مجله ی ادبی سیاه سفید

دیشب راحله آمده بود توی خوابم. رنگش پریده بود. تازه باورش شده بود. کم کم بعد از بیست و پنج سال باور کرده بود. شاید هم نه. توی چشم هایش اما اثری از باور بود. چادر گذاشته بود. چادر اکلیلی گل دار.
موهایش ژولیده بود اما بوی شامپو نارگیلی می داد. وقتی حرف می زد گوشه ی چشم راستش می پرید. چشم هایش آب دار می شد.
.
. از خواب بیدار که شدم دلم برای راحله تنگ شده بود. برای روزهای باهم بودنمان.
راحله در دفتر خاطرات ش می نویسد:”اثری از ماه در آسمان است. ماه کمرنگ اول عصر. شاید هم نیست. خورشید است که خسته است و از این همه سال گردش و چرخش،سرگیجه گرفته است. دلم برای رابطه ی عاشقانه ی تو با ماه تنگ شده است. همیشه برایت سوال بود. همیشه توی ماه، یک راز بزرگ بود.”
.