را نگه دار
.
" اگر این حدفاصل را نشناسی که ورطه ی خطرناکی ست. آن قدر خطرناک است که ممکن است تو را در گرداب خود نگه دارد. آنقدر بچرخاند تا تو گم شوی."
.
این مرحله ی تلخی ست که امروز با الف حرف می زدیم. اینجا گیر کرده در این ورطه. برایش یک بخشی را نوشتم. باید این تکه را هم بنویسم.
.
"چرا این بغض در گلویم گیر کرده و مثل خود زندگی تکان نمیخورد. دلم می خواهد بگریم. گریه روح را سبک می کند."
.
"چقدر بوی نیستی و صدای نیستی می آید. چه قدر می ارزد این بودن سپنجی که دیگران را به خاطرش نیست می کنند؟"
.
"اگر انسان دچار پیری زودرس می شود برای این است که فردایی نمی بنید. چه فردای شخصی و چه فردای اجتماعی. مضطریم و این از احساس عدم امنیت ناشی می شود."
.
چقدر خوب اندیشه می کند. تفلسف می کند قشنگ.
" اکنون در این دوره که بازمی نگرم می یابم که هر کس به من نزدیک شده، خواسته است چیزی برباید. اگر شده همان لحظه از زمان را."
.
"هنگامی بود که چنان مست خلاقیت بودم که نخست نگران کارم بودم و سپش نگران زندگی ام اما اکنون..."
.
" چه سماجتی. من چرا باید مینوشتم؟ مجبور بود؟ بله مجبور بودم. فقط نوشتن بود که پراکندگی اعضا و اجرای پراکنده و تجزیه شده ام را میان خروارها سفالینه ی شکسته و گمشده باز می یافت و بازآفرین می کرد."
.
" هیج نگاه روشنی نداشتم. هیچ رنگ درخشانی نبود. هیچ امیدی نداشتم.هیچ ارزش والایی مدنظرم نبود که بخواهم بازگویمش. عشق... هم نبود."
.
دخترم پرسید کسرایی کیست؟
نام شاعر معاصری که در تبعید مرده است. او نمی شناخت. چون در دبیرستان های ما هنوز نام شعرای معاصر ایران به ندرت بازگو می شود و تقریبا جز محرمات است."
.
و از انچه در راستای دزیدن نوشته هایش در سینما و تئاتر وندادن حق مولف وناعهدی ناشران و بی پولی و عدم پرداخت حق تالیف که بر او رفته بود نوشته. بله او که تازه محمود دولت آبادی ست...