من چهار سال در دانشگاه تهران، فلسفه خواندم و فکر می کنم که همه چیز از آن چهار سال و آن دانشگاه و آن رشته شروع شد. بعد از آن دوره ی مه آلود پُر شده از قضایای تالیفی ماتقدم و استعلایی کانت و حرکتهای جوهری ملاصدار و سیر عرفان فلوطینی و... به فکر تغییر رشته افتادم. در آن دوره شیفته ی سارتر و سیمون دوبوار شده بودم و فکر می کرد فلسفه ای که قصه نشود و به کلام نیاید و خوانده نشود را چه سود؟ همین شد که روزها دوازده ساعت در کتابخانه ی معرفت و گلستان و کتابخانه ملی و مرکزی دانشگاه و... درس می خواندم و رویای نوشتن در سر می پروراندم که انگار کن کار و زندگی و شغل و رشته ات نوشتن باشد؟ از این قشنگ تر جمله ای در جهان هست؟

نتایج که آمد رتبه ی مطالعات سینما را 9 شده بودم و ادبیات دراماتیک که رشته ی محبوبم بود را 21. اما کنکور ادبیات دراماتیک دو مرحله ای بود  که امتحان تشریحی و نوشتن نمایشنامه داشت. امتحان تشریحی اش را خوب دادم و رتبه ام شد 11. اما در نهایت دوسال در دانشگاه هنر تهران،رشته ی مطالعات سینمایی خواندم و بیشتر در شاخه ی ادبیات دراماتیک و فیلم نامه نویسی کار کردم. در پایان دوره ی ارشد یک فیلم هم ساختم به اسم " خواب هایت می روند،نخ ببندشان". فلیم بامزه ای شد.دو ماه هر روز می رفتم مهدکودک و از بچه ها سوال های فلسفی و هستی شناسی می پرسیدم. این دوره ای بود که فکر می کردم باید فیلمساز بزرگی شوم. راستش هنوز هم بعضی روزها که هوا آفتابی ست این فکر را می کنم. در حال حاضر در اطراف نیویورک زندگی می کنم و کلاس های نوشتن خلاقانه و داستان نویسی را دنبال می کنم. به هرحال این ها کلیشه ای ترین چیزهایی بود که می شد از راضیه مهدی زاده برابتان بگویم