از صبح چشم هایم می سوزد. چند روز است از خواب بیدار می شوم و می سوزم. نمی دانم کجا ایستاده ام؟ سرچ می کنم موما میوزیم. می خواهم بروم یکی از شاهکارهای دنیا را ببینم. چند وقت پیش فهمیدم عاشق یک عکاس شده بودم و عکس هایش را دوست داشتم و نیویورک است. نمی دانم اینجا زندگی می کند یا آمده تاک بدهد. حوصله دارم بروم. خودم را به طرز بی معنی ای مجبور می کنم. دیشب رفتیم خانه ی آن ها. دوست داشتم از کتاب ها حرف بزنیم. از اینکه آیا  از مریضی رهایی یافته؟ از مرض خواندن و خواندن و نوشتن و نوشتن. نشد. دوباره همه چیز شد هم نشینی های مزخرف فیزیکالی. چشم هایم آبی ست. رو به روی آب استخر و پشتش رودخانه. دیشب سرچ کردیم بوت. دو خوابه. می شد با پنجاه هزار دلار. ان ها از فمنیسم و لییل زدن و برچسب ها حرف می زدندو بحث های بی معنی فمنیستی و انتلکتچوال. یاد همنام می افتادم توی مهمانی . مهاجرها و بحث هایشان با زبانی که اینجا به دسته ای خاص تعلق دارد. گریه می کند. چشم هایش اشک دارد. دیوانه شده. من هم. می میرد. شاید چهل. برای خودش سوگواری ی کند. راس گلر را می دیدم که عکسش را برای فیونرال ش اماده کرده بود با آجیل و پسته. او می گفت مریضی دو زبانه می نویسی؟ منظوری داری؟ چه مرگت است؟ خوابم می آید. مدرسه های شکوفه و خرد و دانشگاه بهشتی می فرستد. دیشب بچه پشت ان ها قایم شد و رفت توی اتاق... او می گفت س پسیو است و هیچ غلطی برای زندگی نمی کند و برای خودش متاسف بود که چرا نتوانسته تاثیری بگذارد. دمیان توی آب است. می شناسمش. دمیان هرمان هسه را می گویم. توی آب طبقه ی زیرین بوت اتاق خواب بود. سفیدبا ملحفه و پنجره. ترسناک بود. می ترسم زیر آب خفه شوم. خانه مان توی آب باشد. ما اینجاییم. گیر کرده در هزارتوهای خودمان و من از آن ها و و ما متنفرم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید