موخوره نه مو است و نه چیزی غیر از مو. . .
چیزی ست بین ماندن و رفتن. . .
بین وجود و عدم. . .
بین سکوت و نگاه. . .
کتاب موخوره، نوشته راضیه مهدیزاده، مجموعهای از نوزده داستان مینیمال است؛ داستانهایی از جمله زخم از خون انار، سیمرغ چوب کبریت، دف در گلدان،
کاشتن چشم بچه آهو، کوچهی منحنیِ بازو و . . .
اسامی داستانها، خود، نشانیست از داستان کوتاهی دیگر. گو اینکه داستان مینیمال، خود را با داستانکی چند کلمه ای و کوتاه آغاز میکند. درهریک از نامها که تلفیقی از دو سه کلمه میباشد، گرایش به مینیمال و کوتاه گرایی بر پایهی مفاهیمی غنیتر از اطالهی کلام دیده میشود. ویژگی دیگر کتاب، نوعی آشنایی زدایی ست. آشنایی زدایی که به عنوان جز لاینفک مینیمالیسم مطرح است در این مجموعه نیز به خوبی دیده میشود.
در این کتاب، نگاه تازه ای به پدیدههای آشنا وجود دارد. به نوعی با رویکردی جدید، پدیدههای آشنا، ناآشنا شده و تغییر هویت داده اند. به عبارت دیگر، برداشت تازه و غیرآشنا از چیزهای آشنا و کهنه شده، این ویژگی را در مجموعه داستانهای مینیمال این کتاب، پوشش میدهد. در بخشی از معرفی کتاب آمده است، تا به حال انار چله نشین دیدهاید؟ تا به حال به سیمرغ هایی که از جان چوب کبریت هایمان پر میکشند، دقت کردهاید؟ بازو را چطور؟ توی کوچهی منحنی بازو چندبار قدم زدهاید؟ صدای پدر، پسر و روح القدس را چند بار در نبض ثانیه و دقیقه و ساعت شنیدهاید؟
فرار از روزمرگی به وسیلهی روزمرگی نیز از دیگر ویژگیهای این کتاب است. این نوع نگاه به رخدادهای تکراری، اشیای بارها دیده شده و چیزهایی که هرگز تازه و جدید نیستند، خواستار نوعی بداعت برای به وجود آوردن خلاقیت نیست بلکه از خلاقیت و نوع نگاه برای به وجود آوردن بداعت استفاده میکند.
رازآلود بودن و نوعی از روابط پیچیده و ابهام در هریک از داستانها حضور دارد. ابهامی که از ابتدای داستان جهت پدیداریِ یک راز قدم میگذارد و در انتهای داستان پرده از آن راز برمی دارد. این رازها گاهی ریشههای عرفانی دارند. گاهی ریشه در زندگی مادی و خاکی ما دارند، گاهی ریشه ای فلسفی را دنبال میکنند و گاهی از نگاهی احساسی نشات میگیرند.
در این کتاب و هر یک از داستانها نوعی تصویرسازی نیز دیده میشود. فضاسازی صحنههای کوتاه این داستانهای مینیمال با زیردستی صورت گرفته است و این نگارههای تصویری به معمایی کردن داستانها کمک کرده است. هر یک از داستانها با وجود کوتاهی و فرصت کمی که برای شاخ و برگ دادن به خود دارند از ابتدا معمایی را شروع میکند و در انتها به طور ضمنی، معما حل شده است.
داستانک «سیمرغ چوب کبریت»
هرکدام به نور شدن میاندیشیدند. خودشان را با پرهای سیمرغ و معجزاتش مقایسه میکردند و هیچ کس هم نبود بهشان بگوید:سیمرغ، افسانه بوده جان من. به هر حال انقلابی در راه بود. با سرهایی سوخته و آمادهی آتش.
هر روز یک سخنرانیِ عظیم از انقلاب نور و آبادیِ جهان و یادآور شدن به تک تک شان که رسالت شان روشنگری ست و فلسفه شان، اشراق. همه شان جوان بودند با رسالت هایی از تغییر در جهان. باایده هایی از روشن سازیِ دنیا و اطرافش تا نزدیکیِ کهکشان ها.
البته در همین میان، بودند افرادی که تنها به زمین بسنده میکردند. یعنی تنها روشن سازی زمین، آرمان شان بود. چون شنیده بودند، خورشید و ماه و امثال اینها هم در جهان به کارهایی نسبتا شبیه به آنها مشغول اند. یعنی شب و روز را هر کدام به نوبهی خویش روشن میکنند. اما این دسته توسط آرمان گرایان افراطی مورد تمسخر قرار میگرفتند. آنها نور را عالم تاب دانسته و بی هیچ شکی، هر روز بیشتر از دیروز آمادهی رفتن میشدند.
گاهی به داستان هایی که از پیران سوختهی راههای دور شنیده بودند میخندیدند زیرا رسالت خواهانِ پا به سن گذاشته و فیلسوفانِ روشنفکر پیر را مهرههای سوخته ای میدیدند که جسارت شان تمام شده و حال نوبت به آنها رسیده تا به نسلهای گذشته نشان دهند چگونه جهان را منور خواهند کرد؟
تا نشان دهند اگر دست و پایشان در این جعبهی نمناک کاغذی بسته نباشد چه خواهند کرد؟
بالاخره نوبت رسید به آنکه سرش بزرگتر از همه بود.
جلو رفت.
خودخواسته. . .
پاهایش را صاف کرد و قامتش را محکم.
از جعبه بیرون آمد.
زیر گاز روشن شد.
و دیگر…
همین.
تمام شد.
کبریت کوچک سوخته، افتاد کنار ظرفهای نیمه شسته و کبریتهای تمام شدهی دیگر.
هرگز بازنگشت تا به سایرین بگوید که رسالت بهترین شان(که او هم جزء همان دسته بود)اگرهم آرمانی باشد و رسالتی، صرفا لحظه ای نور مجهول است و در نهایت جمع کردن خانواده ای دور میز شام …
همین…
وقت نشد به دیگران بگوید سهم شان از میلیاردها سال و حرکت و زمان، تنها جرقه ای ست که گاهی هم زده نمیشود.
هرگز بازنگشت تا برایشان بگوید نسبت یک جعبهی خیس کاغذی را با کهکشان و خورشید و راه شیری. . .
و تنها یک ثانیه کورسوی نور، تمام وظیفهی خطیرشان بود …
.