چاپ شده درمجله ی هنر و ادبیات مرور

سال1958 در سینمای ایتالیا و مخصوصا سینمای فلینی،سالی ست که نئورئالیسم علاوه بر موقعیت و شرایط بد اقتصادی و پرداختن به محیط ها و مردمان فقیرنشین و نشان دادن ویرانی و خرابی های برجای مانده از جنگ های جهانی،به درون آدم ها و شخصیت های گرفتار در این شرایط هم نفوذ می یابد.نئورئالیسم،دیگر برآمده از محیط و جنگ و صلح اندیشی های مدرنتیه و شکست های ایتالیا و ویران شدن خانه ها نیست، نئورئالیسم از عینیت به

ذهنیت رخنه می کند و پذیرش سرنوشت محتوم توسط انسان هاست.انسان هایی که درون خود گرفتار شده اند،بدون اینکه از خود بپرسند:چرا؟وانهادگی،انزوا،تنهایی،تقدیرگرایی محض،تلخ اندیشی مسکوت در تک تک شخصیت های نئورئالیسم باطنی وجود دارد.همچنین ارتباط میان انسان ها نیز دستخوش چنین درون گرایی هایی می باشد.در فیلم جاده،محیط های اندکی در قاب های بسته نشان داده می شود.

محیط هایی که هنوز بوی جنگ و فقر و بدبختی می دهد. همچنین،شخصیت های محدودی در فیلم وجود دارد و فیلم با دو شخصیت اصلی روایت را پیش می برد.در این فلیم شخصیت ها مجبورند. زیرا راهی برای انتخاب ندارند،یا اگر دارند قلمروی انتخابشان محدود است.آن ها میان بد و بدتر انتخاب می کنند و رسالتشان را که سیر کردن شکم شان می باشند به درستی انجام می دهند.آن ها طبقه ای از جامعه هستند که هرگز جدی گرفته نمی شوند،دیده نمی شوند،آموزش نمی بینند و تمام اندیشه شان از ایده ها و تجربیات و محسوساتشان است. همانطور که "ال ماتو" به عنوان بندباز سیرک به این نکته اشاره می کند: "من تو زندگی 2-3کتاب بیشتر نخوندم ولی حتما هر چیزی که آفریده شده هدفی داره. مثل تو که نه آشپی بلدی،نه قیافه ی قشنگی داری و نه هیچ چیز دیگه ..."

حتی سیرک نیز در این فیلم به عنوان نماد شادی مردم و موقعیتی برای خوشحالی حاضرین به زیرلایه های غم در میان سیرک بازان می رسد.افرادی که سعی می کنند دیگران را بخنداند و شاد کنند و به هیجان آورند اما خودشان در غم فرو رفته اند و خنده بر لب شان نیست و تمام مدت با یکدیگر دعوا دارند.سیرک به عنوان نماد و موقعیتی برای نئورئالیسم و سیاه انگاری های واقعیت جهان مطرح می شود.سیرک او کمدی انسانی از درون و بیرون جهان است و ناخواسته معمای هویت است،گرچه در ساده ترین روایت و سطحی ترین شخصیت ها...

شخصیت ها:

-        جلسومینا:

او را می توان شخصیت اصلی فیلم دانست به عنوان قهرمانی که با "زامپانو"- همسرش -در کشمکش است. گاه کشمکشی بیرونی و گاه درونی. او دختری ساده و روستایی ست که نگاهی متحیرانه نسبت به جهان،موسیقی،زیبایی ها و محیط های تازه دارد.چیزی که از او نشان داده می شود،ناتوانی در انجام کارها و ضعیف بودن اوست.او توسط "زامپانو" از خانواده اش خریداری می شود صرفا برای زندگی بهتر خانواده اش که در فقر به سر می برند.

و بدین ترتیب او با "زامپانو" که زنجیرپاره کن و معرکه گیر است، هم مسیر می شود.این مسیر، جاده ای ست برای دیدن محیط های تازه،آدم ها،خانواده ها،سیرک و خوشحالی مردم،موسیقی و هنر،مرگ،جنون و دیوانگی،کلیسا،بزرخ میان انتخاب کردن،رفتن و ماندن با زامپانو.

رابطه ی آن ها بدون هیچ حرفی و در سکوت بدون هیچ شناخت و آشنایی از هم و حتی پرسیدن نام یکدیگر آغاز می شود. آن ها با هم راهی سفری دور می شوند.سفری به کشف جزییاتی که برای آن طبقه و در آن شرایط هرگز نباید جدی گرفته شود.

"جلسومینا" انتخاب می کند و انتخاب کردن را می آموزد."جلسومینا" بودن با "زامپانو" را انتخاب می کند،بی آنکه حرفی بزند یا حتی نشانه ای از درک عمیق مفهوم عشق و دوست داشتن در او ظاهر شود.در آن طبقه ی اجتماعی عشق به معنای رایج و سانتی مانتالش رخ نمی دهد،بلکه در سکوت،وحشت و فرار و دوباره بازگشتن خود را نشان می دهد.

"جلسومینا" یک راهبه است. چیزی از زندگی نمی خواهد. او بی آنکه بداند وارسته می زید. وارسته عشق را برمی گزیند و ادامه می دهد.

راهبه ها با تعجب از اینکه او پشت یک موتور زندگی می کند از او می پرسند:اینجا خونه ی توء؟

جلسومینا:" اینجا خونه ی من ه.. همه چی داره...ظرف و ظروف.. مثل یه خونه ی واقعی می مونه.. ما می خوایم به دنیا تعلقی نداشته باشم و همیشه در سفر باشیم."

دختر در بی تعلقی به این سفر اشاره می کند. سفری که در ابتدا بی آنکه خواستارش باشد واردش می شود و سپس آن را انتخاب می کند اما انتخابی که یک دختر روستایی می کند.انتخابی که در رویکرد و ایده در بی انتخابی صورت می گیرد و در عملکرد اوج انتخاب است و فدارکاری در راه انتخاب.

 

زامپانو:

به عنوان شخصیت دیگری که در برابر جلسومینا قرار می گیرد،پیشبرنده ی فیلم است. او معرکه گیر،خشن،عصبی و برآمده از محیط ش می باشد. او تمام ویژگی های یک مرد را که جامعه از او در خواست می کند در خود به شکلی نهادینه شده دارد. این وِیژگی هایی نیست که او انتخابشان کرده باشد. بلکه وِیژگی هایی ست که از محیط برآمده و او پذیرفته و در حد اعلا در خود نهادینه کرده است.

چنانکه "ال ماتو" در فلیم به این نکته اشاره می کند:"او مثل سگی ست که می خواهد با کسی حرف بزند اما حرف زدن بلد نیست پس پارس می کند."

"زامپانو" نمونه ای ست از مردی که دوست دارد،احساس دارد،حساس است،تعلقاتی دارد اما  بیان گرایی اش به شکلی متفاوت بروز پیدا می کند.

-         آن ها بی آنکه بدانند به هم وابسته اند و شاید یکدیگر را دوست دارند-

جلسومینا دو بار تصمیم می گیرد مرد را ترک کند.یک بار "زامپانو" به دنبالش می آید و یک بار دیگر خود او منصرف می شود و فکر می کند "چه کسی غیر از من می تونه با تو زندگی کنه؟"

او رسالتش را چنین تعریف می کند مثل سنگی که بی هدف آفریده نشده "و این مثالی ست که" ال ماتو" برای او می زند.

یک بار دیگر "زامپانو" او را ترک گفته و با زن دیگری می رود و این بار "جلسومینا" رهسپار او می شود.این بازی به شکلی تسلسل وار و تلخ در میان رابطه ی ناقص آن ها خود را نشان می دهد تا اینکه مرد تصمیم خود را گرفته و جلسومینا را در حالی که دچار جنون شده است ترک می کند اما پس از آن هرجایی که صدای ترومپ را می شنود ناخواسته به یاد "جلسومینا" می افتد. او که در طول فیلم به عنوان فردی عصبی،بی احساس و خشن خود را نشان داده و مخاطب حتی لبخندی کوچک هم از او ندیده است،دلتنگ است و غمگین و افسرده.

این دلتنگی و آشفتگی روحی نیز خود را در بسیر جامعه ی مردسالار  و نمادهای برخاسته از آن نشان می دهد. او هرگز اشک نمی ریزد.پشت پنجره سیگار روشن نمی کند. به افق خیره نمی شود و آه نمی کشد. بلکه این آشفتگی در خوردن زیاد الکل خودش را نشان می دهد.

او عاشق جلسومینا بود بدون اینکه بفهمد وحتی درک کند.زیرا عشق در جامعه ای که او پرورش یافته بود جایگاهی نداشته است و تنها رسالتی که او باید به ثمر می رساند سیر کردن شکم خود بوده که تمام عمر برای به انجام رساندن این رسالت دوره گردی کرده و یک حرکت(پاره کردن زنجیر)را بارها و بارها انجام داده است.در نهایت او تنها و در انزوا روی ساحل می افتد، در حالیکه به آسمان نگاهی می اندازد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید